چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست


خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست.
خشونت، گاهی حتي یک نگاه است. نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و چایی تعارف می کند.

نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمی بیینیم. که نمی دانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس نیستند چیست. ترسی است که ارام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته ...
خشونت بی کلام، بی تماس بدنی، مردی است که در را که باز می کند زن ناگهان مضطرب می شود، غمگین می شود. نمی داند چرا. در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست. که کم است. که باید لاغرتر باشد چاق تر باشد زیباتر باشد خوشحال تر باشد سنگین تر باشد جذاب تر باشد خانه دارتر باشد عاقل تر باشد.
خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد. خشونت آن نقابی است که زن می زند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد.
مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمس اش کند. بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده ...
خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان مادر *** ها، *** ها، خواهر *** ها، مادرش را فلان ها، عمه اش را بیسارهایی است که به شوخی و جدی به هم و به دیگران می گوییم. خشونت، آزار، تحقیر همان زن صفت، مثل زن گریه می کردی هایی است که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد می گیرند.
خشونت، آزار تحقیر پله های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون... فلان لباس را نپوش چون...است. چون هایی که اسمشان می شود "عشق". عشق هایی که می شوند ابزار کنترل. که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است. که مرد عاشق زخم می زند و زخم بالاخره خوب می شود
خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی مردی است که مست است. مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها
می دانید؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و زخم و شکستگی خوب می شوند. قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماه ها و سال ها گرفته می شود گاهی هیچ وقت وهیچ وقت ترمیم نمی شود
اين متن زيبا با ايميل بدستم رسيده و نمي دانم نويسنده آن كيست
اما هر كه هست و هر كجا هست خدايا به سلامت دارش

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

تقديم به تو اگر كه زنده مانده باشي!

اين پست را براي تو مي نويسم يار دبستاني ام . براي تو كه نامت را نمي دانم و در آن موحش ساعتي كه ديدمت چنان خون صورتت را پوشانده بود كه فكر نمي كنم حالا هم اگر در جايي ببينمت بتوانم بشناسمت. براي تو كه قد بلند و رعنايت زير ضربات باتوم خم شده بود اما حتي قامت خميده ات يك سر و گردن بلند تر بود از آن مردان سياه پوش و سياه روي و سياه دل كه دوره ات كرده بودند و بي امان ضربه هايشان را فرود مي آوردند.
اين پست را براي تو مي نويسم كه پيراهنت را بر تنت دريدند و بر پيكر ت سطلي آب پاشيدند تا زير بار ضربه هاي باتوم ها به خاك بيافتي. از جنون خشونت لذت مي بردند ؟ يا شايد هم مي خواستند ته دل ما را خالي كنند ما را كه به اجبار واداشته بودند به ديدن اين صحنه فجيع ؟ قدرت "چوب الف" را مي خواستند به رخمان بكشند ؟ ته دل ما كه مدت ها بود خالي شده بود ! ترس و وحشت چنان تا عمق جان تك تكمان نفوذ كرده بود كه نفس كشيدن را هم مشكل مي كرد.
اين پست را براي تو مي نويسم و لحظه اي كه زير پاي مردان سياه پوش به خاك افتادي . براي موهاي بلندت كه دور مچ هايشان مي پيچدند و به اين سو و آن سو مي كشيدندت . موهاي خون چكانت را . چه كسي بود كه صدا زد : "خدايا " در آن لحظه اي كه بر خاك غلتيدي و پيكرت از لگد هاي بي امان مردان خدا در هم مچاله مي شد؟ چه كسي هنوز اميد آن دارد كه خدا ببيند و بشنود ؟
اين پست را فقط و فقط براي تو مي نويسم يار دبستاني ام و به تو تقديم مي كنم اگر زنده مانده باشي .

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

قهوه سرد

از كنار خبر اعدام شهلا جاهد مي گذرم . بي هيچ مكثي . اين روز ها آستانه تحريكم خيلي بالا رفته است! از بس كه خبر زنداني شدن و محاكمه و اعدام فرهيخته ترين آدم هاي مملكتم را شنيده ام ديگر ذهنم واكنشي به خبر اجراي حكم اعدام در يك پرونده جنايي نمي دهد.

اما شدت عكس العمل يكي از دوستان تويتري به خبر اعدام شهلا حيرت زده ام مي كند. غمي كه در تويت هايش هست بيش از آن است كه بشود از كنارش بي پرس و جو گذشت. دعوتش مي كنم به قهوه اي و ديداري. با اكراه مي پذيرد و بعد حرف هايي كه برايم مي زند بيش تر حيرت زده ام مي كند.

مي گويد كه شهلا را از نزديك مي شناخته است.مي پرسم:"كجا؟" . جواب مي دهد:" در زندان !!" .

توضيح مي دهد ، در همان يك هفته اي كه در ماجرا هاي بعد از انتخابات سر از اوين در آورده بوده است مدتي را با شهلا هم بند بوده است . برايم عجيب است كه زنداني سياسي و عادي با هم در يك بند بوده اند. پوزخندي مي زند و مي گويد كه در آن روز ها چنان اوين شلوغ بود و آنقدر بيش از ظرفيت زنداني پذيرش كرده بودند كه آدم ها را بي ربط و با ربط كنار هم در يك بند و حتي در يك اطاق مي گذاشتند و فرصتي براي دسته بندي زنداني ها و اين قرتي بازيها نبود. تلخ مي خندد و مي گويد نسل پر جمعيت ما همان طور كه پشت ميز هاي مدرسه و پشت كنكور ازدحام مي كرد و بعد براي پيدا كردن كار ، براي بازجويي هم بايد در صف مي ايستاد تا نوبتش شود.

برايم از شهلا مي گويد . از موهاي طلايي اش، از زيبايي اش و سر زندگي اش ، از صداي آوازش كه چقدر به دل مي نشسته و اين كه ترانه هاي زيادي را بلد بوده است و در بند براي همه مي خوانده است و اين كه همه چقدر وچقدر دوستش داشتند.

سرش را ميان دست هايش مي گيرد و مي گويد : "باورم نمي شود ! دختري به آن سرزندگي و شادابي را چطور توانستند بكشند! چطور يك عده آدم ايستادند و تماشا كردند كه طناب دار را دور گردن شهلا بياندازند !!"

چشم هايش را مي بندد: " چقدر من را دلداري مي داد! چقدر سعي مي كرد با جوك تعريف كردن و آواز خواندن مرا از حال و هواي زندان در بياورد! چه صداي صاف و زلالي داشت خدايا "

سكوت را با انبوهي از جملات احمقانه مي شكنم. سعي مي كنم بيش از اين به حرفش بياورم تا كمي از بار اندوهش كم كنم.حرفي نمي زند. از او مي خواهم كه اگر مي تواند گريه كند. نمي تواند. پيشنهاد مي كنم با هم برويم سينما يا تاتر يا برويم شهر كتاب و چيزي بخريم تا بتواند ماجرا را فراموش كند.

چشم هايش را كه بسته باز نمي كند . حالا ديگر قهوه اش كاملا سرد شده است. مي گويد : "شنيده اي كه پسر چهار ساله محمد خاني صندلي را از زير پاي شهلا كشيده؟"

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

خرده جنايت هايي در عالم همكاري


خيلي با حال بود . ديروز از امتحان فاينال كلاس زبان بر مي گشتم كه ديدم يه روزنامه رو به تابلو اعلانات ساختمان سنجاق كرده اند . روزنامه" سپيد" بود و براي من فرستاده شده بود . روز نامه رو با بي علاقگي برداشتم و با خودم داخل آپارتمان بردم .
اينقدر كه از اين مجله نظام پزشكي بدم مياد هيچ اشتياقي براي خواندن هيچ مجله يا روزنامه صنفي پزشكي ندارم . خلاصه بعد از در آوردن لباس هام و چك آخبار روي شبكه روز نامه رو برداشتم تا يك ورقي بزنم.
و بعد با كمال تعجب ديدم كه يكي از مطالب خيلي قديمي اين وب لاگ رو برداشته بودن و خلاصه شده و با كمي سانسور در يكي از قسمت هاي روزنامه چاپ كرده بودند.
بي هيچ اسمي يا اشاره اي به وب لاگ . قبلا هم يك بار مجله مرحوم شده زنان اين كار رو كرده بود اما خانم هاي مجله زنان در خود متن به آدرس نوشته اشاره كرده بودند .
اگر فكر كرديد كه من دارم گلايه مي كنم و از اين قضيه شاكي هستم سخت در اشتباه هستيد . تازه كلي هم حال كردم با كاريكاتوري كه براي مطلب كشيده بودند.
چند وقت پيش همين جوري ويرم گرفته بود كه اسم خودم را در گوگل سرچ كنم . باورتون نميشه اگه بگم نتيجه جستجو چي بود . فايل هاي پايان نامه من كه دست يكي از همكلاسي ها بوده تبديل شده بود به يه مقاله و البته به اسم دو نفر. اولي يه آقاي دكتري بود كه اصلا نمي شناختم و دومي هم اسم مبارك خودم بود . مقاله رو بالا و پايين كردم شايد اشتباهي شده باشد . نه خير خودش بود !!! طرف آخر مرام را گذاشته بود و اسم من را هم اضافه كرده بود . اي كاش حد اقل به خودم هم خبر مي دادند تا براي مهربان همسر كلي كلاس بگذارم و بگم كه ما هم مقاله داريم.
فكر كرديد شاكي شدم؟ نه !
اين روز ها اصلا حسش نيست . سرم به حفظ كردن لغت و گرامر هاي انگليسي گرم است

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

ان شاءالله به حق 5 تن ريشه اسلام كنده شود

حالم گهي است و نمي نويسم . كلمه ها در درونم انبار مي شوند و راهي به بيرون پيدا نمي كنند . مثل اين اشك هايي كه نمي آيند . مثل گريه هاي بدون صدا و بدون اشك . كدام بيماري بود ؟ . كدام بيماري بود ؟. كدام بيماري بود ؟


در وب لاگ" دلخوشي" جمله زيبايي ديدم كه اين جا مي نويسم :

هفته پيش از سر بي‌كاري كانال "رنگارنگ" را نگاه مي‌كردم، و در شگفت از نوع تحليل ها و زاويه ديد آنها بودم كه خانمي از كرج تماس گرفت. {اصولا يكي از جذاب ترين بخش‌هاي اين كانالها تماس هاي تلفني و اظهارات مردمي است!}. اين خانم كه از صدايش مي‌توان ميانساليش را تشخيص داد در بخشي از سخنانش گفت:" ان شاءالله به حق 5 تن ريشه اسلام كنده شود! "

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷

هر زهر ماري را كه بخواهند برايشان تجويز مي كنم و لبخند مي زنم


يكي از آن عصر هاي شلوغ حاجي آباد بود. هر چه مريض مي ديدم از ازدحام مريض ها در اتاق انتظار كم نمي شد . هر از چند گاهي هم مريض اورژانس مي آوردند كه بايد بساطم را جمع مي كردم و با قدم هاي تند از بين مريض هايي كه معطل مي شدند و غر غر مي كردند رد مي شدم و خودم را به اتاق كوچك اورژانس مي رساندم كه بچه هاي استان فارس به آن اتفاقات مي گويند.
مريض پشت مريض . پيرزن ها با قند و چربي و فشار بالا كه مي گويند بدنشان حس ندارد و همه شان شاكي اند از درد دست و پا و بي خوابي و بي جوني و... خلاصه اگر بخواهي به حرف هايشان گوش كني شكايت هايشان تمامي ندارد! از اين گذشته و حوصله خوردن يك مشت قرص و كپسول را هم ندارند و تو بايد بتواني با يك سوزن كيلويي ( سرم ) همه اين درد ها را درمان كني
صف طولاني زن هاي جواني كه بچه تب دار خود را بغل كرده اند و رديف شيشه هاي شربتي را كه ديروز يرايشان تجويز كرده اي جلويت مي چينند با يك توضيح كوتاه : " خوب نشد" . به هيچ وجه هم زير بار پاشويه و استامينوفن نميروند و تو بايد قبول كني كه در جنايت سومين آمپول پني سيلين 6.3.3 در سه روز متوالي!!!! شريك جرم مادر و پدر جواني باشند كه خسته اند و شب مي خواهند بي دردسر بخوابند.
با خودم قرار گذاشته ام كه بحث نكنم . يك بار برايشان توضيح مي دهم اگر باز اصرار كردند هر زهر ماري را كه بخواهند برايشان تجويز مي كنم و لبخند مي زنم . مريض ها هم راضي مي روند . گاهي هم پيرزن ها سرم را بغل مي كنند و مي بوسند با هزار دعا و صلوات

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۷

صبح خود را با كلمه آغاز كنيد

صبح خود را با يك پست كوتاه در وبلاگتان اغاز كنيد . شما نبايد فراموش كنيد كه نوشتن كار اصلي شماست و "كلمه" كلمه تنها چيزي است كه مي ماند . اگر ميلان كوندرا احيانا فارسي مي دانست و اين جمله را مي خواند چه مي گفت ؟ التماس جاودانگي؟
نه! جناب كوندرا " كلمه" التماس من نيست براي ماندن در برابر مرگ . اصلا " كلمه" نگو. بگو لذت . بگو لذت محض . بگو مي ناب . بگو سايه بهشت در آن جهاني كه ذهن من مي شناسد. در آن جهاني كه ذهن من است و بس .
صبح خود را با كلمه آغاز كنيد . با لذت . تا به زانو در نياييد . تا احساس پوچي نكنيد . تا خودتان را و همه آدمهاي دور و برتان را از بالا ببنينيد و در غم ها و شادي هايشان همان قدر غرق شويد كه در احساسات قهرمان هاي يك فيلم سينمايي و در تمام طول اين فيلم كه زندگي شماست دنبال اين باشيد كه مقصود كارگردان چيست از اين همه صغرا و كبرا چيدن
صبح خود را با كلمه آغاز مي كنم و با درود فراوان و عرض ارادت به محسن نامجو كه ترانه هايش را دوست دارم و همه عدد هاي جهان را به مسخره مي گيرد :
رو جهان بي كرانه را سند بزن
رو جهان بي كرانه را سند بزن
رو جهان بي كرانه را سند بزن

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

مخدري به اسم ا د ب ي ا ت

اين يادداشت را در يكي از همان شب هايي نوشته ام كه قرار بود درس بخوانم تا رزيدنتي قبول شوم... كه نشد يعني قبول نشدم ।
ساعت 12 شب است ."خروس" را همين الان بستم و گذاشتم كنار . بي خود نبود كه فروغ عاشقش شده بود . عجب نثري دارد!! حالا نثر را ول كن و فقط سوژه را بچسب. ووووه ه ه ‌!! چه مي كنه اين ابراهيم گلستان در كتاب "خروس" . اصلا هر بار كه اين كتاب را بخواني انگار طور ديگري مي فهمي .
آخرش هم من نفهميدم مفعول اين حاج آقا كي بود؟ پسرك سلمان؟ جوان راهنما؟ وووواااي ي خدايا با چه ظرافتي داستان را جلو مي برد !! خيلي معركه است .
دارم همه كتاب هاي كتابخانه ام را دوره مي كنم اما ته دلم بد جوري خالي است . وقتي كتاب داستان دست مي گيرم يادم مي رود چه املاي سختي انتظارم را مي كشد. پر از تشديد! پر از كلماتي كه معلوم نيست سر هم نوشته مي شوند يا جدا!
كلاس دوم بودم. دوم دبستان . تصميم كبرا. يار مهربان . مقنعه بلند و سياهي كه هميشه خدا كج است . كيف سبز برزنتي كه روي آن يك تكه چرم به شكل برگ درخت دوخته شده و حاشيه هايش را جه به جا با ناخن كنده بودم. دتمال و ليوان تاشو. عكس برگردان هاي لوسي مي و مهاجران و پسر شجاع . دفتر مشق كه تند تند پر مي شد. كتاب فارسي و رياضي و دفتر املا.
يك روز در ميان املا داشتيم. يك روز در ميان مرگ را جلوي چشم هاي هشت سالگي ام مي ديدم . " وسطي ها بخوابن " . خوابيدن به نوبت بود اما من هميشه داوطلب خوابيدن بودم. خوابيدن يعني كه برگردي و روي زمين چمباته بزني و دفترت را روي نيمكت بگذاري و املا بنويسي. هميشه يك كلمه پيدا مي شد كه ندانم چه طور نوشته مي شود؟ جدا يا سر هم ؟ با تشديد يا بدون تشديد؟ و اسهال مي شدم آن زير و به خودم مي پيچيدم. گاهي هم پيش مي آمد كه خراب كاري كنم. زنگ كه مي خورد مي دويدم تا اولين نفر در صف دستشويي باشم . در دستشويي را كه از داخل قفل مي كردم به سرعت شلوارم را در مي آوردم . شورت كثيف را مي شستم و دوباره همانطور خيس پا مي كردم .
مي مردم و زنده مي شدم تا معلم لعنتي بيست را بدهد. حالا هم همين طورم . فقط به جاي هشت سال ، بيست و هشت سال دارم. بيست سال گذشته اما ترس هنوز همان ترس است. هنوز هم داوطلب مي شوم كه خودم را در خانه زنداني كنم تا چشمم به كسي نيافتد و در تنهايي با كلماتي كه املايشان را بلد نيستم با تست هايي كه جوابشان را نمي دانم دست و پنجه نرم كنم. هنوز هم انگار منتظر مي شوم تا يك صداي گوش خراش فرياد بزند: " دفتر ها بالا" و من آب دهانم از ترس خشك شود. معلم يكي يكي صدايمان مي زد و ما مي رفتيم جلوي ميزش مي ايستاديم و اين پا و آن پا مي كرديم تا خودكار قرمزش از زير خطوط دفتر بگذرد . دل دلم را مي خورد كه مبادا خودكارش مكث كند . بايستد و زير كلمه اي خطي بكشد. يك خط بزرگ يعني يك غلط كامل و يك بعلاوه يعني نيم غلط . مرده شوي همه تشديد هاي عالم را ببرد كه هيچ آدم بزرگي موقع نوشتن هيچ كدام از اين قوانين را رعايت نمي كند. خانواده يا خوانواده؟ بگذرم يا بگزرم؟مي خورم؟ يا مي خاهم؟ اگر بيست مي شدم سر راه خونه براي خودم يك بسته نقل رنگي مي خريدم . از همان نقل هاي ريز و گردي كه سر عروس ها مي ريختند .نقل ها را يكي يكي مي خوردم و از اين سمت خيابون به اون سمت مي دويدم و شيطوني مي كردم . گاهي هم چشم هام رو مي بستم و آهسته آهسته راه مي رفتم فكر مي كردم يك عروس خيلي خوشگل هستم و با لباس توري سفيد و بلندم دارم وسط يه تالار راه مي روم .دسته گل خيالي ام را با يك دست نگه مي داشتم و با دست ديگر دامن بلندم رو بالا نگه مي داشتم تا خاكي نشه . ادا در مي آوردم و لبخند هايي مي زدم كه به نظر خودم خيلي دوست داشتني بود .
اگر نوزده يا نوزده و نيم شده بودم احساس مي كردم يك محصل خيلي زرنگ و درس خون هستم كه به خاطر يه بي دقتي و يه بد شانسي بيست نشده . سعي مي كردم خيلي غمگين به نظر برسم . از روي لبه جو راه مي رفتم و همانطور كه مراقب بودم كه نيافتم ، نقل هاي رنگي را يكي يكي مي خوردم و فكر مي كردم هر آدم بزرگي كه در كوچه مرا ببيند با خودش فكر مي كند : اين بچه به نظر خيلي با هوش و زرنگ مياد اما چرا اين قدر غمگين است ؟ دلم براي خودم مي سوخت و چشم هايم پر اشك مي شد
اگر هيجده يا هفده شده بودم ديگر آب از سرم گذشته بود . مي دونستم كه هيچ دليل قانع كننده اي نمي تواند مرا نجات دهد . تبديل مي شدم به يك دختر زشت و كثيف با يك مقنعه كج و چروك خورده و يك كيف پاره پوره كه نقل ها رو مشت مشت مي خوره و شلنگ تخته مي اندازه . از خودم بدم ميومد و به اين فكر مي كردم كه چه بهانه اي براي مامان بايد جور كنم؟ . اگر هم يك موقع مي ديدم كه آدم بزرگي داره نگاهم مي كنه زبونم رو تا ته براش در مي آوردم و مي دويدم .
روز هاي هشت سالگي ام را چه ترس هاي مسخره اي سياه مي كرد؟ از جنس همين هول و ولا هاي بيست و هشت سالگي.
نمي دانم من كي مي خواهم زير ميز بزنم و كافه رو به هم بريزم؟ مساله اينه كه حتي اگه زبانم را براي همه دور و بري ها در بياورم و به جاي درس خوندن هم كتاب داستان بخونم اما باز هم چيزي هست كه حتي در اين تنهايي و تاريكي شب هم نمي تونم فراموشش كنم . احساس بچه تنبل بودن . سرزنش هاي بي امان يك والد كه غلط هاي املاهايم را فراموش نمي كند و مي داند كه من يك زن بيست و هشت ساله ام . چاق و كودن و بخور و بخواب و بي غيرت . براي فراموش كردن همه اين ها يك راه حل هست مثل يك مشت نقل رنگي شيرين . مخدري به اسم ا د ب ي ا ت .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

تب رزيدنتي



چند روز پيش با آژانس از خونه مامان اينها بر مي گشتم. راننده پسرك جواني بود به شدت لاغر . با موهاي چرب و بلند سياه. شروع كرد به وراجي كردن و خودش را دستيار ارتوپدي معرفي كرد!!!!! درسته كه وضع پزشك ها خيلي خرابه اما ديگه نه اين قدر!! چيزي نگفتم كه براش ضد حال بشه اما خنده ام گرفته بود از اين وضع تراژديك و مسخره . پسرك شايد بهيار يا كارمند بيمارستان بود . مختصري اطلاعات راجع به بيمارستان و وضع رزيدنت ها داشت اما خيلي زود خودش را با يكي دو اشتباه مضحك لو داد . جالب اين جا بود كه با آب و تاب فراوان خبر هايي از پشت پرده ارتوپد هاي تهران مي داد كه يكي مغازه دار است و يكي نمايشگاه اتوموبيل دارد و شكايت مي كرد از اين كه ما با اين همه درس خوندن آخرش به جايي نرسيديم.از قيمت بالاي كتاب ها و نبود كار شاكي بود
فكر كردم شايد اين حرف ها رو از يكي از مسافر هاش شنيده .بود نكته جالبش اين بود كه هيچ حرفي از شماره دادن و اين حرف ها نزد و اين خالي بندي ها را براي مخ زدن كسي نبود و جالب تر اين كه جوان ها هم اگر بخواهند خالي ببندد خودشان را پزشك عمومي معرفي نمي كنند!!
ظاهرا تب رزيدنتي همه رو گرفته حتي راننده هاي آژانس رو