پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

قهوه سرد

از كنار خبر اعدام شهلا جاهد مي گذرم . بي هيچ مكثي . اين روز ها آستانه تحريكم خيلي بالا رفته است! از بس كه خبر زنداني شدن و محاكمه و اعدام فرهيخته ترين آدم هاي مملكتم را شنيده ام ديگر ذهنم واكنشي به خبر اجراي حكم اعدام در يك پرونده جنايي نمي دهد.

اما شدت عكس العمل يكي از دوستان تويتري به خبر اعدام شهلا حيرت زده ام مي كند. غمي كه در تويت هايش هست بيش از آن است كه بشود از كنارش بي پرس و جو گذشت. دعوتش مي كنم به قهوه اي و ديداري. با اكراه مي پذيرد و بعد حرف هايي كه برايم مي زند بيش تر حيرت زده ام مي كند.

مي گويد كه شهلا را از نزديك مي شناخته است.مي پرسم:"كجا؟" . جواب مي دهد:" در زندان !!" .

توضيح مي دهد ، در همان يك هفته اي كه در ماجرا هاي بعد از انتخابات سر از اوين در آورده بوده است مدتي را با شهلا هم بند بوده است . برايم عجيب است كه زنداني سياسي و عادي با هم در يك بند بوده اند. پوزخندي مي زند و مي گويد كه در آن روز ها چنان اوين شلوغ بود و آنقدر بيش از ظرفيت زنداني پذيرش كرده بودند كه آدم ها را بي ربط و با ربط كنار هم در يك بند و حتي در يك اطاق مي گذاشتند و فرصتي براي دسته بندي زنداني ها و اين قرتي بازيها نبود. تلخ مي خندد و مي گويد نسل پر جمعيت ما همان طور كه پشت ميز هاي مدرسه و پشت كنكور ازدحام مي كرد و بعد براي پيدا كردن كار ، براي بازجويي هم بايد در صف مي ايستاد تا نوبتش شود.

برايم از شهلا مي گويد . از موهاي طلايي اش، از زيبايي اش و سر زندگي اش ، از صداي آوازش كه چقدر به دل مي نشسته و اين كه ترانه هاي زيادي را بلد بوده است و در بند براي همه مي خوانده است و اين كه همه چقدر وچقدر دوستش داشتند.

سرش را ميان دست هايش مي گيرد و مي گويد : "باورم نمي شود ! دختري به آن سرزندگي و شادابي را چطور توانستند بكشند! چطور يك عده آدم ايستادند و تماشا كردند كه طناب دار را دور گردن شهلا بياندازند !!"

چشم هايش را مي بندد: " چقدر من را دلداري مي داد! چقدر سعي مي كرد با جوك تعريف كردن و آواز خواندن مرا از حال و هواي زندان در بياورد! چه صداي صاف و زلالي داشت خدايا "

سكوت را با انبوهي از جملات احمقانه مي شكنم. سعي مي كنم بيش از اين به حرفش بياورم تا كمي از بار اندوهش كم كنم.حرفي نمي زند. از او مي خواهم كه اگر مي تواند گريه كند. نمي تواند. پيشنهاد مي كنم با هم برويم سينما يا تاتر يا برويم شهر كتاب و چيزي بخريم تا بتواند ماجرا را فراموش كند.

چشم هايش را كه بسته باز نمي كند . حالا ديگر قهوه اش كاملا سرد شده است. مي گويد : "شنيده اي كه پسر چهار ساله محمد خاني صندلي را از زير پاي شهلا كشيده؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر