چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

اين داستان از وحشتناك ترين قصه هاي زندگي من است يا چگونه ابراهيم اصغر زاده در همدان كتك مفصلي خورد



يك بار ديگه تلاش كردم در اين مورد بنويسم اما درست وقتي كه مقدمه چيني ها را كردم كه بروم سر اصل موضوع , يك بغض لعنتي چنان راه گلويم را بست كه ديگر نتوانستم ادامه بدهم . نوشتن را رها كردم . هيچ شده ببيني كه چطور يك فاجعه آنقدر بزرگ است كه در كلمه ها خلاصه نمي شود ؟ ولي من امشب مي خواهم با همين كلمات از زخم هاي خون چكان خودمان حرف بزنم . حرف بزنم و تصور كنم كه آنجا پشت آن دريچه سبز , كسي هست . كسي هست و مي شنود .
بايد آروم باشم . بايد سعي كنم از ابعاد مختلفي به ماجرا نگاه كنم . بايد آنقدر آرام باشم كه حرف هاي بن لادن را هم بتوانم بشنوم
با همسرم داريم شام مي خوريم و همزمان به خلاصه اخبار از صداي آمريكا گوش مي دهيم . اين برنامه هر شب ماست درست مثل شنيدن خبر انفجار و كشتار هاي دست جمعي در عراق و افغانستان كه مدت هاست برنامه تكراري هرشبمان شده است
همسرم براي خودش آب مي ريزد و مي گويد كه هيچ نمي تواند تصور كند كه چطور يك نفر مي تواند به خودش بمب ببندد و برود وسط يك جمعيت پر از زن و مرد و پير و جوان و همه را با خودش منجر كند . و عقيده داشته باشد كه اين كار را به خاطر خدا مي كند
روي صفحه تلويزيون پسر كوچكي روي تخت بيمارستان بيهوش است و زني بالاي سرش ضجه مي زند و گريه مي كند .
مي خندم و مي گويم : ولي من مي تونم تصورش رو بكنم
با تعجب نگاهم مي كند . چشم هايم را مي بندم تا دقيقا يادم بيايد كه چند سال پيش بود ؟ وقتي كه آرزويم فقط و فقط يك چيز بود . آن هم شهادت در فلسطين .
مجري برنامه حالا دارد راجع به انفجار ديگري در يك قطار مسافر بري حرف مي زند
درست 13 سال پيش بود در يك مدرسه راهنمايي درس مي خواندم كه برخلاف مدارس دو يا سه شيفته ديگر شهر صبح و عصر كلاس داشتيم . نهار هم مي دادند . البته بعد از نماز . سرويس رفت و برگشت هم داشتيم و بهترين معلم هاي شهر بعد از گزينش شدن براي تدريس به اين مدرسه مي آوردند . اين مدارس براي فرزندان شهدا طرح ريزي شده بود و با يك آزمون درسي و يك مصاحبه حضوري كه چندان جدي نبود دانش آموزان عادي را هم قبول مي كرد . در مقابل شهريه ناچيزي كه مي گرفت امكانات خوبي داشت
يك مدرسه دخترانه راهنمايي را تصور كنيد كه .... نه ! اصلا بهتر است اين طور بگويم كه يك دير پر از راهبه هاي تارك دنيا را تصور كنيد كه در آن حتي مستخدم مرد هم نداشتيم اما معلم ها همه با چادر و حجاب كامل در حياط تردد مي كردند . بزرگترين گناه دختركان نوجوان اين بود كه در اين محيط كاملا زنانه چند تار مويشان بيرون بماند . نه! يك گناه بزرگتر از آن هم بود . آن هم همراه داشتن يك آلت قتاله و يك وسيله ارتكاب انواع جرم به اسم " آيينه " ممكن است فكر كنيد كه من خاطرات وحشتناكي از دوره نوجواني خود داشته باشم اما اشتباه مي كنيد من هيچ خاطره بدي از آن سال ها ندارم . در واقع بايد بگويم آرامشي را كه آن سال ها داشته ام هرگز در عمرم مجدد تجربه نكرده ام
ما بيشترين ساعات روز مان را در مدرسه مي گذرانديم كه گاهي برنامه هاي فوق درسي اش بر برنامه هاي درسي اش پيشي مي گرفت . معلم ها همه يك دست و با اطمينان و اعتقاد يك ايدئولوژي را برايمان تبليغ مي مي كردند و اين درست همان حرفي بود كه در تلويزيون و راديو و روزنامه زده مي شد
تمام سخنراني ها و برنامه هايي كه برايمان در نظر گرفته مي شد در تاييد همان ها بود . مقنعه هاي سياه و چادر هاي سياه و ريش هاي بلند برايم نماد پاكي بود . نماد اين كه آدم روبرويي هم از خود ماست . خودي است و او هم يك آرزو بيشتر ندارد و آن هم شهادت در فلسطين است
چشم هاي خيس از اشك معلم هايمان را در برنامه هاي دعا و سخنراني ها مي ديدم و هر لحظه بر ايمانم افزوده مي شد .
با ناظم لاغر اندام و مجرد مدرسه كه هيچ وقت بدون آن چادر كش دار نمي توانستم تصورش كنم دوست بودم . بايد اعتراف كنم كه من هم طبق يك قانون دوره اي انتظامات شده ام و در زماني كه بچه ها براي نماز و غذا در سالن بوده اند , همراه ساير انتظامات ها در كلاس هاي خالي كيف هاي بچه ها را مي گشتيم . به دنبال هر چيز غير مجاز , مثلا آيينه , مثلا كتاب غير درسي , عكس ( هر نوع عكسي حتي عكس مادر بزرگتان هم غير مجاز بود ) . من بيرون از مدرسه هم چادر مي پوشيدم . امر به معروف و نهي از منكر هم مي كردم
آن سال ها فقط يك دلهره ته دلم را مي لرزاند آن هم اين كه بابا جونم مخالف سر سخت ادامه تحصيل من در حوزه علميه خواهران بود . مشكلم فقط سر و كله زدن با همين يك عدد پدر ضد انقلاب بود كه هيچ رقمه حاضر نمي شد با من راه بيايد . از يك طرف خدا گفته بود و بالوالدين احسانا و از طرف ديگه چه چيزي در زندگي مي توانست جاي كسب علوم الهي را بگيرد ؟ يك دوره اي از زندگي ام بود كه در آن هيچ سوالي در ذهنم بي جواب نبود
همسر عزيزم براي هر دويمان سالاد مي كشد و روي آن سس مي ريزد و مي گويد كه باورش مشكل است
و من توضيح مي دهم كه خيلي هم ساده است
قضيه اين است كه علم ما انسان ها محدود است و ما قادر نيستيم كه با ابزار علم به همه سوالهايمان خصوصا راجع به زندگي پس از مرگ جواب بدهيم پس خدا مي بايست از يك راهي اين اطلاعات را به دست ما برساند
اصول كلي اين اطلاعات در قران خلاصه شده اما تفسير آن از عهده عوام خارج است و بايد يك عدد انسان كه با خدا ارتباط مستقيم دارد آن را براي مردم عوام توضيح دهد . چه كسي است كه نخواهذد رستگار شود؟ چه كسي است كه نخواهد از يك راه ميان بر به آغوش خدا باز نگردد؟
و شهادت يعني هديه كردن گرانبها ترين چيزي كه يك انسان دارد ( جان خود را ) به خدا . خدا هم در عوض به اين بنده مطيع و عاشق "رستگاري" مي بخشد
به خاطر اين بود كه مي خواستم فقه و اصول بخوانم به خاطر اين كه از تعداد واسطه هايم با خدا كم كنم و هر چه بيشتر به او نزديك شوم
اما تا آن موقع بايد از فرامين اطاعت مي كردم . اطاعت محض . به نظرم همه قوانين اسلام كاملا منطقي و بديهي بودند . حتي اگر يكي از قوانين اين بود كه " انسان ها به جاي اين كه روي دو پاي خود راه بروند بايد روي چهار دست و پا راه بروند من مي توانستم كاملا خودم را قانع كنم و با عشق اطاعت كنم
قضيه اين است كه وقتي تو روي كل هستي ديد نداري حق اظهار نظر هم نداري . تو كه نمي تواني سرت را بالا بگيري و از آن بالا بالا ها به زمين نگاه كني و بداني كه قبل از ان كه به دنيا بيايي كجا بوده اي و پس از مرگ به كجا خواهي رفت چه حرفي براي گفتن خواهي داشت ؟
و بنا بر همين استدلال ها است كه اگر خدا دستور بدهد كه بمير انسان بدون يك لحظه شك و ترديد بايد برود و عاشقانه بميرد تا رستگار شود و به آغوش خدا باز گردد. و همين طور اگر دستور بدهد بكش . او خداست و چيز هايي مي بيند و مي داند كه ما نمي بينيم و نمي توانيم درك كنيم . او ما را آفريده و مهربان است و از رگ گردن به ما نزديك تر است و آغوشش تنها پناه امن ماست . داناي كل . قادر متعال . نيروي لايزال . همه خوبي ها باهم در يك نقطه و
نكته اين جاست كه راه تماس او با تك تك نوع بشر بسته است _ چرا ؟ كسي نمي داند !! اين هم از راز هاست كه بر ما مكشوف نيست _ و تنها از طريق رسيور انسانهاي خالص و پاك در هر عصري مي تواند با آن نسل ارتباط بر قرار كند و در عصر ما و از بد شانسي ما رسيور دردسترس نيست اما عضو علي البدل او حي و حاضر است كه ولايت او بر ما مسلمين از جنس ولايت خدا بر ماست و به همان اندازه مطلق و بي چون و چرا و عاشقانه بايد باشد
اگر او گفت بمير بايد مرد و اگر بگويد بكش بايد مادر و پدرت را هم به رگبار ببندي و بداني اين كار هم به نفع توست و هم پدر و مادرت
مهربان همسر به من مي خندد و مي پرسد : پس با همين استدلال هاست كه كه بسيجي ها در 18 تير دانشجو را از طبقه پنجم به پايين پرت مي كردند و فرياد مي زدند كه خدايا از ما قبول كن
صدايم را بالا مي برم ومي گويم " نه" و اين را با چنان قاطعيتي مي گويم كه تعجب مي كند . بايد برايش داستاني تعريف كنم كه بار ها و بار ها براي دوستان نزديكم تعريف كرده ام و نمي دانم چرا هيچ كدامشان نفهميدند اين داستان از وحشتناك ترين قصه هاي زندگي من است
سال اول يا دوم رياست جمهوري خاتمي بود . پيش خوان روزنامه فروشي ها پر و پيمان . تازه دانشجو شده بودم و از فضاي خانواده و جو بسته كنكور بيرون آمده بودم . به جاي درس خواندن و سر كلاس رفتن از صبح تا شب كتاب هاي غير درسي و روزنامه هاي قطور آن دوران را مي خواندم . اسم هاي جديدي برايم داشت آشنا مي شد : از گنجي . شمس الواعضين . شادي صدر . كديور تا دو بوار . كوندرا . سارماگو .جعفر پوينده و فروغ و اين ها با اسامي كه قبلا مي شناختم فرق هاي اساسي داشتند . پيش از اين آنقدر كتاب هاي مطهري را خوانده بودم كه مساله حجاب و نظام حقوق زن در اسلام را مي توانستم از حفظ توضيح دهم . خاطرات شهيد بروجردي و شهيد چمران و ابراهيم همت را در برنامه هاي تلويزيوني شهيد آويني چنان با دل و جان گوش داده بودم كه انگار اين آدم ها را از مدت ها پيش مي شناخته ام . آن روز ها تمام مدت انگار تب داشتم . در يك تناقض عجيبي زندگي مي كردم در خواب و بيداري از خودم مي پرسيدم خدا هست يا نيست ؟ هست يا نيست ؟
اگر گه گاهي سري هم به دانشگاه مي زدم براي رفتن سر كلاس ها نبود بلكه براي شركت در جلسات يك نشريه دانشجويي بود كه تنها كسي كه آن را جدي مي گرفت من بودم . و ساكت ترين آدم همه جلسات هيات تحريريه بودم و بيشترين مطالب را هم من مي نوشتم اما نوشته هايم هم مثل خودم تبدار بودند . كاغذ سفيد را كه مي گذاشتم جلويم همان سوال لعنتي بزرگ مي شد و همه صفحه را مي گرفت . خدا هست يا نيست ؟ هست يا نيست ؟ مشكل اين جا بود كه به نظرم در بين اين دو قطب بزرگ هيچ حد ميانه اي هم نبود . نماز هايم يكي در ميان شده بود اما دعاي كميل هر هفته ام سر جايش بود . گاهي روزه مي گرفتم اما نماز نمي خواندم . و گاهي هم دعا مي كردم . به عادت سابق چشم هايم را مي بستم و از ته دل از او مي خواستم كه اگر هست خودش برايم نشانه اي بفرستد و مثل ديوانه ها دور و برم دنبال نشانه مي گشتم . دعاهايم هم كفر آلوده بود . خدايا خدايا اگر هستي به من بگو چه كسي راست مي گويد . راست ها يا چپ ها ؟ ولايت فقيه يا دموكراسي ؟ من چادر بپوشم يا آرايش كنم ؟ عضو انجمن اسلامي شوم يا بسيج ؟
و در يكي از همين روز ها بود كه مدير مسوول همان نشريه كذايي به خوابگاه تلفن زد و از من خواست گزارشي از سخنراني كه قرار است امشب در دانشكده فني برگزار شود تهيه كنم . پرسيد واكمن و دوربين داري . واكمن را باباي نازنينم برايم خريده بود كه سر كلاس هاي حرف هاي استاد ها را ضبط كنم . همان كلاس هايي كه اصلا در آن ها شركت نمي كردم . اما دوربين نداشتم . نزديك امتحانات بود و همه مشغول درس خواندن . خبر كم كم به همه رسيد . ابراهيم اصغرزاده به همدان آمده است و قرار است در سالن دانشكده فني كه روبروي خوابگاه است سخنراني كند . همه مي پرسيدند اين اصغر زاده چپ است يا راست ؟ كه خب معلوم بود كه چپ است . من كه حتما مي رفتم اما به جز من چند نفر ديگري هم به عشق چپ بودن اين آقا راهي شدند
سالن را صندلي چيده بودند . صندلي هاي فلزي تاشو كه رويه آنها از مخمل قرمز بود و هنوز كاملا آنها را به خاطر دارم . به جز ما ده دوازده نفر كه كنار هم نشسته بوديم بقيه همه از پسرها بودند
آن روز ها دورادور از حمله لباس شخصي ها و گروه فشار به يكي دوتا از جلسات سخنراني در تهران چيز هايي شنيده بودم اما هيچ كس انتظارش را نداشت كه اين حوادث در همدان هم تكرار شود
مدت زيادي از شروع سخنراني نگذشته بود كه صداي الله اكبر از گوشه و كنار سالن بلند شد . از خود سخنراني چيز زيادي يادم نيست .اصلا انگار هيچ صدايي را نمي توانستم بشنوم . فقط تصاوير هستند كه به وضوح جلوي چشمانم زنده مي شوند . دست مشت شده هم اتاقي ام كه بالا مي رفت و در تاييد سخنران شعار مي داد . و مردان سياه پوشي كه بلند بلند الله اكبر مي گفتند . انگار كه همشان را از روي يك قالب زده بودند . قد بلند و چاق با پيراهن هاي سياه روي شلوار كه دكمه زير گلويشان را هم بسته بودند. موهاي كوتاه و ريش سياه و بلند . روي پيشاني همه شان هم جاي مهر پينه بسته بود .
بعد هم شروع كردند به چسباندن پوستر هايي به در و ديوار سالن و بالاي سر سخنران و به جلوي ميز چوبي سخنران و با اين كارشان نظم جلسه را به هم زدند . از همين جا بود كه حالم بد شد . نفسم در سينه حبس شده بود و تنم گر گرفته بود . پوستر ها عكس شهدا بود . صورت هايي كه من خوب مي شناختمشان . شهيد چمران با ريش بلند سياهش . شهيد باكري . شهيد بروجردي . عكس هاي امام هم بود اگر اشتباه نكنم .عكس شهيد ابراهيم همت را كه بالاي سر ابراهيم اصغرزاده زدند عرق سردي به تنم نشست . اين عكس را خوب مي شناختم و اين لبخند ساده و بي رياي شهيد را چندين بار سعي كرده بودم كه از روي عكس نقاشي كنم و ريز همه جزئيات ان صورت لاغر برايم آشنا بود . بغض داشت خفه ام مي كرد . حس مي كردم اين همان نشانه ايست كه منتظرش بودم . تكرار يك اسم . ابراهيم . ابراهيم . چه معني مي دهد ؟ اصلا قرار است معني بدهد ؟ دستم را اگر هم اتاقي ام نكشيده بود زير دست و پا له شده بودم . مردان سياه پوش صندلي هاي تاشو را مي كشيدند و صندلي مثل يك سلاح ميشد در دستشان آن را به در و ديوار مي كوبيدند و فرياد مي كشيدند . ما چند نفر دختر را يك گوشه سالن جمع كردند و نمي گذاشتند كسي به اين سمت بيايد . اما من نمي خواستم در آن گوشه حبس شوم مي خواستم جلو بروم و وسط معركه باشم و دنبال نشانه ام بگردم . نشانه اي كه بايد با من حرف مي زد و به من مي گفت كه كدام ابراهيم راست مي گويد . اما پير مردي كه مثلا مراقب ما بود اجازه نمي داد . سخنران را كه ظاهرا كتك حسابي خورده بود از مهلكه به در بردند و حالا فقط بچه هاي همدان بودند كه صندلي هاي تا شو را بلند كرده بودند و به عنوان چماق يا سپر از آن ها استفاده مي كردند و به جان هم افتاده بودند . صداي فرياد . ناله و شعار با هم يكي شده بود
و چشم من فقط به دنبال آن برادر هايي بود كه پينه مهر بر پيشاني داشتند اوضاع كه آرام تر شد متوجه شدم كه يكي يكي دارند از سالن خارج مي شوند . نمي خواستم گمشان كنم هر طور شده خودم را از سالن بيرون انداختم اطراف سالن دسته دسته آدم ها ايستاده بودندو در تاريكي حرف مي زند و بحث مي كردند . همه پسر بودند . اما هيچ كدام از برادر ها در ميانشان نبود . دور و برم را خوب نگاه كردم بايدجايي ايستاده باشند ودر اين بحث ها شركت كنند بايد براي همه بگويند كه ابراهيم همت كيست . آنها كارشان را نيمه تمام نمي گذارند. شايد هم حرف هايشان از جنس حرف هاي علي باشد كه به چاه بايد گفت و به مردم نميشود . كاش پاي پوستر هايي كه چسبانده اند بايستند و حرفشان را بزنند و جواب مرا بدهند مرا و امثال مرا . اما هيچكدامشان نبودند .خودم هم نمي دانستم چه چيزي مي خواهم از آنها بپرسم اما دنبالشان مي گشتم . نمي دانم چقر طول كشيد تا پيكان سفيد را از دور ديدم . همه شان همان جا بودند . صد متري بالاتر از در دانشكده و سر يك كوچه داشتند سوار ماشين مي شدند . نبايد فرصت را از دست مي دادم . بايد از عرض يك خيابان رد مي شدم . و قبل از رفتنشان با آنها حرف مي زدم . نماي پيكان سفيد در تاريكي در برابر چشمانم زنده مي شود و تصوير مدام نزديك و نزديك تر مي شود . سه نفر عقب و دو نفر جلو و با راننده انگار كه شش قلو باشند . همه پيراهن هاي سياه به تن و جاي مهر بر پيشاني با هم دارند حرف مي زنند اما انگار نه . آنها هم متوجه من شده اند كه دارم از عرض خيابان رد مي شوم و به سمت ماشينشان مي روم . ذهنم قدرت تجزيه و تحليل صداهايي را كه به گوشم مي رسد ندارد و فقط اصوات را ضبط مي كند
سلااااام جي ي ي گر -
سلام خاله سوسكه از اين طرف ها ؟؟؟ -
بيا بالا برسونيمت و درب ماشين را باز مي كند -
جا نداريم كه بي خودي تعارف مي كني -
بيا بنشين اينجا و به زانو هايش اشاره مي كند . ماتم برده است به زانو هاي چاقش -
در و ببند بريم -
و پيكان سفيد حركت مي كند
سر يكيشان از پنجره بيرون است و رو به من چيز هايي مي گويد كه ديگر نمي شنوم
تا صبح فردا هم كه بشود چيزي نخواهم شنيد. نخواهم ديد انگار در يك جور خلا غوطه مي خورم . نمي توانم داده هاي جديد را تجزيه و تحليل كنم چه برسد كه بخواهم گزارشي بنويسم . فردا به مدير مسوول خواهم گفت كه به مراسم سخنراني نرفتم