جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

مخدري به اسم ا د ب ي ا ت

اين يادداشت را در يكي از همان شب هايي نوشته ام كه قرار بود درس بخوانم تا رزيدنتي قبول شوم... كه نشد يعني قبول نشدم ।
ساعت 12 شب است ."خروس" را همين الان بستم و گذاشتم كنار . بي خود نبود كه فروغ عاشقش شده بود . عجب نثري دارد!! حالا نثر را ول كن و فقط سوژه را بچسب. ووووه ه ه ‌!! چه مي كنه اين ابراهيم گلستان در كتاب "خروس" . اصلا هر بار كه اين كتاب را بخواني انگار طور ديگري مي فهمي .
آخرش هم من نفهميدم مفعول اين حاج آقا كي بود؟ پسرك سلمان؟ جوان راهنما؟ وووواااي ي خدايا با چه ظرافتي داستان را جلو مي برد !! خيلي معركه است .
دارم همه كتاب هاي كتابخانه ام را دوره مي كنم اما ته دلم بد جوري خالي است . وقتي كتاب داستان دست مي گيرم يادم مي رود چه املاي سختي انتظارم را مي كشد. پر از تشديد! پر از كلماتي كه معلوم نيست سر هم نوشته مي شوند يا جدا!
كلاس دوم بودم. دوم دبستان . تصميم كبرا. يار مهربان . مقنعه بلند و سياهي كه هميشه خدا كج است . كيف سبز برزنتي كه روي آن يك تكه چرم به شكل برگ درخت دوخته شده و حاشيه هايش را جه به جا با ناخن كنده بودم. دتمال و ليوان تاشو. عكس برگردان هاي لوسي مي و مهاجران و پسر شجاع . دفتر مشق كه تند تند پر مي شد. كتاب فارسي و رياضي و دفتر املا.
يك روز در ميان املا داشتيم. يك روز در ميان مرگ را جلوي چشم هاي هشت سالگي ام مي ديدم . " وسطي ها بخوابن " . خوابيدن به نوبت بود اما من هميشه داوطلب خوابيدن بودم. خوابيدن يعني كه برگردي و روي زمين چمباته بزني و دفترت را روي نيمكت بگذاري و املا بنويسي. هميشه يك كلمه پيدا مي شد كه ندانم چه طور نوشته مي شود؟ جدا يا سر هم ؟ با تشديد يا بدون تشديد؟ و اسهال مي شدم آن زير و به خودم مي پيچيدم. گاهي هم پيش مي آمد كه خراب كاري كنم. زنگ كه مي خورد مي دويدم تا اولين نفر در صف دستشويي باشم . در دستشويي را كه از داخل قفل مي كردم به سرعت شلوارم را در مي آوردم . شورت كثيف را مي شستم و دوباره همانطور خيس پا مي كردم .
مي مردم و زنده مي شدم تا معلم لعنتي بيست را بدهد. حالا هم همين طورم . فقط به جاي هشت سال ، بيست و هشت سال دارم. بيست سال گذشته اما ترس هنوز همان ترس است. هنوز هم داوطلب مي شوم كه خودم را در خانه زنداني كنم تا چشمم به كسي نيافتد و در تنهايي با كلماتي كه املايشان را بلد نيستم با تست هايي كه جوابشان را نمي دانم دست و پنجه نرم كنم. هنوز هم انگار منتظر مي شوم تا يك صداي گوش خراش فرياد بزند: " دفتر ها بالا" و من آب دهانم از ترس خشك شود. معلم يكي يكي صدايمان مي زد و ما مي رفتيم جلوي ميزش مي ايستاديم و اين پا و آن پا مي كرديم تا خودكار قرمزش از زير خطوط دفتر بگذرد . دل دلم را مي خورد كه مبادا خودكارش مكث كند . بايستد و زير كلمه اي خطي بكشد. يك خط بزرگ يعني يك غلط كامل و يك بعلاوه يعني نيم غلط . مرده شوي همه تشديد هاي عالم را ببرد كه هيچ آدم بزرگي موقع نوشتن هيچ كدام از اين قوانين را رعايت نمي كند. خانواده يا خوانواده؟ بگذرم يا بگزرم؟مي خورم؟ يا مي خاهم؟ اگر بيست مي شدم سر راه خونه براي خودم يك بسته نقل رنگي مي خريدم . از همان نقل هاي ريز و گردي كه سر عروس ها مي ريختند .نقل ها را يكي يكي مي خوردم و از اين سمت خيابون به اون سمت مي دويدم و شيطوني مي كردم . گاهي هم چشم هام رو مي بستم و آهسته آهسته راه مي رفتم فكر مي كردم يك عروس خيلي خوشگل هستم و با لباس توري سفيد و بلندم دارم وسط يه تالار راه مي روم .دسته گل خيالي ام را با يك دست نگه مي داشتم و با دست ديگر دامن بلندم رو بالا نگه مي داشتم تا خاكي نشه . ادا در مي آوردم و لبخند هايي مي زدم كه به نظر خودم خيلي دوست داشتني بود .
اگر نوزده يا نوزده و نيم شده بودم احساس مي كردم يك محصل خيلي زرنگ و درس خون هستم كه به خاطر يه بي دقتي و يه بد شانسي بيست نشده . سعي مي كردم خيلي غمگين به نظر برسم . از روي لبه جو راه مي رفتم و همانطور كه مراقب بودم كه نيافتم ، نقل هاي رنگي را يكي يكي مي خوردم و فكر مي كردم هر آدم بزرگي كه در كوچه مرا ببيند با خودش فكر مي كند : اين بچه به نظر خيلي با هوش و زرنگ مياد اما چرا اين قدر غمگين است ؟ دلم براي خودم مي سوخت و چشم هايم پر اشك مي شد
اگر هيجده يا هفده شده بودم ديگر آب از سرم گذشته بود . مي دونستم كه هيچ دليل قانع كننده اي نمي تواند مرا نجات دهد . تبديل مي شدم به يك دختر زشت و كثيف با يك مقنعه كج و چروك خورده و يك كيف پاره پوره كه نقل ها رو مشت مشت مي خوره و شلنگ تخته مي اندازه . از خودم بدم ميومد و به اين فكر مي كردم كه چه بهانه اي براي مامان بايد جور كنم؟ . اگر هم يك موقع مي ديدم كه آدم بزرگي داره نگاهم مي كنه زبونم رو تا ته براش در مي آوردم و مي دويدم .
روز هاي هشت سالگي ام را چه ترس هاي مسخره اي سياه مي كرد؟ از جنس همين هول و ولا هاي بيست و هشت سالگي.
نمي دانم من كي مي خواهم زير ميز بزنم و كافه رو به هم بريزم؟ مساله اينه كه حتي اگه زبانم را براي همه دور و بري ها در بياورم و به جاي درس خوندن هم كتاب داستان بخونم اما باز هم چيزي هست كه حتي در اين تنهايي و تاريكي شب هم نمي تونم فراموشش كنم . احساس بچه تنبل بودن . سرزنش هاي بي امان يك والد كه غلط هاي املاهايم را فراموش نمي كند و مي داند كه من يك زن بيست و هشت ساله ام . چاق و كودن و بخور و بخواب و بي غيرت . براي فراموش كردن همه اين ها يك راه حل هست مثل يك مشت نقل رنگي شيرين . مخدري به اسم ا د ب ي ا ت .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

تب رزيدنتي



چند روز پيش با آژانس از خونه مامان اينها بر مي گشتم. راننده پسرك جواني بود به شدت لاغر . با موهاي چرب و بلند سياه. شروع كرد به وراجي كردن و خودش را دستيار ارتوپدي معرفي كرد!!!!! درسته كه وضع پزشك ها خيلي خرابه اما ديگه نه اين قدر!! چيزي نگفتم كه براش ضد حال بشه اما خنده ام گرفته بود از اين وضع تراژديك و مسخره . پسرك شايد بهيار يا كارمند بيمارستان بود . مختصري اطلاعات راجع به بيمارستان و وضع رزيدنت ها داشت اما خيلي زود خودش را با يكي دو اشتباه مضحك لو داد . جالب اين جا بود كه با آب و تاب فراوان خبر هايي از پشت پرده ارتوپد هاي تهران مي داد كه يكي مغازه دار است و يكي نمايشگاه اتوموبيل دارد و شكايت مي كرد از اين كه ما با اين همه درس خوندن آخرش به جايي نرسيديم.از قيمت بالاي كتاب ها و نبود كار شاكي بود
فكر كردم شايد اين حرف ها رو از يكي از مسافر هاش شنيده .بود نكته جالبش اين بود كه هيچ حرفي از شماره دادن و اين حرف ها نزد و اين خالي بندي ها را براي مخ زدن كسي نبود و جالب تر اين كه جوان ها هم اگر بخواهند خالي ببندد خودشان را پزشك عمومي معرفي نمي كنند!!
ظاهرا تب رزيدنتي همه رو گرفته حتي راننده هاي آژانس رو

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷

جلوه جواهري ، دختري كه نمي ترسد



گاز را روشن كرد. قابلمه را بالا آورد تا مقابل چشمانش و بعد گذاشت روي گاز. به من نگاه كرد و گفت : "به نظرت كوچيك نيست؟" لبخند بلاتكليفي زدم و سرم را تكان دادم . منتظر شد تا قابلمه گرم شود . براي اين كه سكوت را بشكنم گفتم : " من تا حالا از اين ها درست نكرده ام " و باز از همان لبخند هاي شرمگين و مستاصل زدم كه خودم از آنها متنفر بودم . راجع به اين لبخند قبلا خيلي فكر كرده بودم . انگار يك جور واكنش " درماندگي خود اموخته" بود. اين لبخند را وقتي مي زنم كه مي خواهم به آدم روبرويي ام بگويم كاملا خلع سلاح هستم . يك جور التماس نوازش و توجه است . اين لبخند مال وقت هايي است كه اعتمادم را به خودم و كارهايي كه مي كنم از دست داده ام . مال وقت هايي كه بد جوري در تناقض گير كرده ام و در سرم هزار نفر با هم دارند حرف مي زنند . به همديگر طعنه مي زنند و وسط حرف هاي همديگر مي پرند. يقه همديگر را مي گيرند و از خشم ديوانه مي شوند . خشم . خشم كلاسيك زنانه . بازگشت همه نيروهاي منفي و سرزنشها به سمت خود . خودي كه زانو زده و اعتراف مي كند يك موجود حقير و بي دست و پا بيشتر نيست . همه اين حس ها قرار است با يك لبخند كج و معوج به آدم روبرويي منتقل شود . آدم روبرويي بايد نقش يك پناهگاه را بازي كند . نقش يك تكيه گاه ابدي و ازلي را . سرم را ميان بازو هايش بگيرد و مرا از دست اين هزار والد سرزنشگر درون ذهنم خلاص كند . موهايم را نوازش كند و بگويد كه مي داند خودش يك موجود قوي است و مي داند من يك كودك درمانده بيشتر نيستم كه او بايد از" من" در مقابل " من" دفاع كند . بازي پيچيده اي است . گاهي با" ني ني" اين بازي را ميكنم و او مدام نوازشم مي كند و مي گويد كه دختر خوبي هستم و من باورم نمي شود اما باز هم مي خواهم بشنوم. دلم مي خواهد هزار بار به من بگويد كه خنگ نيستم، كه چاق نيستم ، كه زشت نيستم، كه يك احمق با افكار بچگانه نيستم و او مي گويد و مي گويد و مي گويد و من باورنمي كنم . آن قدر اين بازي ادامه دارد تا او خسته شود و رهايم كند
حالا هم به اين بازي احتياج دارم . كسي به من نگفت برو . چند روزي بود كه مردد بودم ميان رفتن و نرفتن . تاريخ جلسه را كه در تقويم يادداشت كردم تصميم قاطع داشتم كه بروم اما " ني ني" وقتي كه فهميد وتو كرد و براي اين كارش هزار دليل داشت كه هر كدامشان به تنهايي براي راضي كردن من كه دو دل بودم كفايت مي كرد و مثل هميشه " درس هايي كه نمي خوانم " مثل يك جور" معلوليت مادرزادي" يا يك " تاوان ابدي براي گناه نكرده" به دست و پايم پيچيد و اين طور شد كه مطمئن شدم كه هرگز به اين جلسه نخواهم رفت ، درست همان طور كه پيش از اين اطمينان داشتم كه حتما مي روم.
صبح كه از خواب بيدار شدم هم، مي دانستم كه نمي روم اما ناگهان در يك لحظه ، تصوير خودم را ديدم در آن هنگام كه " وقت گذشته است" و با حسرت از خودم مي پرسم كه چرا هيچوقت نرفتم ؟ " چرا هيچ وقت نگاه نكردم؟" چند دقيقه بعد دم در ايستاده بودم . با لباسهايي كه نفهميدم كي پوشيدم و كي آماده شدم براي رفتن . در را بستم و قفل كردم اما طولي نكشيد كه چند قدم راه رفته را برگشتم. قفل در را با عجله باز كردم و هر چه كارت شناسايي همراهم داشتم ازلاي در پرت كردم ميان هال . حتي گواهي نامه و مدارك ماشين را و بعد راه افتادم . درست همانطور كه بودم وهستم . يك زن جهان سومي بي هويت
آن قدر گيج بودم و مردد ميان رفتن و نرفتن كه فراموش كردم ساعت شروع جلسه را مجدد از روي تقويم چك كنم . آدرس را به زحمت پيدا كردم . خوش ركاب را چند كوچه آن طرف تر پارك كردم . زنگ در را كه زدم خودم را معرفي نكردم . لازم نبود. فقط كافي بود بگويي : ببخشيد جلسه كمپين اينجا تشكيل مي شود؟
بالاي پله ها دختر جوان و بلند قامتي منتظر ايستاده بود با لباس خواب و موهاي آشفته . سلام كردم و دست داديم . تازه اين موقع بود كه به صرافت افتادم ساعت شروع جلسه را بپرسم . جز من كس ديگري در پذيرايي نبود . همان طور كه پيدا بود دو ساعت زود تر از شروع جلسه رسيده بودم . شانه هايم را بالا انداختم و شرمگين و بلاتكليف لبخندي زدم . دختربلند قد هم هم لبخند زد و يك مبل را براي نشستن تعارف كرد .
از اتاق كناري دونفر ديگر هم بيرون آمدند . احوالپرسي كرديم و بعد هر سه نفرشان در آشپزخانه مشغول شدند . از جايم بلند شدم و پشت سنگ اپن آشپزخانه ايستادم. " لطفا اگه كاري هست بگين ، من هم كمك كنم " و باز يك لبخند شرمگين و بلاتكليف . دختري كه پشت ميز نشسته بود تشكر كرد و گفت كه كار خاصي ندارند فقط مي خواهند يك چيز مختصر درست كنند براي بچه ها كه آمدند . و من باز لبخند زدم . دختر قد بلند موهاي لختش را پشت سر جمع كرد و با يك گيره بست و در همان حال به دختر سومي كه در حال سر و كله زدن با قهوه جوش بود گفت : "جلوه از خير اون قهوه جوش بگذر من و شوهرم تا حالا نتونستيم باهاش يه قهوه درست كنيم . روي گاز آب جوش گذاشتم" صورت دختري كه جلوه صدايش مي كردند ، را نمي ديدم . او هم جوابي نداد اما همچنان انگشت هاي لاغرش روي دكمه هاي قهوه جوش بازي مي كرد . دختر قد بلند سبد كاهو هاي شسته شده را روي ميز گذاشت و خطاب به دوستش گفت لطفا سالاد .
جلو تر رفتم و كارد بزرگي را كه روي سبد بود برداشتم. دختر قد بلند تعارف كرد كه شما زحمت نكشيد و من در جوابش باز هم از همان لبخند هاي شرمنده زدم و دست به كار شدم.
ظرف سالاد تا نيمه پر نشده بود هنوز كه يك ليوان شير قهوه داغ جلويم گذاشت . روي فنجان حسابي كف كرده بود و بخار مطبوعي با عطر قهوه از آن بلند مي شد . سرم را بالا آوردم و براي اولين بار صورت جلوه را از نزديك ديدم. پوست سبزه با گونه هاي برجسته و يك بيني قلمي فرانسوي . بدون هيچ آرايشي . موهاي پر پشت و سياهش را كوتاه كوتاه كرده بود و به عقب شانه زده بود .
هميشه وقتي به صورت آدم ها نگاه مي كنم اول چشم هايشان را مي بينم . انگار چشمهايشان مي توانند يك جوري كمكم كنند تا بفهمم با چه جور موجودي سر و كار دارم . اما چشم هاي جلوه اين كمك را به من يكي كه نكرد. چشم هايش سياه است . نه خيلي كوچك و نه خيلي درشت . نه خمار و پر از عشوه . نه بدبين و شكاك و نه حتي مهربان و صميمي . گفت : بفرماييد. در جوابش همان لبخند هميشگي را زدم اما جواب لبخندم را نداد .
دختر قد بلند با شگفتي پرسيد :" جلوه چطوري راهش انداختي ؟" جلوه فنجان ديگري را روي ميز گذاشت و گفت : " شانسي" .
دختر قد بلند و دختري كه پشت ميز نشسته بودند بلند بلند خنديدند و يك كدامشان برايم توضيح داد كه "شانسي" از كلمه هاي معروف جلوه است و او همه كار هايش را همين طور شانسي انجام مي دهد . شانسي كليپ مي سازد . شانسي لوگو طراحي مي كند . سايت راه مي اندازد . صدا و تصوير ميكس مي كند. كارشناسي ارشد رتبه مي آورد و ...
و من همه اين مدت ماتم برده بود به صورت اين دختر و از خودم مي پرسيدم، چه چيز عجيبي در او هست ؟ شايد علت اين احساس عجيب اين بود كه صورتش هيچ آرايشي نداشت . يك جور سادگي تاكيد شده . سادگي با تشديد . چند وقت است كه يك صورت كاملا بدون آرايش نديده ام ؟ شايد هم علت اين حس عجيبم اين بود كه جواب لبخندم را نداده بود .
صداي خنده و بوي خوش قهوه يك نفر ديگر را هم از اتاق و از پاي كامپيوتربلند كرد و به آشپز خانه كشاند. يك لاغر و قد بلند ديگر اما خيلي شلوغ تر . بلند بلند آخرين خبر هاي كمپين را تعريف مي كرد و به غذا ها ناخنك مي زد . دست آخر هم خبراحتمال استعفاي وزير صنايع را داد و لب ورچيد : براي من قهوه نگذاشته ايد ؟
خرد كردن كاهو ها تمام شد و دور تا دور ظرف را پر از گوجه هاي خرد شده كردم.
جلوه همانطور كه در كابينت ها دنبال چيزي مي گشت پرسيد : يه قابلمه بزرگ ندارين ؟ كسي جوابش را نداد . هنوزنمي دانستم كدامشان صاحبخانه است . درست كردن سالاد تمام شده بود . جلوه گاز را روشن كرد . از پشت ميز بلند شدم و كنار گاز ايستادم . جلوه قابلمه اي را كه پيدا كرده بود بر انداز كرد و بالا آورد تا مقابل چشمانش و پرسيد : " به نظرت كوچيك نيست؟ " و ادامه داد :" مي خوام ذرت درست كنم" تا حالا ذرت درست نكرده بودم و طبعا نظر خاصي نداشتم . به جاي جواب همان لبخند شرمگين و فروتنانه قلابي را تحويل دادم . همين طور براي اين كه چيزي گفته باشم ، گفتم : من تا حالا توي خونه ذرت درست نكردم . چيزي نگفت . سكوت طولاني شد . گفتم :" جالبه !" جلوه داشت روغن و نمك را در قابلمه داغ شده مي ريخت . صدايم را بالاتر بردم و جمله ام را كامل كردم : " خيلي جالبه كه آدم با فعالان حقوق زنان در آشپزخونه آشنا بشه و ازشون آشپزي ياد بگيره " جلوه بسته ذرت ها را داخل قابلمه سرازير كرد . در قابلمه را گذاشت و جواب داد :" اتفاقا بچه هاي ما غذا هاي عجيب و غريب زياد بلدن ، درست كنن و هر بار كه دور هم جمع بشيم چند جور غذاي تازه هست كه تا به حال نخورده اي" . دستش را گذاشته بود روي در قابلمه . سرش را بالا آورد و راست توي چشم هام نگاه كرد . گفت :" از خودت بگو" انگار كه يك روانكاو، يك استاد ، يك دوست قديمي اين جمله را گفته باشد ، لبخند شرمنده ام را فراموش كردم . صدا هاي سرزنشگر و طعنه زن ، همه شان خفه شدند . فقط يك صدا بود كه حرف مي زد . صداي خودم . بي اين كه بلرزد . بي اين كه التماس نوازش را كند . تبديل شده بودم به يك آدم بالغ كه در زمان حال ايستاده است . حرف مي زند و تحليل مي كند. هيچ نفهميدم اين جلوه چطور بازي دردناك لبخند هاي شرمگينم را متوقف كرده بود . چشمها راست گفته بودند . صاحبشان آدمي نبود كه به اين زودي بتواني ادعا كني كه شناخته اي و او را در يكي از دسته بندي هاي ادمهايي كه مي شناسي بگذاري . نه! طبقه بندي اين دختر به اين راحتي ها نيست . و صدايم براي جلوه مي گفت و مي گفت . از آرزوهاي دور و محال . از زن هاي دور و برم . از زن بودنم . از جرقه هاي اميد . اميد به تغيير . تغيير براي برابري. از ياس ها . از فكر فرار . گذاشتن آنچه از تغيير آن ناتواني و گريختن . گريختن به جايي خارج از اين مرز پر گهر . صدايم اما خجالت كشيد كه از ترس هايش مستقيما حرفي بزند .
براي همين آن را به گردن دوستان خيالي ام انداختم و گفتم :" بعضي از دوست هام با اين كه دلشون مي خواد امضا كنند اما مي ترسن بعدا براي ادامه تحصيلشون مشكلي پيش بياد و مي ترسن كه ...." حرفم را قطع كرد و تكرار كرد : " مي ترسن!!! مي ترسن!!"
بعد ها خيلي فكر كردم كه چه حسي در صدايش بود . از ترس من و امثال من عصباني بود ؟ متاسف بود؟ ترس را تا به حال تجربه نكرده بود؟ نمي شناخت و از ترسيدن ما تعجب مي كرد؟
بعد ها خيلي سعي كردم بفهمم كه روي لب هايش چه بود وقتي كه مي گفت " مي ترسن " پوز خند بود ؟ زهر خند بود؟ لبخند تحقير آميزي بود يا شايد هم يك لبخند ساده بود و ترس ما او را به ياد اين جوك انداخته بود كه من بعد ها جايي خواندم و مضمونش اين بود :
آنها آمده بودند كه دانشجويان كمونيست ها را ببرند . من اعتراضي نكردم چون هيچ وقت طرفدار عقايد كمونيست ها نبودم . بعد آمدند كارگر هاي عيال واري را ببرند كه دخل و خرجشان با هم نمي خواند . من اعتراضي نكردم چون نه كارگر بودم و نه عيال وار. بعد آمدند زناني را ببرند كه مخالف قانون هوو داري بودند و حق طلاق مي خواستند من اعتراضي نكردم چون شوهرم مرد خوبي است و اهل اين حرف ها نيست از طرفي فهميده بودم كه آنها رحم ندارند . منطق ندارند و نمي شود با آنها در افتاد . بعد آمدند كه معتاد ها و خرده مواد فروش ها را تا سر حد مرگ كتك بزنند و ببرند . حسابي ترسيدم اما حتي وقتي هم كه شنيدم بعضي ها را اعدام كرده اند باز هم به چيزي اعتراض نكردم چون قضيه اي نبود كه به من مربوط باشد . بعد آمدند دختر هاي جواني را ببرند كه حجاب سفت و سختي نداشتند . با اين كه خودم هم همان لباس ها را مي پوشيدم اما اعتراضي نكردم ترسيده بودم مرا هم ببرند . سعي كردم بيشتر در خانه بمانم و لباس هاي زشت و نفرت انگيزي را كه آنها مي خواهند بپوشم تا دردسري پيش نيايد . تورم شد. بيكار و بي پول شدم . اجاره خانه ام سه برابر شد اما اعتراضي نكردم و سعي كردم صبور باشم چون هيچ چيزي ارزش اين را ندارد كه آدم خودش را با آنها در گير كند . يك روز آمدند در خانه مان تا مرا با خودشان ببرند. گفتند چون كه از ريخت من خوششان نيامده مي خواهند مرا ببرند . تعجب نكردم از اين كه كسي اعتراضي نكرد . همه ترسيده بودند .

پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

زن سی ساله

18 ساله بودم که سوار اتوبوس حاجی آباد شدم. فقط 18 سال. سن کمی است که آدم پای آرزوهایش بایستد؟ نه؟
ده سال بیشتر است که این اتوبوس به سوی حاجی آباد می راند و من مسافر لال و بی دست و پای آن هستم. روی صندلی زهوار در رفته آن نشسته ام به انتظار یک معجزه . به انتظار یک نجات دهنده . یک نفر که بیاید و دیتم را بگیرد و ببرد با خودش به همان جا که باید . همان جا که سرزمین من است. یک نفر. یک نفر که همه حرف ها یم را بدون این که گفته باشم شنیده باشد. راز هایم را بدون این که اعتراف کرده باشم بداند. غصه هایم را بی هیچ نگاهی از چشم هایم بخواند . یک نفر. یک خدا . یک راهزن که مرا بدزدد و با خودش ببرد به خانه اش. به خانه ام . به سرزمین مادری .
ده سال بیشتر است که مسافر لال و بی دست و پای این نعش کش ام . خودم سوار شدم. با پاهای خودم . ترمینال کثیف و شلوغ بود. منتظر نماندم . اولین اتوبوسی را که به سمت حاجی آباد می رفت سوار شدم. پر بود از حاج آقا ها و حاج خانم هایی که بوی چربی جامد را می دادند. بوی روغن حیوانی . جوان تر ها بوی تند ادرار مانده و سیگار های ارزان قیمت می دادند و بوی شور عرق . خودم را چسبانده بودم به پنجره و زل زده ام به منظره بیابان . به سنگلاخ های بی پایان . پیرزنی که کنارم نشسته حلوا می خورد . هر از چند گاهی انگشتانش را در دهان پسرک نو پایی می گذارد که روی پاهایش نشانده . مو های بور و سیخ سیخ که به هم چسبیده اند. گونه های آفتاب سوخته . دست های کبره یسته و ترک خورده . چشم های درشت قهوه ای قی کرده و آب دماغ سبز رنگی که پشت لب ها خشک شده . حریصانه انگشت های پیرزن را مک می زند و حلوا را می بلعد . اتو بوس می ایستد . راننده دستمال یزدی را روی شانه اش می اندازد و پیاده می شود و پشت سرش همه مردان سیگار به دست . پیرزن رو به من و بی این که چیزی پرسیده با شم می گوید. خدا ذلیل کند کسی را که گازوئیل را کوپنی کرد.

زیر باران


امروز رفتم کنار دریا. بارون می اومد. اول نم نم و بعد شرشر . یک ساعت و نیم کنار دریا قدم زدم.
یادته تابستون های همدان زیر آفتاب داغ ظهر قدم می زدی. سلانه سلانه. آهسته آهسته . سایه ام را که زیر نور عمود خورشید کوچک و جمع و جور می شد می انداختم جلوی پاهایم .طوری که انگار همه دار و ندارم از دنیا همین یک دانه سایه باشد و بس . انگار؟
و زیر آفتاب داغ قدم بزن آهسته آهسته . بگذار تا تیغ آفتاب مستقیم به مغز سرت بتابد و یکراست همه نگرانی ها یت را ذوب کند و فکر هایی را که دوست نداری بسوزاند . طوری که هیچ اثری از آنها باقی نماند
این روز ها اما سایه ام را نمی بینم. آسمان ترییست این موقع سال ابری است اما باران تا دلت بخواهد یست. باران که ببارد روی سر و شانه هایت و گونه هایت را خیس کند تا تو آهسته آهسته زیر باران قدم بزنی و چشم بدوزی به قدن های خیست و باران دلتنگی هایم را بشوید و با خود ببرد
آهسته برو . سلانه سلانه . کار ساده ای نیست این همه زنگبار را زدودن . نیم بند انگشت هم بیشتر خاک نشسته است روی قشر خاکستری ات . گرد چرب و سیاه به این آسانی ها هم پاک نمی شود . این همه پلیدی و پلشتی از کجا آورده ای ؟ این مدت چه می خوانده ای ؟ چه می نوشته ای ؟ با چه کسی حرف می زده ای ؟ چه حرف هایی؟ چه فکر هایی که ذهنت این همه چاق و خرفت و ناتوان شده است؟
آرزوهایت کجاست که هیچ نشانی از آنها همراه نداری؟ کدام چراغ رابطه را روشن کردی؟ از کدام آینه نام نجات دهنده را پرسیدی؟ پس آخر تو دست هایت را کجا کاشته ای؟ این همه سال کجا بوده ای؟ چه می کرده ای؟ زیر باران آهسته قدم بردار . بگذار تا همه تنت را بشوید و غسل دهد . شاید از نو به دنیا آمدی . تولدی دیگر زیر باران . شاید ....

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

یک زن یک رسانه


با کلی درد سر بالاخره تونستم با لپ تاب نی نی فارسی تایپ کنم .این روز ها را بعد ها چه طور و با چه چیز هایی به یاد می آورم؟ صبح ها می روم کنار دریا و قدم می زنم حتی روز های بارانی .
جلوه گفته است : " هر زن باید یک رسانه باشد "
این روز ها به هر کس که می رسم می گویم :" سلام. روز به خیر. من یک رسانه هستم لطفا به حرف های من گوش بدهید. آیا شما تا به حال از کمپین یک میلیون امضا چیزی شنیده اید؟