اين يادداشت را در يكي از همان شب هايي نوشته ام كه قرار بود درس بخوانم تا رزيدنتي قبول شوم... كه نشد يعني قبول نشدم ।
ساعت 12 شب است ."خروس" را همين الان بستم و گذاشتم كنار . بي خود نبود كه فروغ عاشقش شده بود . عجب نثري دارد!! حالا نثر را ول كن و فقط سوژه را بچسب. ووووه ه ه !! چه مي كنه اين ابراهيم گلستان در كتاب "خروس" . اصلا هر بار كه اين كتاب را بخواني انگار طور ديگري مي فهمي .
آخرش هم من نفهميدم مفعول اين حاج آقا كي بود؟ پسرك سلمان؟ جوان راهنما؟ وووواااي ي خدايا با چه ظرافتي داستان را جلو مي برد !! خيلي معركه است .
دارم همه كتاب هاي كتابخانه ام را دوره مي كنم اما ته دلم بد جوري خالي است . وقتي كتاب داستان دست مي گيرم يادم مي رود چه املاي سختي انتظارم را مي كشد. پر از تشديد! پر از كلماتي كه معلوم نيست سر هم نوشته مي شوند يا جدا!
كلاس دوم بودم. دوم دبستان . تصميم كبرا. يار مهربان . مقنعه بلند و سياهي كه هميشه خدا كج است . كيف سبز برزنتي كه روي آن يك تكه چرم به شكل برگ درخت دوخته شده و حاشيه هايش را جه به جا با ناخن كنده بودم. دتمال و ليوان تاشو. عكس برگردان هاي لوسي مي و مهاجران و پسر شجاع . دفتر مشق كه تند تند پر مي شد. كتاب فارسي و رياضي و دفتر املا.
يك روز در ميان املا داشتيم. يك روز در ميان مرگ را جلوي چشم هاي هشت سالگي ام مي ديدم . " وسطي ها بخوابن " . خوابيدن به نوبت بود اما من هميشه داوطلب خوابيدن بودم. خوابيدن يعني كه برگردي و روي زمين چمباته بزني و دفترت را روي نيمكت بگذاري و املا بنويسي. هميشه يك كلمه پيدا مي شد كه ندانم چه طور نوشته مي شود؟ جدا يا سر هم ؟ با تشديد يا بدون تشديد؟ و اسهال مي شدم آن زير و به خودم مي پيچيدم. گاهي هم پيش مي آمد كه خراب كاري كنم. زنگ كه مي خورد مي دويدم تا اولين نفر در صف دستشويي باشم . در دستشويي را كه از داخل قفل مي كردم به سرعت شلوارم را در مي آوردم . شورت كثيف را مي شستم و دوباره همانطور خيس پا مي كردم .
مي مردم و زنده مي شدم تا معلم لعنتي بيست را بدهد. حالا هم همين طورم . فقط به جاي هشت سال ، بيست و هشت سال دارم. بيست سال گذشته اما ترس هنوز همان ترس است. هنوز هم داوطلب مي شوم كه خودم را در خانه زنداني كنم تا چشمم به كسي نيافتد و در تنهايي با كلماتي كه املايشان را بلد نيستم با تست هايي كه جوابشان را نمي دانم دست و پنجه نرم كنم. هنوز هم انگار منتظر مي شوم تا يك صداي گوش خراش فرياد بزند: " دفتر ها بالا" و من آب دهانم از ترس خشك شود. معلم يكي يكي صدايمان مي زد و ما مي رفتيم جلوي ميزش مي ايستاديم و اين پا و آن پا مي كرديم تا خودكار قرمزش از زير خطوط دفتر بگذرد . دل دلم را مي خورد كه مبادا خودكارش مكث كند . بايستد و زير كلمه اي خطي بكشد. يك خط بزرگ يعني يك غلط كامل و يك بعلاوه يعني نيم غلط . مرده شوي همه تشديد هاي عالم را ببرد كه هيچ آدم بزرگي موقع نوشتن هيچ كدام از اين قوانين را رعايت نمي كند. خانواده يا خوانواده؟ بگذرم يا بگزرم؟مي خورم؟ يا مي خاهم؟ اگر بيست مي شدم سر راه خونه براي خودم يك بسته نقل رنگي مي خريدم . از همان نقل هاي ريز و گردي كه سر عروس ها مي ريختند .نقل ها را يكي يكي مي خوردم و از اين سمت خيابون به اون سمت مي دويدم و شيطوني مي كردم . گاهي هم چشم هام رو مي بستم و آهسته آهسته راه مي رفتم فكر مي كردم يك عروس خيلي خوشگل هستم و با لباس توري سفيد و بلندم دارم وسط يه تالار راه مي روم .دسته گل خيالي ام را با يك دست نگه مي داشتم و با دست ديگر دامن بلندم رو بالا نگه مي داشتم تا خاكي نشه . ادا در مي آوردم و لبخند هايي مي زدم كه به نظر خودم خيلي دوست داشتني بود .
اگر نوزده يا نوزده و نيم شده بودم احساس مي كردم يك محصل خيلي زرنگ و درس خون هستم كه به خاطر يه بي دقتي و يه بد شانسي بيست نشده . سعي مي كردم خيلي غمگين به نظر برسم . از روي لبه جو راه مي رفتم و همانطور كه مراقب بودم كه نيافتم ، نقل هاي رنگي را يكي يكي مي خوردم و فكر مي كردم هر آدم بزرگي كه در كوچه مرا ببيند با خودش فكر مي كند : اين بچه به نظر خيلي با هوش و زرنگ مياد اما چرا اين قدر غمگين است ؟ دلم براي خودم مي سوخت و چشم هايم پر اشك مي شد
اگر هيجده يا هفده شده بودم ديگر آب از سرم گذشته بود . مي دونستم كه هيچ دليل قانع كننده اي نمي تواند مرا نجات دهد . تبديل مي شدم به يك دختر زشت و كثيف با يك مقنعه كج و چروك خورده و يك كيف پاره پوره كه نقل ها رو مشت مشت مي خوره و شلنگ تخته مي اندازه . از خودم بدم ميومد و به اين فكر مي كردم كه چه بهانه اي براي مامان بايد جور كنم؟ . اگر هم يك موقع مي ديدم كه آدم بزرگي داره نگاهم مي كنه زبونم رو تا ته براش در مي آوردم و مي دويدم .
روز هاي هشت سالگي ام را چه ترس هاي مسخره اي سياه مي كرد؟ از جنس همين هول و ولا هاي بيست و هشت سالگي.
نمي دانم من كي مي خواهم زير ميز بزنم و كافه رو به هم بريزم؟ مساله اينه كه حتي اگه زبانم را براي همه دور و بري ها در بياورم و به جاي درس خوندن هم كتاب داستان بخونم اما باز هم چيزي هست كه حتي در اين تنهايي و تاريكي شب هم نمي تونم فراموشش كنم . احساس بچه تنبل بودن . سرزنش هاي بي امان يك والد كه غلط هاي املاهايم را فراموش نمي كند و مي داند كه من يك زن بيست و هشت ساله ام . چاق و كودن و بخور و بخواب و بي غيرت . براي فراموش كردن همه اين ها يك راه حل هست مثل يك مشت نقل رنگي شيرين . مخدري به اسم ا د ب ي ا ت .