سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۵

دست در دست همه سارا هاي هموطن همجنس همدرد همخون دوشنبه 22 خرداد 85

خوش ركاب رو با خودم نبردم ترسيدم يه موقع بلايي به سرش بياد به همين خاطر به اژانس محله زنگ زدم ان هم يك ساعت زودتر
ترسيدم كه مسير ها رو به سمت ميدان هفت تير بسته باشند اما نبسته بودند و راننده همون پير مردي بود كه هشت مارس مرا به پارك دانشجو رسانده بود
مسير را طوري به راننده گفتم كه مجبور شود يك دور دور ميدان را بزند و من بدون اين كه پياده شوم ببنيم كه چه خبر است
اما خبري نبود هفت تير همان هفت تير هميشگي بود با مانتو فروشي هاي رنگارنگ و مانكن هايرديف شده پشت ويترين و دستفروش ها ي كنار خيابان كه بي خيال زير افتاب چمباته زده بودند
انگار فقط اين دل من بود كه شور مي زد و كسي جز من نمي دانست كه يك ساعت بعد بايد همه بغض هاي فرو خورده تبديل به فرياد شود
از ماشين كه پياده شدم تصميم گرفتم براي وقت گذراني چرخي در ميان مانتو فروشي ها بزنم اولين بار بود كه در هفت تير چيز هاي ديگري جز مدل هاي مانتو نظرم را جلب مي كرد
اولين مشكلم اين بود كه بدانم زن ها و دختر هاي ديگري كه مثل خودم در ميان مانتو فروشي ها چرخ مي زنند كدامشان واقعا قصد خريد دارند و كدام ها دارند كلك مرا سوار مي كنند و منتظرند كه عقربه هاي ساعت جلو و جلو تر برود
با خودم فكر مي كردم كه زن روشنفكر چه جور موجودي بايد باشد ؟ چه لباسي بايد پوشيده باشد ؟ و اگر زني را مي ديدم كه يك بار به ساعت مچي اش نگاه مي كرد از خوشحالي قند در دلم اب مي شد
البته نا گفته نماند كه چند باري هم حسابي ضد حال خوردم و مثلا ديدم كه طرف منتظر دوستش يا مادرش بوده و واقعا دارد خريد مي كند و هيچ استتاري در بين نيست
و عاقبت ساعت موعود رسيد اما باز هم هيچ خبري نبود انقدر كه شك كردم اصلا به كل ماجرا اما به سمت ايستگاه مترو كه راه افتادم و متوجه تعداد زيادي فاطي كماندو و لباس شخصي هايي كه با ريش هاي بلند و پيراهن هاي روي
شلوار تمام محوطه پارك كنار ايستگاه مترو را اشغال كرده بودند شدم
تعداد نيروي انتظامي كه لباس رسمي پوشيده باشند به طرز قابل توجهي كمتر بود مديريت كارشناسي شده اي همه چيز را پيشاپيش برنامه ريزي كرده بود و همه چيز به طرز غم انگيزي حل شده به نظر مي رسيد فقط منتظر حضور ما بودند كه پيروز مندانه به غافلگير شدنمان لبخند هاي نيش دار بزنند
دلم گرفت ياد حرف هاي خان داداشم افتادم كه پوز خند ميزند و مي گويد" ااي ي ي با با" همون خان داداشي كه داره ميره فرانسه تا از اون فاصله دور ديگه حتي "اي ي ي با با" رو هم مجبور نشه بگه
زير افتاب داغ از اين طرف به اون طرف مي رفتم و گوش هايم تشنه شنيدن يك فرياد چشم هايم منتظر ديدن يك پلاكارد كه بالا برود بيتاب ديدن يك مشت كه گره شود و بد جوري سكوت بود
كم كم تعداد دختر ها و زن ها اين جا و ان جا بيشتر مي شد اما هيچ خبري نبود تردد در پارك قد غن شد زن هاي چادري به محض اين كه كسي قدم هايش را اهسته مي كرد با تحكم وادارش مي كردند از پارك خارج شود و تا بيرون بدرقه اش مي كردند و اگر دست مي داد هل هم مي دادند
و من تمام اين مدت در صف اتوبوس مثلا منتظر رسيدن اتوبوس بودم

بايد از همين لحظه شروع كرد سه شنبه 30 خرداد 85

اين صداي فروغ است صدايي كه نرم ميرود تا عمق عميق ترين احساسات نا خود اگاهم . اين صداي فروغ است كه مي خواند صدايي كه مي تواند تا ابد مرا بگرياند و تا ابد مرا بخنداند و هيچ نفهمم كه جطور در جادوي كلماتش غرق مي شوم .
اين صداي فروغ است. انگار كه پيش از اين يك بار ديگر به دنيا امده ام و و هزار سال در لحظه اي كه زمان از حركت ايستاده باشد و ايستاده باشم و همه اين كلمات را در سكوت تكرار كرده ام و تكرار كرده ام
همه مكث هايش را مي شناسم و طنين همه حروفي كه ادا مي كند
اين منم اين منم اين منم
چطور مي تونم حسي رو كه به اين جمله ها و اين خيال هاي ملموس دارم توضيح بدم ؟ و چطور مي تونم زير بار اين اوار تصاوي رنگ رنگ بنويسم ؟
اين منم اين منم اين منم
باز هم از ان لحظات ناب بي تاب شدن است . از همان لحظه ها كه بايد زانو بزنم تا كمرم زير بار كلمات در هم ريختهاي كه به دوش مي كشم خم نشود . فوران كلمات هجوم تصاوير كادر هايي كه بسته مي شود
اين منم اين منم اين منم
اين جندمين پست است كه دارم در ستايش ارزو هاي دور و دراز مي نويسم ؟ شايد بايد از همين لحظه شرو ع كرد؟

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

امروز ..... امشب ...... دوشنبه 22 خرداد

امروز عصري بايد بايد بايد برم و مي رم تازه پسر كوجولو هم گفته برو گفته برو اما كار تحريك اميز نكن
دوشنبه 22 خرداد 85 ساعت 5 تا6 عصر ميدان هفت تير با سري افراشته با سينه اي سپر شده با فرياد هايي در حنجره و دل هايي كه مي تپند دل هايي كه مرده نيستند و قرار است به هم گره بخورند
دارم با خشم به اين فكر مي كنم كه نسل قبلي با ان همه ادعاهايش چه لذتي مي برده از "ايمان" از" اعتقاد راسخ داشتن" به چيزي كه بداني مو لاي درزش نمي رود و ان قدر به ان مطمئن باشي كه برايش مبارزه كني هر چند ايمان هايشان ان قدر پوك بود و اعتقاداتشان اانقدر سطحي و راهشان چنان بي راهه بود كه حالا همه با هم و در كنار هم عمق اشتباهاتشان را با گوشت و پوست و استخوامان لمس مي كنيم و چنين شد انچه نبايد مي شد
و حالا دكتر قديمي به خودش اجازه مي دهد در مورنينگ هاي امير اعلم هر جه دل تنگش مي خواهد به نسل جديد ببند بگويد كه شما ها نه درس مي خونيد و نه كار اجتماعي مي كنيد و نه به چيزي تعهد داريد
همين تعهد كور كورانه نسل قبل براي اصلاح دنيا و صدور انقلاب به كهكشان هاي ديگرتا چندين و چند نسل بسمان است اگر يك روز قرار شود ما پا به راهي بگذاريم بايد بدانيم مقصد كجاست اگر مي خواهيم شعاري را فرياد كنيم اول بايد بدانيم معني حرفي كه مي زنيم چيست
روشنفكر نسل من شريعتي نيست كه بيست تا لغت هم معني را در هر جمله كنار هم قطار كند و احساسات بچه دبيرستاني ها و ترم اولي هاي دانشگاه را به جوش بياورد تا به خيابان بريزند و حرف هاي كسي را تكرار كنند كه خوب نمي شناسند
امروز بايد بايد بايد بروم و مي روم فقط به خاطر خواب هايم در بچگي . وقتي كه نه ساله بودم و كابوسم اين بود كه مرا به زور مجبور به ازدواج كنند
امروز بايد بايد بايد بروم و مي روم فقط به خاطر اشك هاي درشتي كه خواهرم بار اولي كه منس شده بود ريخت از ترس بزرگ بلايي به اسم زن شدن و ترس بزرگ زن بودن و ترس بزرگ زن ماندن
امروز بايد بروم و مي روم به خاطر دختر بچه هايي كه هنوز انقدر بزرگ نشده اند كه بفهمند كه قيمت جانشان نيم قيمت جان يك پسر بچه هم قدشان است به خاطر انها مي روم تا شايد وقتي بزرگ شدند قوانين غير انساني اعتماد به نفس هايشان را در هم نشكند
و از اين رفتن و از اين فرياد زدن و از اين تلاش كردن لذت مي برم انگار يك جور حركت است و رهايي انرژي و باري است كه هر روز در خواب و بيداري به دوش مي كشم
و تازه حالا مي فهمم كه نسل قبل چه لذتي مي برده از چيزي به اسم " ايمان" ودر اين لحظه با تك تك سلولهاي بدنم ايمان دارم كه بايد رفت
تنها دل نگراني ام اين است كه امشب پسر كوچولو بعد از هزار سال مي خواد بر گرده و من بايد ساعت 1 صبح فرودگاه باشم اميدوارم كه مشكلي پيش نياد

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

همين و ديگر هيچ يكشنبه 21 خرداد 85

بذار يه نكته رو همين جا براي خودم روشن كنم اونم اينه كه از نوشتن چيزي جز ذات خود نوشتن نبايد انتظار داشت نوشتن به مثابه روانكاوي
و كم كم دارم براي زندگيم تصميم هاي جدي مي گيرم
چرا لذت حرف زدن رو با ياد اوري تمام بايد ها و نبايد هاي والد منقص مي كنم ؟ بذار بنويسم از "خوش ركاب و از بي تابي هايم براي پسر كوچولو در اين چند روزه
بذار خاطرات بانمك خوش ركاب رو تعريف كنم بذار بگم شستن خوش ركاب چه حالي مي ده و دوست هاي جديد پيدا كردن و اين سارا دختر لاغر اندامي كه چشمهاش از شدت باهوشي برق مي زنه و نفر 30 كنكور بوده
اما حالا همش دلم گريه مي خواد دلم ديم دام دارام دي دي ي ي ي يم مي خواد ( مي خواستم يه چيزي بنويسم كه به قول پسر كوچولو خارج از چهار چوب بود و خودم مثل بچه هاي خوب سانسور كردم
دلم مي خواد فكر كنم كه خوش ركاب الان دل ا ش براي من تنگ شده دلم مي خواد سرم رو بذارم روي فرمونش و گريه كنم
خيلي ساده خيلي علمي و خيلي خنك همه اين احساسات پيچيده دريك كلام خلاصه مي شوند و اون هم پي. ام. اس است همين و ديگر هيچ