شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶

. درس هايي كه مانده اند از همه ديروز ها و روي هم تلمبار شده اند



صبح شده بود . اين رو از سر و صداي همسايه فهميدم كه داشت بچه هايش را راهي مدرسه مي كرد. آخ باز صبح شد و همه اين درسهاي نخوانده از ديروز ارث رسيد به روز جديد . روز ها و فرداهايي همه مقروض ديروز
به خودم گفتم بلند شو و مثل يك انسان با پشتكار دوش بگير و برو سر درست اما درست وسط تصميم گرفتن خوابم برد . خواب ديدم كه بابا بزرگم مهمان خانه ماست و از درد شديد ناحيه تستيس شكايت دارد . مي خواستم معاينه اش كنم ببينم عفوني است يا تورشن پيدا كرده اما اجازه نمي داد . داشتم تست رو براي برادرم توضيح مي دادم كه به جاي من انجام دهد . مامان گفت ته حلقش رو هم نگاه كن . ته حلقش پوشيده از يك اگزوداي چرك و كثيف بود . تشخيص گذاشتم : ديفتري . مامان با ترس پرسيد : سرايت هم مي كنه ؟ ياد اين افتادم كه مامان كورتون مي خوره و نقص ايمني داره !!! در همين موقع مامان رو به جاي ويلچر سوار يك تراكتور بزرگ كردند و بردند به طرف يك درمانگاه . با نگراني پرسيدم چي شده ؟ دايي كه نمي دونم سر و كله اش از كجا پيدا شده بود جواب داد افتاده روي خونريزي ؟ پرسيدم : واژينال ؟ به جاي جواب دادن پرسيد : به نظرت مي تونه مربوط به مصرف ايندومتاسين باشه ؟
و من همه اش حواسم به جدول تشخيص هاي AUBبود
بيدار كه شدم ساعت ده بود .