چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵

"مثل "بيست تمام



همه عمر از اين كه چيزي رو با تمام وجود بخوام و نداشته باشم ا ش مي ترسيدم . مثل بلايي كه امشب داره سرم مياد .
تميز كردن خونه چقدر طول كشيد ؟ و شستن ظرف هاي يك هفته . يك هفته نه ! هشت روز و نه ساعت تمام . مثل بيست تمام . اگه ني ني بود من فقط غذا درست مي كردم . چند جور غذا و سالاد رو با هم شروع مي كردم و تموم آشپزخونه رو به هم مي ريختم . اون اوايل مدام به آشپزخونه سرك مي كشيد و ازم مي پرسيد : " عزيزم اگه كاري از دست من بر مياد بگو انجام بدم " اما حالا بدون اين كه بپرسه خودش مي ره سراغ جارو برقي و تي . و ظرف يك ساعت در حالي كه خيس عرق شده كف خونه رو برق مي اندازه . دست آخر هم با يه دستمال و شيشه پاك كن همه ميز ها و دكور هاي خونه رو گرد گيري مي كنه .

اما حالا ني ني نيستش . من تنها هستم و به خاطر همين يه جور غذا بيشتر نتونستم درست كنم : كشك بادمجون با سير و نعنا داغ !! اعتراف مي كنم تا همين امروزو همين لحظه به هيچ وجه نمي دونم كه بادمجون ترش است يا مثل چاي تلخ يا بي مزه مثل سيب زميني . در بچگي احتمالا يك بار چشيده ام و اين قدر از مزه آن حالم به هم خورده كه هيچ وقت نخواسته ام اون تجربه رو تكرار كنم .
اما حالا كشك بادمجون درست مي كنم كه بيا و ببين . البته خودم كه اصلا نمي تونم تصور كنم دارم چي چي درست مي كنم . شبيه نقاشي كردن يه نا بينا است. اما ني ني مي گه خوش مزه درست مي كنم . فكر كنم ني ني اين قدر كه بادمجون دوست داره هرچقدر هم كه بد درستش كنند باز هم با لذت مي خوره و ميگه " به به !! مرسي ي ي

البته دسر يه سورپريزه . برام نوشته بود يه كادو برات خريدم اولش حرف" ر" است و بد جوري گذاشتم سر كار. من هم براي اين كه تلافي كنم برايش نوشتم كه برات يه چيزي آماده كرده ام كه دو حرف اولش يه حرف زشت و بي تربيتي است اما تو خيلي دوست داري . و واقعا هم" انار" خيلي دوست داره .
تصوير سرخي دونه هاي انار در يه ظرف بلور هميشه صحنه هاي عروسي خوبان مخملباف رو براي من تداعي مي كنه
ولي خوشبختانه و باز هم خوشبختانه ني ني هيچ وقت جنگ نرفته كه پي تي اس تي بشه
تميز كردن خونه رو سمبل كردم و دوش گرفتم . و حالا از وقتي كه لباس پوشيدم و موهام رو سشوار كردم اين حس لعنتي ته دلم پيدا شده . شايد هم از همون موقع كه فهميدم پروازش يه ساعت تاخير داشته. آخه فقط خودم هستم كه مي دونم اين دقيقه هاي آخر چه عذابي مي كشم از اين كه مي خوام داشته باشمش و بايد صبر كنم . مي خوام همين لحظه كنارم باشه و اون تا دو ساعت ديگه نمي تونه بياد. در سرگرداني كانالهاي ماهواره نمي تونم نداشتنش رو فراموش كنم . تلوزيون ضرقامي هم چنان اراجيفي داره پخش مي كنه كه بد تر آدم رو عصبي مي كنه. همه چراغ ها رو خاموش مي كنم و پتو را روي صورتم مي كشم اما تصور اين كه وقتي بياد خوابم برده باشه نمي ذاره با همه خستگي بخوابم. بلند مي شم و دور خودم مي چرخم. چه كسي كامپيوتر را روشن كرد چه كسي باز صدا زد سهراب . كفش هايم هم همين جاست در همين نزديكي لاي همين وب ها بايد باشد و اين آخرين سنگر من است

مي نويسم پس آرامش دارم هرچند كه مي دانم همين بي طاقتي ها و همين بي تابي ها بايد عشق باشد

همين الان ني ني زنگ زد و گفت كه فرودگاه امام است و تا نيم ساعت ديگه در بغل من

فقط مي خواستم اين نتيجه رو بگيرم كه گاهي چقدر زناشويي محتاج اين مي شود كه بداني چقدر و چقدر و چقدر دوستش داري

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

قصه اي كه خواهم نبشت




اگر قدم هايم را استوارتر بر زمين بفشارم هيچ تند بادي نخواهد توانست كه از جا بجنباندم . گيرم كه شب توفان باشد و گردابي چنين و چنان هايل . گيرم كه دنيا به يك باره خالي شده باشد از هر بهانه اي و هر دل خوشي كوچكي ....... گيرم كه نيمي از عمر گذشته باشد به دريغ . گيرم كه زنده باشم و به نظاره نشسته باشم اين قصه ملال آور را
باش تا ببيني برخاستنم را از خاك و قامتم را كه سر بر آستان فلك بسايد . باش تا بودنم را ببيني كه چگونه از سر سطر خواهم نوشت قصه اي را كه هيچ شهرزادي در دل هيچ شبي در گوش هيچ سلطاني زمزمه نكرده باشد .
همان قصه اي كه بدنيا آمده ام فقط براي اين كه آن را بنويسم . نفس مي كشم . عاشق مي شوم . رنج مي برم و جستجو مي كنم به اين اميد كه در اين سعي ميان بود و نبود سياه مشق هايم گران بار ترشده باشد
,باش تا ببيني آن روز كه قلم در دست بگيرم و از سر سطر بنويسم

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

از طرف جنگجويي كه نجنگيد اما شكست خورد

اين يكي از ايميل هايي است كه داداشي كوچيكه برايم فرستاده كسي كه من شخصا اعتقاد دارم ساختار شخصيتي و مكانيسم هاي رواني اش به من كه خواهر بزرگترش هستم خيلي شبيه است
برايش شادي و موفقيت و همه لذت هاي دنيا را آرزو مي كنم

تنهايی... تنهايی... و فقط تنهايی . شايد اين تنهايی است كه انسان را می سازد . شايد كه آدم بايد در تنهايی خود غرق شود ، شايد در خود غرق شود ، و شايد... و شايد... هزار بار شايد .
هر بار كه با كسی دوست می شوم بيشتر به اين نتيجه نزديك می شوم ، به اين نتيجه كه بيشتر بايد در تنهایی خود غرق شوم ، و غرق می شوم . هنوز نمی دانم كه آيا اين راه ، راهی به ناكجا آباد است يا راهی صحيح براي زندگي بهتر است . نمی دانم كه آيا آينده ای بهتر خواهم داشت يا دچار خود آذاری شده ام . ترديد... ولی خوب ميدانم كه اين ترديد چقدر آذار دهنده و كشنده است. و باز هم ترديد...
می دانم ، می دانم كه اكنون با زندگی ام بازی می كنم . چه بازی كثيف و لذت بخشی . چقذر آسان و ذجر دهنده است به انتظار سرنوشت ايستادن . چقدر سهل و كشنده است انتظار كشيدن برای آنكه طبيعت و تقدير آيند‍‍ ۀ تو را رقم بزند . آه كه چه آذار دهنده است ايستادن و نگريستن به آينده ای كه آن را روشن نميبينی و آسان ترين راه است برای انتظار كشيدن به آينده . آينده ای نه چندان روشن .
دستهايم در آينده چه خواهند كرد؟ آيا بايد با دستهايم عطر خوشبويی را به سمت مشتری كوته نظری بگيرم تا او سر خود را تكان دهد و من با لبخندی پاسخگوی او باشم؟ آيا بايد آهن گداخده ای را در دست گيرم و برای حركت آهن مذاب تمام سعی خود را كنم؟ می دانم كه شايد با اين دستها قلم در دست گيرم ، نقشۀ ساختمانی عظيم را ترسيم كنم ، نقاشی بزرگی را بر روی بوم سفيد بكشم ، و يا باز هم بنويسم از تنهایی ام ، از اينكه آهويی به پای عطرِی جان باخته است و از تنهايی بچه آهویی كه دارد بهای رضايت يك مشتری ثروتمند را ميدهد ، از معصوميت آهنی كه فرياد حرارت را سر برآورده است و آهنی از جنس او، او را آزار ميدهد ، به اين اميد كه انتقام آزارهایی را بگيرد كه روزی بر او روا شده است . از مظلوميت كاغذهای جان باختۀ كفن پوش .
همۀ گناهان را بر دوش ميكشيم فقط برای تنازع بقاء . كسيِ نميتواند انسان را محكوم كند ؛ همانطور كه نمی توان خريدار عطر را مقصر دانست ، آخر او می خواهد آخرين شانس خود را با خريدن عطری برای معشوقه اش كه به تازگی با مردی ثروتمند تر از او آشنا شده است امتحان كند . همانطور كه نميتوان آهنی را زير سؤال برد كه همنوع خود را به بازی گرفته است ، او خود بازيچۀ دستانی است و اين دستان محتاج نان برای خانواده . نميتوان دستانی را كه بوم و كاغذ ها را سياه، آبی، قرمز و... ميكند مقصر دانست . روح اين دستان احتياج به نوازش دارد .
همۀ اينها بازی زندگی است ، همان بازی كثيف و لذت بخش و همۀ ما محكوم به شركت در اين بازی هستيم زيرا كه محكوم به زندگی كردن هستيم ؛ هنگامی كه متولد شديم اين حكم برای تك تك ما در دادگاه كابوس هايمان صادر شد . تو محكوم به زندگي هستی... به جرم پا گذاشتن در اين دنيای كابوس وار ، به جرم متولد شدن .
به چه كسی می خواهی درخواست تجديد نظر دهی؟ هيچ كس حتی به حرف های تو گوش نخواهد داد . اگر زياد بر اعتراض خود پا فشاری كنی ، چون غير عادی خواهی شد ، تو را ديوانه خواهند خواند و آنقدر در طبيعت تو دست خواهند برد تا دست از اعتراض خود برداری و مانند ديگران برای زنده ماندن خود تلاش كنی كه اگر چنين نكنی تو را در زنجير خواهند كرد و آنقدر به تو دارو خواهند خوراند كه ديگر موجوديتی برای اعتراض نخواهی داشت . و حال به تو می گويند كه آزادی ، می توانی انتخاب كنی ... تو آزادی...آزادی... آزاد . با هر كس كه آشنا می شوی احتمال اين هست كه تو را ديوانه بخواند . تنها ، تنهایی تو است كه تو را ديوانه نمی خواند . انسانها با يكدیگر دوست می شوند به هم محبت می كنند ، همديگر را ياری میدهند ، از هم نااميد می شوند ، به يكديگر ناسزا می گويند ، به يكديگر خيانت می كنند و در آخر به سراغ كسی ديگر خواهند رفت تا اين مراحل پيوسته را از نو آغاز كنند ، دايره ای است كه انسان ميتواند تا پايان زندگی اش به دور آن بچرخد .
اينها همه بازی است ، بازی كثيف و لذت بخش . اما اين بازی تا كی ادامه خواهد داشت؟ تا زمانی كه مرگ به سراغمان بيايد؟ شايد كه هرچه زودتر به اين بازی پايان دهيم بهتر باشد . نمی دانم... نمی دانم كه آيا اين بازی را دوست خواهم داشت يا نه ؛ حتی نمی دانم كه آيا تنهايی انسان را خواهد ساخت يا نه ، اگر نيمۀ گمشده ای وجود داشته باشد ، چه عبث عمر خود را در تنهایی خواهم گذراند و اگر وجود نداشته باشد عمر خود را در دوستی با نارفيقان خواهم گذراند . چه كسی می داند كه بايد تنها زندگی كرد يا در زندگی به دوستانی محتاج هستی؟ آه كه چه سخت است انتخاب يكی از اين دو... تنهايی يا دوستی؟ نمی دانم... و باز هم ترديد ، ترديدی كشنده...
ای زندگی... در مورد من چه تصميمی خواهی گرفت؟ اگر من با تصميم تو مخالفت كنم چه خواهی كرد؟ مرا در زنجير روزگار اسير خواهی كرد؟ مرا ديوانه خواهی خواند؟ من با تو مخالفت خواهم كرد... هرچند كه در مقابل تو ضعيف باشم يا توانمند .
من تصميم به تنهایی گرفته ام و... و می خواهم در تنهایی خود غرق شوم . مرا ديوانه نخوان . شايد كه تصميم عاقلانه ای باشد ، ديگر نه آهو را خواهم كشت و نه بچه آهو را آزرده خواهم كرد . شايد مرد ثروتمند نيز به آرزوی خود دست يابد...

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

بايد تصميمم رو بگيرم



و اينك ما با يك سوال بسيار بسيار اساسي و فلسفي رو در رو هستيم ." اينك" يعني روزي كه شبش به جايي دعوت شده ايم. " ما" يعني من و پسر كوچولو. و اون سوال شگفت انگيز و هميشگي هم اينه : " اون بايد چي بپوشه؟" . ضمير سوم شخص هم من هستم كه جلوي آينه ايستاده ام و روي تخت اتاق خواب هم پر است از لباس هاي جور واجور . كت و شلواري كه پسر كوچولو از ايتاليا آورده . لباس هايي كه حول و حوش عروسي خريده ام يا كادو گرفته ام . بلوز هايي كه پارسال با جوجو خريدم يا اون پيراهن كاموا كه ماماني انتخاب كرده . واقعا كدومشون رو بايد پوشيد؟ با چه شلواري؟ اگه شلوار سفيد رو بپوشم ميشه با اون گردنبند مرواريد ست كرد . اما با چه بلوزي؟ چه رنگي بايد باشد؟ بايد رنگ لاك ناخن ها با رنگ پيراهنم يكي باشد . مانتو بپوشم يا پالتو ؟ شال يا روسري؟ رنگ روسري بايد به رنگ مانتو بيايد يا به رنگ بلوز ؟ اگه اون پيرهن قرمزه رو بپوشم ميتونم گوشواره و گردنبندي كه نگين قرمز داره رو هم با اون ست كنم . عيد سال پيش اين تيپ رو زده بودم . لاك و سايه چشم و رژ لبش رو هم دارم . اما نه . پسر كوچولو موافق نيست . پسر كوچولو از كت و شلوار خوشش مياد با كراوات و موهاي بور و كوتاه كوتاه . اما من موهام كوتاه نيست و تازه فر كرده ام . آآخ ! راستي براي امشب سشوار بكشم و موهام رو صاف كنم يا موهاي فر فري و ژل زده بهتره؟
خودم از شلوار جين و تاپ و موهاي فر فري خوشم مياد با يه مانتوي كوتاه و جمع و جور و آرايش سبك اما پسر كوچولو پيشنهاد مي ده كه ماكسي تنك و آبي رنگي رو كه براي " پايتخت" دوخته ام بپوشم و روي اون هم پالتو گشاد و بلندي رو كه از ايتاليا آورده تن كنم . . "پايتخت" يعني روز بعد از عروسي . ني ني نمي دونه من توي اون مهموني لعنتي چقدر عصباني بودم و زير لبي و از ته دل به هر كس كه كادو مي داد فحش مي دادم . فحش هاي آب نكشيده اي كه مو به تن فرزانه كه كنارم نشسته بود راست مي كرد و هر از چند گاهي به من مي گفت يواش تر . و من عروس خانمي بودم كه بايد نقش يك روز بعد از شب عروسي رو بازي مي كردم . مثلا بايد سرم رو مي انداختم پايين و مدام از خودم شرمندگي و خجالت در مي كردم و هي از اين و اون به خاطر كادوهاي مرحمتي تشكر مي كردم آدم هايي كه خيلي هاشون رو نمي شناختم و اون هايي رو هم كه مي شناختم آرزو مي كردم آخرين باري باشه كه در عمرم مي بينمشون
و تموم حرص دلم رو با فحش هاي آب نكشيده و اسيدي كه در گوش جوجو پچ پچ مي كردم مي نشوندم . گاهي هم كه از دستم در مي رفت و صدام بلند تر مي شد فرزانه با چشم و ابرو خط و نشان مي كشيد كه آبرو داري كنم . و حالا ني ني داشت من رو دعوا مي كرد كه چرا لباس به اون گروني رو نمي دم خشك شويي كه براي يك همچين روز هايي آماده باشد . ماكسي آبي با لاك آبي با سايه چشم آبي با گوشواره ها و گردنبند و دستبند نقره و طلاي سفيد . چطوره ؟ نه ! اين هم نه !! كت صورتي هم نه . هر چند كه گيره موي صورتي هم دارم اما كت به اين بلندي رو با شلوار جين كه نمي شه پوشيد . باشد باشد يك چيز ديگر ...... اما چه چيزي؟
دلم مي خواد يك ليوان چاي داغ براي خودم بريزم تا با كاكائو بخورم و اين كتاب الن رب گريه رو بخونم . اين جوري تموم اون لباس هاي لعنتي رو كه روي تخت ريخته فراموش مي كنم .
اما وقت آرايشگاه دارم و بايد برم ابرو هام رو مرتب كنم . امروز بيمارستان را دو در كرده ام كه ابرو هايم را مرتب كنم .
سرم رو تكيه ميدهم به پشتي صندلي ومي گم : تا جايي كه ميشه هشتي اش كنين اما نازك اش نكنين و كوتاهش هم نكنين . مو چين دهانش را باز كرده و از لابلاي انگشت هاي زنك آرايشگر به من نگاه مي كند . چشم هايم را مي بندم . من آرزوي پيدا كردن آرايشگري را كه موقع كار كردن دهانش بسته باشد را به گور مي برم . باز اين يكي بهتر از قبلي هاست . دست كم فقط راجع به اين كه بهتره موهام رو چه مدلي سشوار بكشم و چه رنگي كنم حرف مي زند و كاري به خودم و شغل شوهرم واخلاق مادر شوهرم و سن خواهر شوهرم نداره
چشم هايم را كه باز مي كنم آيينه را دستم داده است و من به خودم خيره شده ام با ابرو هايي كه نازك و كوتاه شده و هشتي هم نشده و جوش هايي كه اين جا و آن جاي صورتم زده است پسر كوچولو گفته بود كه كاكائو كمتر بخورم اما من به حرفش گوش نداده بودم
يك صداي اساطيري از جايي نزديك جايي دور در گوشم زمزمه مي كند كه پوست زن بايد سفيد و صاف باشه . موهاش پر باشه و حالت دار و خودش هم لاغر و قد بلند . صدا صداي مامان است ؟ يا امين كه از دوست دخترش حرف ميزنه ؟ يا بابا ؟ يا شايد هم پسر كوچولو كه داره راجع به سليقه اش حرف مي زنه
زن بايد خانم باشه سنگين باشه اما مهربون هم باشه . خوش برخورد باشه اما ديگه نه اون قدر خوش برخورد كه جلف و سبك بشه . يه جور اظهار نظر كنه كه به كسي بر نخوره . حرف هاي مسخره و احمقانه اي هم نزنه كه آبروي شوهرش رو پيش دوست هاش ببره .
زن بايد خوشگل باشه تميز و مرتب باشه . درسخونده باشه كه بشه بهش افتخار كرد. دستپخت و آشپزي اش عالي باشه . خونه داري اش حرف نداشته باشه . دكور خونه رو خوب بچينه . جوري كه آدم حظ كنه
چشم هايم را باز مي بندم . اعتراض كردن فايده اي نداره موچين كار خودش را كرده است . بايد فكرم را جمع كنم و بالاخره تصميمم را بگيرم كه چي بپوشم ؟ مهموني ساعت 6 شروع مي شه و فرصت چنداني ندارم . شايد هم چيز جديدي خريدم اما نه ! تصور ديدن ويترين هاي لباس حالم را بد مي كند.
بايد تصميمم را بگيرم كه تا آخر عمر مي خواهم با اين سوالها دست و پنجه نرم كنم يا سووالهاي ديگري هم در اين دنيا پيدا مي شود؟ كاش مي شد طبق سليقه خودم لباس بپوشم همونطور كه دوست دارم زندگي كنم و حرف بزنم و راه برم . در مهموني هاي فاميلي به اندازه كافي محدوديت و ملاحظات سياسي و حفظ احترام هايي كه واجب است دست و پاي آدم رو مي بنده . در جمع هاي دوستانه ديگه آدم براي كي و براي چي مجبوره ادا در بياره ؟
بايد تصميمم رو بگيرم

نيمه مدفون 23 آبان 85

ت 1 - نوشتن . نوشتن مثل نفس كشيدن. ارام و راحت . مثل خوابيدن . مثل راه رفتن . سرت را روي پاهايم بگذار تا دستهايم ميان موهايت دنبال چيزي بگردد و كلمه ها خود به خود به هم زنجير شوند و من قصه ام را نرم نرمك در گوشت زمزمه كنم .
اينجا در من چيزي شكل مي گيرد . جوانه مي زند . رشد مي كند و قد مي كشد. بايد اسمي برايش انتخاب كرد . به زودي به دنيا مي آيد . صبر كن و بببين . درد كشيدنم را و عشقم را ببين

براي بار هزارم " نيمه غايب" را بستم و نفسي را كه در سينه حبس كرده بودم بيرون دادم . آرزو كردم روزي بتوانم يك "نيمه غايب" براي خودم بنويسم . هر چند در يكي از اين كتاب هاي آموزش داستان نويسي خونده ام كه نويسنده نبايد حد ي براي خودش مقرر كند و دست كم آرزو هايش از قد بلند ترين هاي ادبيات يك هوا بلند تر باشد اما من به نوشتن يك نيمه غايب هم راضي ام
اين رمان شبيه يك مجسمه صيقل خورده است يك شالوده را مي گذاري جلوي خودت و مدام با آن بازي مي كني و طرح مي زني و نقش مي كشي و از زيبا و پر چين و شكنج شدنش لذت مي بري
روابط انساني خيلي خوب تشريح مي شه و شخصيت ها شكل خودشون رو پيدا مي كنند . يادمه مدت ها روي داستاني به اسم "نيمه مدفون" كار مي كردم و آرزوي نوشتنش در خواب و بيداري راحتم نمي گذاشت

د 2 - د يروز نوشته هاي ايوب رو مي خوندم . بايد قبول كنم شانس من و ايوب در قوانين احتمالات ژنتيك بسيار به هم نزديك بوده و از نظر روحيات در بين خانواده شبيه ترين به هم هستيم . مي نويسم "بايد قبول كنم" چون ميل به منحصر به فرد بودنم رو خدشه دار مي كنه اما كارهاش جدا ساختار داستاني داره گاهي هم به شعر نزديك مي شه . اميدارم خيلي زودتر از خواهرش راهش رو در زندگي پيدا كنه. جالب اين جاست كه يك كلمه در نوشته هاي ايوب مدام تكرار مي شه و اون هم " نيمه گمشده " است. خيلي جالبه . انگار همه مون دنبال چيزي مي گرديم چيزي كه خودمون هم دقيقا نمي دونيم كه چي هست . يعني پسر كوچولوي من هم در زندگي دنبال كسي مي گردد؟ من چقدر به نيمه گمشده خيالي اش نزديكم؟




یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

حسي كه آشناست پنج شنبه 11 آبان


جو جو زنگ زده بود كه آخر هفته بيا بريم استخر و اصرار اصرار . اما من از سه روز پيش قرارم را با يك ناشناس تلفني گذاشته بودم و گفتم كه نمي تونم . گفتم كه بايد برم از يك آدرسي حقوق بشر زنان رو بگيرم و براي هميشه خيال خودم و جامعه سنت زده مان را راحت كنم اما از تو چه پنهون يه كم مي ترسم و اگه كسي پيدا مي شد كه باهام باشه خيالم راحت تر بود . از طرفي فكر اين رو مي كردم كه شايد حقوق زنان خيلي سنگين باشه و نتونم تنهايي بيارمش . اما هر چي سعي كردم جو جو رو قانع كنم كه به تعهدات اجتماعي اش پايبند باشه و نسبت به وضعيت نسل بعد مسوولانه تر برخورد كنه و براي اعتقاداتش قدمي برداره و ......... جو جو گول نخورد كه نخور د و پاش رو توي يه كفش كرد كه يه هفته بعد ميان ترم هاش شروع مي شه و بايد براي كسب روحيه بره آب بازي . در عوض هر چي هم كه جو جو سعي كرد من رو با وعده سونا و جكوزي رايگان از قدم برداشتن در راه هدف مقدسم باز بداره نشد كه نشد و من با خوش ركاب همان يار هميشگي و با وفا كه تازگي ها به روغن سوزي افتاده قدم در اين راه بي برگشت گذاشتم
راجع به اين Work shope مي خواهم بنويسم كه "كمپين جمع آوري يك ميليون امضا " در خانه يكي از اعضايش برگزار كرده بود .
ميزبان خانم ميان سالي بود با بلوز و شلوار و موهايي نيمه خيس كه محكم از پشت بسته بود . همين جا مي خواهم از رنج سني آدم ها بنويسم كه دو دسته بودند
يك دسته بيست سال و اندي ها كه لابد كله همشان بوي قورمه سبزي مي داد و گروه دوم زناني كه ميان سال و ميان سال به بالا بودند كه زندگيشان بالا و پايين هايش را كرده بود و حالا فرصت ميدان دادن به ماجرا جويي هايشان را داشتند . با خودم فكر كردم جاي آن گروه سني زنان كه در حال نسل پروري است خالي است . فكر كردم زناني كه مادر چند بچه قد و نيم قد شده اند چنان گرفتارند كه زندگي برايشان فرصت اين نفس كشيدن هاي گه گاه را نگذاشته است. فكر مي كنم در كل به بيست نفر مي رسيديم . البته سيستم كار اين طور بود كه در اين كار گاه ها فقط تازه وارد ها آموزش داده مي شدند .
حدود 4 تا 5 ساعت جلسه طول كشيد و سه نفر صحبت كردند اولي كه يك دانشجو و از فعالان كمپين بود راجع به كمپين و اهدافش توضيح داد و با سيستم پرسش و پاسخ و مشاركت همه حاضران . دومي كه استاد دانشگاه بود راجع به آموزش چهره به چهره صحبت كرد كه با وجود عرض ارادت به خانم دكتر جامعه شناسي كه قد بلند بود و صداي محكم و قشنگي داشت اما حرفهايش طولاني و خسته كننده بود. يك بار ديگر خدا را شكر كردم كه آخرين روز هاي دانشجوويي ام مي روند و پشت سرشان را نگاه نمي كنند كه مجبور نباشم بنشينم و همراه عده اي ديگر منتظر موبايل جواب دادن اساتيد بمانم .
سومي اما وكيل جواني بود كه خيلي با احساس حرف مي زد و همين طور كه قوانين را توضيح مي داد و جلو مي رفت كم كم خودش هم جوش مي آورد و صدايش مي لرزيد . وقتي مي خواست شروع بكند بخصوص كه از توضيح مبسوط واضحات خانم دكتر خسته بودم با خودم گفتم واي! خداي من!! چه چيز جديدي دارد كه بگويد ؟ اما كم كم كه شروع كرد با خودم گفتم : ووواااي ي ي ي!!!!!!!! خدا اااااا ي ي ي ي من !!!!! توي چه دركستوني داريم نفس مي كشيم !!!! و حسودي ام شد به همه اونهايي كه تابعيت " جايي ديگر" را دارند . ريز جزئيات قوانين به قدري وحشيانه و غير انساني پايه ريزي شده كه سيبيلو ترين و داش مشتي ترين مرد هاي ايران هم فكرش رو نمي كنند كه قانون اين طور اختيارات و امتيازات لجام گسيخته اي بهشون داده باشه . با اين حساب خطرناك ترين موجودات دنيا بعد از گودزيلا و خون آشام ها " آقايون وكلاي ايراني" هستند كه از عمق اين فاجعه و از گستره وسيعي كه قانون براي ارضا خشونت و سكس و استبداد در كانون گرم خانواده بهشون مي ده خبر دارند .
تنها كاري كه ميشه كرد اينه كه تاكي كارد بشي تا سر حد مرگ و حس كني كه چيزي از جنس خشم و بغض و نفرت گلويت را مي فشارد و راه نفست را مي بندد و چقدر كه اين حس براي من آشناست
آره اين حس براي من آشناست
شايد در يك پست ديگه راجع به اين توضيح دادم

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

تنهايي اي خانه من شنبه 6 آبان 85

وقتي به خودم آمدم كه ايستاده بودم درست وسط همان جوي مشهور . پرت شده بودم جايي كه با كمال ناباوري مي شد دست كشيد و عمق حقيرش را لمس كرد و وحشت كرد از اين كه محكوم باشي تا ابد در آن جوي حقير كه به مرداب مي ريزد به دنبال مرواريد بگردي و نيابي و بگردي و نيابي و فراموش كني كه اصلا به دنبال چه بوده اي
دستم رو مي برم به عمق حقير اين لجن زار و مشت مي كنم و بيرون مي آورم يادت باشد چه ديدي !!! فراموش نكن كه با محكوميت ا بدي و سيزف وار در اين زندان تنگ و تاريك يك قدم بيشتر فاصله نداري .... كاش پنجره اي باز شود فقط يك پنجره براي من كافي است كه گاهي هواي تازه را نفس بكشم و از پشت آن به ازدحام دور مردمان در كوچه خوشبخت بنگرم .
و نمي دونم چي شد كه" هوخشتره" شد سمبل اين پنجره و سمبل همه هويت فردي تهديد شده ام . يك جور مقاومت و تسليم نشدن در برابر شرايط خفقان. و" دودش" شد همان هواي تازه اي كه ريه هايم از حسرت نداشتنش داشت سوراخ مي شد يك جور عصيان و نا فرماني مقدس كه آرامم مي كرد و دلداري ام مي داد كه مي توانم "من" گمشده ام را باز بيابم
خب ديگه بازي با كلمات ديگه كافيه
حقيقت بد جوري از غرق شدن در زندگي روز مره ترسيده ام زندگي روز مره با حفظ كامل جزئيات . اين جزئيات نفرت انگيزدستور هاي آشپزي نهار و شام ود كور خانه و لباس پوشيدن و همه چيز و همه چيز درست مثل ريز دستورات شارع مقدس راجع به آداب يورينشين و دفيكيشن
پناه مي برم به ليست بلند انديكاسيون ها و كنتر انديكاسيون در داخلي و جراحي و اطفال و روان و .....
پناه مي برم به دوز هاي دارويي و به همه آن چيزهايي كه پيش از اين برايم خسته كننده و ملال آور بودند
پناه مي برم به تنهايي كه خانه ازلي و ابدي من است

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

بيا فرض كنيم اين زندگي يك" داستان" است يكشنبه 23 مهر85



فرض كن اين يه داستانه . يه داستان واقعي . بازآفريني واقعيته . داستان ناب اصيل . فرض كن قلم دستته و بايد بنويسي . اين داستان" شروع" خواهد بود و شروع خواهد شد در همين لحظه . ميدوني. خودت خوب مي دوني كه يه شروع اگه در اوج باشه چقدر تعيين كننده است چقدر سرنوشت سازه . پس بنويس. كلمات را در دستت رام كن
قلم را وادار كه تابع بي چون و چراي پالس هايي باشد كه گاه و ناگاه در ذهنت جرقه مي زندو لحظه. لحظه را از دست نده
كلمه. كلمه هاي مقدس. واژه هاي پر طنين
هر روز يك صفحه . يك پاراگراف . به نظرات كسي اهميت نده . خداي قادر متعال اين داستان تنها تويي تو
از همه دنيا ديگر چه مي خواهم ؟
يك بعد از ظهر پاييزي با آسماني گرفته و خاكي نمناك از باراني كه تا چند لحظه پيش مي باريد . يك كي بورد براي تايپ كردن اين داستان و يك وب براي اين كه گاهي با خودم گپي بزنم . يك ليوان بزرگ چاي داغ و قلبي كه مي تپد و نفسي كه مي رود و مي آيد و ممد حيات است . ديگر چه مي خواهم ؟
پسر كوچولو الان داره در مركز كنفرانس ميده يه جلسه يك ساعته كه دست كم بيست ساعت براش وقت گذاشته

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

من كاكائوي خالص رو دوست دارم شنبه 22 مهر 85

منظورم كاكائوي خالصه نه اين كه فندق يا بادوم يا آشغال ديگه اي اون وسط چپونده باشن

اين لحظه رو مي خوام تصور كني. يه ليوان بزرگ پر از چاي داغ جوشيده كه دستم گرفته ام و از وسط راهروي پاوويون همين جور قدم هايم را مي شمارم و جلو مي آم تا برسم به اين اتاق مطالعه و بنشينم كنار پنجره اش و از بالاي طبقه 4 همه مركز طبي زير پايم باشد و صداي عبور گه گاه موتوري يا ماشيني را در خيابان بشنوم بوي چاي جوشيده ام را فرو بدهم در عمق ريه هايم و حس كنم كه خوشبختم حتي اگر مدت ها باشد كه عادت كرده باشم به اين كه صبح ها با صورت نشسته به بيمارستان بيايم و زشت تر از هميشه باشم و دلم پر شده باشد از آكنه مقاوم به درمان و جمعه كشيك باشم و سر راند هيچ سووالي را جواب نداده باشم و به فتح خيبر اميدي نداشته باشم و

و ذره ذره اين خيال خوشبختي ام را مديون يك تپه ام با جاده اي زيگ زاگ كه در قله اش مي رسد به درختي سبز و ستبر و بزرگ و پسري كه مي دود و دفتر مشق محمد رضا نعمت زاده را در دست هاي عرق كرده اش دارد و در آن جاده مي دود و مي دود و مي دود

ديشب مهمان كيارستمي بودم

من چاي رو با كاكائو دوست دارم منظورم كاكائوي خالصه كه بنشيني كنار پنجره اي كه به خيابان مشرف است و شب را مزه مزه كني چشم هايت را ببندي و فكر كني كه بالاي تپه ايستاده اي و قلبت چنان بزند كه باور كني تمام اين راه را تو بوده اي كه دويده اي و اگر چشمهاي محمد رضا نعمت زاده ديگر اشك آلوده نيست همه اش به خاطر توست زير سايه آن درخت بنشيني و گريه ساز كني

تازگي ها چقدر شاعر شده ام حرف حسابي نمي زنم فقط توري از كلمات مي بافم . نكته اش اين جاست كه مي توانم براي گريه محمد رضا نعمت زاده روي صفحه تلويزيون نصف صفحه مطلب بنويسم اما وقتي برادر همين محمد رضا نعمت زاده را روي تخت مي خوابانند براي بيوپسي مغز استخوان و به هزار زبان التماس مي كند و ضجه مي زند و خون گريه مي كند من ورودي گوش هايم را بروي صدايش مي بندم و سايلنت اش مي كنم

و اگر موقع گرفتن فشارش بخواهد زيادي تخس بازي در بياورد بازوي كوچكش را چنان محكم فشار مي دهم كه جاي انگشتانم روي پوست آفتابخورده اش قرمز شود

وقتي كه خواهر قد كوتاهش لوپوس مي گيرد و با كورتون وزنش مي رسد به صد كيلو و مدام حالت تهوع دارد دلم آشوب مي شود از عق زدن هايش و اگر موقع معاينه بالا بياورد حواسم بيشتر پيش بوي وحشتناكي است كه محتويات استفراغش مي دهد و دلم مي خواهد بگذارم و بروم تا اين كه مراقب باشم به پهلو بگردانمش كه آسپيره نكند

شعار دادن و شعر بافتن خيلي راحت تر است از اينترن بخش خون اطفال بودن و همزمان آدم بودن و همزمان حفظ كردن همه اين احساسات مثلا شاعرانه

آدم ياد توصيف هاي چخوف مي افتد و پرسوناژ هايي كه از" هنرمند" بيكاره اي مي سازد كه فقط شعار مي دهد در مقابل آدم هايي كه" كار مي كنند " و حرف هم نمي زنند . اما اين وسط تكليف كيارستمي چه مي شود؟

ببين من همه اش دارم در اين محاكمه توضيح مي دهم كه چرا دو رويي مي كنم و همان احساسي را كه مقابل محمد رضا نعمت زاده دارم در برابر مريض هاي بخش ندارم ؟ اما مي شود راحت تر نتيجه گيري كرد

فكرش را بكن كه من يه آدم خشن و بي رحم هستم كه به خاطر شرايط كاري مجبورم آستانه احساسم را بالا بكشم و در اين جا يك هنرمند پيدا مي شود و با ساخت يك فيلم و گوشزد كردن يك سري نصيحت هاي كهنه رسالت تاريخي اش را نسبت به من و محمد رضا نعمت زاده به انجام مي رساند و در پايان هم من و هم كيارستمي و هم محمد رضانعمت زاده به تعالي بشري مي رسيم به طوري كه استثنا ئا اين بار كلاغه هم به خونه اش مي رسد

با همه اين اراجيف مسخره كه بافتم اما كاكائوي خالص يه چيز ديگه است

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

همسايه ي كمد من 16 مهر 85

در كوچه يك نوازنده داره آهنگ "اي الهه ناز" رو با آكاردئون مي زنه . و صداش دور و دور تر مي شه. من همين الان كتاب "روياي تبت" رو براي بار سوم يا چهارم تموم كردم و دارم به مفهوم نوستالژيك " محمد علي" فكر مي كنم و اين كه چقدر شباهت هست و چقدر تكرار مكرر هم ديگريم مثل همين الهه ناز كه براي ريحانه مفهوم محمد علي رو داره و
قضيه از سر كمد شروع شد و اين كه من از وقتي اومدم مركز طبي كمد درست و حسابي نداشتم و مجبور بودم كه كيفم رو يه گوشه پاويون پرت كنم. مدتي بعد كه قفل كمد هاي قديمي رو شكستند و من كمد دار شدم. اونم يه كمد از رديف بالا كه مجبور نيستم براي برداشتن وسايلم خم بشم. اما اين كمد يه خاصيت خوب ديگه هم داره و اون هم همسايه با حاليه كه داره وقتي مي گم با حال يعني
يعني اين كه يه روز داخل پاويون داري تند تند لباس مي پوشي كه جيم بزني بعد يه دفعه چشمت مي افته به يه كتاب كه آرم نيم رخ عباس ميلاني رو داره. از همون دوري دقت مي كني و مي بيني كه واقعا كتاب ميلاني است. مقادير هنگفتي تعجب مي كني وقتي كه مي بيني اين كتاب دست يه اينترن دختره كه روي تخت دراز كشيده و بي توجه به سر و صداهاي بچه ها غرق صفحات كتاب شده
اگه چند سال پيش بود يه جيغ بنفش مي كشيدم و همچين روي تختش مي پريدم كه شوك وازو واگال بكنه. بعدش هم وادارش مي كردم كه با من سه بار عهد و پيمان زناشويي ببنده. اون هم براي تا آخر عمر و فردا هم سه تا ساك و چمدون براش پر مي كردم از كتاب و فيلم هاي جور وا جور و بالاي سرش مي ايستادم تا همه اون ها رو بخونه تا ازش بپرسم كه نظرش چي بوده ؟؟؟
اما خوشبختانه چون چند سال پيش نيست و من واقعا براي خودم يك پارچه خانم محترم و بي آزاري شده ام خيلي مودبانه جلو رفتم تا با كتابي كه نخونده بودمش و همكاري كه نمي شناختم آشنا بشم
و آشنا شدم اسم كتاب دريا روندگان جزيره آبي تر بود و اسم اون همكار محترم سيما
اولين كتاب از ميلاني رو ريحانه بهم معرفي كرد با اين جمله : بهاره يه كتابي هست به اسم "سمفوني مردگان" كه از اون سبك هاي قر و قاطي است كه تو خوشت مي آد بايد اين نكته رو همين جا تذكر بدم كه هر وقت اين دوست 15ساله من اين جمله رو بكار ببره يعني اون فيلم يا اون كتاب به طرز جنون آميزي محشره و من معمولا بعد خوندن اون كار تا يه هفته تب چهل درجه مي كنم همون طور كه سمفوني مردگان واقعا يه شاهكار است
اما آخرين كاري كه از ميلاني خوندم پيكر فرهاد بود كه راستش حس كردم اون قدر ها ايده جديدي نداشت كه بخواد حتي زير سايه بوف كور به چشم بياد چه برسه به اين كه بخواد نقش بوف كور 2 رو بازي كنه
اما اين دريا روندگان هم كتاب خوبي بود همون طور كه سيما ( البته واضحه كه سيما نمي تونه كتاب خوبي باشه و به تبع دختر خوبي است )
بعدا فهميدم كه كمد سيما با كمد من همسايه است و اين مساله تاثير شگرفي بر روابط ما گذاشت و باعث شد ما به صورت بي. آي. دي صبح ها موقع پوشيدن روپوش ها يمان و ظهر ها موقع جيم زدن به زيارت همديگر نائل بشيم و با خونسردي تمام به مبادلات كتابانه خودمون ادامه بديم
و حالا دوره اطفال سيما تموم شده و كمد خالي اش هر روز بد جوري توي چشم مي زنه شرط مي بندم سر هفته يه اينترن خر خون مياد وسايلش رو مي ريزه توي اون كمد و هر روز هم زود تر از من مياد تا مريض هاش رو ببينه و ظهر ها هم جيم نميزنه و براي خود شيريني ميره در كنفرانس ها تا نت برداره
اما قضيه فقط كتاب هايي كه رد و بدل مي شد نبود نكته اين جا بود كه مثلا من جلوي كتابخونه ام مي ايستم و به رديف كتاب ها نگاه مي كنم و به خودم مي گم براي سيما چه كتابي ببرم خوب است و براي اين كه جواب اين سوال رو بتونم بهتر بدم مجبور مي شم چند تا از اون كتاب هايي رو كه حد اقل سه چهار باري خوندم يه بار ديگه بخونم و باز سر شوق بيام و هوس نوشتن بكنم و پست به اين بلندي رو اين جا تايپ كنم
همين الان پسر كوچولو يه تذكر قانون اساسي داد راجع به اين كه بنا به ظواهر امر من كه همسر ايشان باشم مقاديرهنگفتي درس نخونده دارم و بهتره به اين مساله توجه لازم رو داشته باشم . چي مي شد اگه يه كي بورد اختراع مي شد كه سايلنت بود و صداي تايپ كردن آدم تا اون اتاق نمي رفت؟

شايد از اين به بعد خيلي بيشتر بنويسم
و هر روز هم كه حوصله نوشتن مطلب جديد نداشتم مطالب قبلي رو مي ذارم روي وب يعني باز هم دارم از اون تصمي هاي كبري مي گيرم

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

من شكلات دوست دارم 12 مهر 85

هزار تا پارازيت هست كه بخوام بهش فكر كنم اين اس. ام .اس دكتر صادقي كه اشتباهي براي يكي ديگه فرستاده شده بود واين خونسردي ايوب كه ديشب آدرس رو بلد نبود و باعث شد من باز از پشت نقاب خواهر مهربون بيرون بيام وذات پليد خودم و هزار احساس متناقضم رو نشون بدم و اين شلوار مهموني كه هنوز نخريدم و اين پايان نامه لعنتي كه افتاده دست بهناز و اين نمره رزيدنتي روان كه امسال اين همه بالا رفته واين جزوه هايي كه از پريسا هنوز نگرفته ام و پولش رو هم هنوز نداده ام و و و و و
و اين تحريم اقتصادي كه داريم مي شويم
عشق است ومن شكلات هاي خوش مزه را دوست دارم و واكنش فراموشي را

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

دل فولادي ام گرفته بود. 28 شهريور 85

نقطه . پايان . سر سطر . اگه هر چه سريعتر يه نقطه پايان نذارم و آخر اين بازي رو اعلام نكنم تموم زندگي ام رو به گند مي كشه چند روزه كه آرايش نمي كنم ژوليده و بي قيد و بي حوصله با شانه هاي قوز كرده فقط نگاه مي كنم به همه آدم هاي دور و برم به هيج كس دلم نمي خواد زنگ بزنم هر كاري كه بخواهم انجام بدم به نظرم بيهوده مي رسه و تلف كردن وقت
كشيك هم بودم و زنداني در مركز طبي اطفال بيرون هوا بد جوري پاييزي بود ابري و گرفته و من كه مي ميرم براي قدم زدن در يك همچين حال و هوايي . جيم شدم و راه افتادم پياده به پرسه زدن ميان كتابفروشي هاي انقلاب و چرخيدن ميان طبقات كتاب هاي چيده شده و دست آخر دو تا كتاب خريدم يكي مداد پاكن هاي آلن رب گري يه و يكي هم دل فولاد منيرو رواني پور را كه يك نفس خواندم تا آخرين صفحه. در كتابفروشي نيك يك مادر و دختر هم بودند كه داشتند با هم خريد مي كردند مادره سر و وضع اش مرتب بود ولي يه جور هايي هيسترك بود و ادعاي روشن فكري داشت . خيلي بلند بلند به دخترش مي گفت كه بايد اين رو بخوني و يا مثلا وواا ي ي!! تو هنوز فلان كتاب رو نخوندي ؟؟ و اي واي بر من!! كتاب هايي كه اسم مي برد كتاب هاي خوبي بودند اما با نمك دختره بود كه نوجوان تپلي بود و همه اش دنبال كنابي كه به قول خودش داستان داشته باشه و ساده باشه قسم مي خورم كه اگه مادره نبود دخترك فقط ر. اعتمادي مي خريد و اقتضاي سنش هم همين بود هر چند مادره گير داده بود و هيچ رقمه حتي به ايزابل آلنده و اسماعيل فصيح هم رضايت نمي داد همانجا در ويترين مغازه خودم و آن دو را زير چشمي نگاه كردم و از اين مقايسه لذت بردم كسي را نداشتم كه حرص سليقه كتابخواني اش را بخورم و خودم هم با صورت رنگ نكرده و بدون كفش هاي پاشنه بلند چقدر سبك بار و بي خيال به نظر مي رسيدم ياد يك نوشته از فروغ افتادم وقتي كه سي ساله شده بود و اين جمله اش كه " خوشحالم از اين كه يك چين عميق در ميان دو ابرويم پيدا شده " و
برگشم بيمارستان و دل فولاد را تمام كردم .
منيرو خيلي خوب از سمبل ها استفاده مي كنه و هنوز به نيمه كتاب نرسيده هر كلمه معني بخصوصش را پيدا مي كند مثلا چشم يا پيراهن خواب نازك و نارنجي و يا پيرزن و ماشين حساب و خلاصه لذت بردم اما همچنان فكر مي كنم كه شاهكارش كولي در كنار آتش است و همان داستان كوتاه به اسم شب بلند
يادداشت هاي وب لاگش را دنبال مي كنم و اميدوارم باز هم بتواند شاهكار خلق كند

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

در كوچه باد مي آيد پاييز نزديك است 25 شهريور 85


اين
هم تصويري از 22 خرداد سال 84 و تجمع زنان در مقابل دانشگاه تهران در اعتراض به قوانين زن ستيز

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

بدون شر ح


از اين كه تونستم روي وب عكس بذارم كلي حال كردم
روشن و پر از نور و زندگي تقديم به همين لحظه كه مثل قطره آب از لاي انگشتانم فرو مي ريزد و در دل زمين براي هميشه از دست مي رود Posted by Picasa

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

20 شهريور 85 امروز رو لذت ببر

بي تعارف و رو در بايستي من يه باي پولار بالقوه ام . يعني هر چيزي كه مود آدم رو تحريك كنه و بالا ببره واقعا مي تونه اثر شگفت انگيزي روي من بذاره مثلا كم خوابي مود رو بالا مي بره و من حالا بعد از امتحان داخلي بر روي سقف مود خود ايستاده ام و نفس هاي عميق مي كشم
انگار دارم با چشم هاي خودم اون كلمات رو مي بينم اون كلماتي كه گوشه و كنار دنيا پراكنده اند و منتظرند كه به زودي زود سراغشون برم و به همون ترتيبي كه بايد به زنجيرشون بكشم تا قدرت جادويي شون رو پيدا كنند داستاني شبيه داستان هايي كه در "شاهپر " نوشته مي شدند اين قدر با قدرت كه پيش از تمام شدن قصه خواننده مشعل اتاقش رو بر داره و همه دنيا رو به آتيش بكشه دارم اون كلمه ها رو مي بينم همين نزديكي ها هستند
لاي گل هاي حياط
لاي شب بو ها
آخ كه من. دارم مي ميرم براي يك خط شعر ناب بيخودي نيست كه هميشه بعد امتحان ها مي رم براي خودم يه كتاب جديد مي خرم

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

اين صدا صداي آزادي است يكشنبه 5 شهريور

لا لالا لا لالالالا / اي ي ي زن / اي ي ي حضور زندگي / به سر رسيد زمان بندگي / جهاااا ا ن د يگري ممكن است/تلاش ما سازنده آن است/ لا لا لالالالا لا لالالا / اين صدا صداي آزادي است / اي ي ن ندا طغيان آگاهي است/ رهايي زنان ممكن است / اي ي ي ي ن جنبش سازنده آن است / لا لا لالالالا
فيلم 22 خرداد سال 84 را ديدم. خداي من
در اين لالايي چيزي هست كه مي توانم برايش تا آخر عمرنفس بكشم . مي توانم برايش بخندم از ته دل و گريه كنم از ته دل و حس كنم زخمهاي هزار هزار ساله خون چكان نسل اندر نسل مادرانم را مرهم مي گذارم
امروز 5 شهريور در ادامه و پيگيري خواست زن ايراني براي تغيير قوانين غير انساني همايشي با شركت گروههاي مختلف زنان برگذار مي شود كاش مي تونستم اونجا باشم اما فردا بايد كنفرانس بدم اون هم بحث شيرين" ايكتر نوزادي
اما اين فيلم واقعا عجب فيلم با حالي بود و صداي سخنراني سيمين بهبهاني
اين متن ترانه جنبش زنان است كه خواندن آن در جمع و داد زدنش همه با هم و كوبيدن پا به زمين با ريتم حماسي آن.... آآآخ خ خ
خدا كنه امروز بتونن مراسمشون رو اجرا كنن خدا كنه بتونن حرفاشون رو بزنن
به ياد موسوي خويني ها كه از 22 خرداد تا به حال در زندان است و تمام

شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

همه كتاب هايم را جلد خواهم كرد 4 شهريور 85

ديشب من و پسر كوچولو با هم گفتمان كرديم كه نتايج موفقيت آميزي در بر داشت و قرار شد من به زودي برم موهام رو كوتاه كوتاه و بور بور كنم در عوض پسر كوچولو هم موهاش رو بلند بلند كنه اينقدر كه بياد تا روي شونه هاش و به اين ترتيب ما استراتژيك اين هفته خودمون رو بدون مشورت با حجه الاسلام و المسلمين حسني اروميه اي تعيين كرديم
من و پسر كوچولو هنوز از همدان نيومده بودم كه رفتيم شمال و ديشب خسته رسيديم خونه و امروز صبح پسر كوچولو رفت اصفهان هر چند همين امروز برمي گرده اما يه خورده برنامه زندگيمو مون شبيه كارتون دور دنيا در هشتاد روز شده و تازه من دو هفته ديگه امتحان داخلي دارم تازه وسط اين مسافرت ها يك فيلم جديد هم ديده ام كه ريحانه داده بود و مخم را به مدت چند ساعت تعطيل كرده بود و ويندوزم بالا نمي اومد
هميشه اين جور وقت ها آدم بايد سه چهار تا از اون كتاب هايي رو كه خيلي دوست داره بذاره جلوش و شروع كنه به جلد كردن اونها درست شبيه صحنه يكي از داستانهاي ميلان كندرا كه بعد از هزار جور اتفاق و ماجراهاي عجيب و پر استرس شخصيت هاي داستان در يك لحظه دراماتيك داستان شروع مي كنند به سرخ كردن سيب زميني و سوسيس و آماده كردن سس و بريدن نان و شستن با دقت ظرف هاي كثيف
و مثلا من الان در يك موقعت دراماتيك هستم : سپيده شاملو مي گه: عشق؟ اون هم بعد اين همه سال زندگي زناشويي؟ مگه يه آدم چقدر مي تونه جذاب باشه ؟ چقدر راز داره براي كشف كردن ؟ چقدر حرف داره براي زدن كه جالب و تازه باشه ؟ هر قدر هم باشه در چند سال اول ته مي كشه و زن و شوهر مي شن دو تا هم اتاقي
ولي پسر كوچولو هنوز هم اتاقي من نشده . الان هم كه رفته اصفهان دل من را هم با خودش برده و من منتظرش هستم و مثل مامان بزرگ ها نگران اين گه سالم به دستم برسد
امروز نگار خانه كمال الدين بهزاد غوغا بود . صورت فقط صورت. آن هم كلوزاپ. آن هم در تابلو هايي به ابعاد در 4 و بزرگتر
قسم مي خورم بي شباهت به بعضي كار ها و ايده هاي خودم نبود. عجالتا قراره اول دنياي پزشكي رو كون فيكون كنم و بعدش در داستان نويسي معاصر انقلابي ايجاد كنم و كم كم به سمت سينما برم و فيلم هايي بسازم كه مسير تاريخ روعوض كنه و دست آخر مي رم سراغ نقاشي و صورت مي كشم فقط صورت آن هم كلوزاپ آن هم در تابلو هايي بزرگ و محو و تار و خيال انگيز
فعلا بروم همين چند تا كتابم رو جلد كنم

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

رابينسون كروزوئه تنها در جزيره ناشناخته اش

يه شب در مسافر خانه فروغ دانچ دلم حسابي گرفته بود . يادم اومد كه قبلا اين جور موقع ها مي نوشتم و بعدش يادم اومد كه تازگي ها در وب مي نويسم . چون به شبكه دسترسي نداشتم روي يك تكه كاغذ نوشتم و به خودم قول دادم كه پستش كنم و حالا اين هم يادداشت يك روز از يك ماهي كه همدان بودم . واحد بهداشت . روستاي آبشينه
ظبط روشن است يك موزيك سنتي ايراني و عرفاني داره پخش مي كنه فكر مي كنم دو روز است كه تصميم قطعي گرفته ام به جز

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

"مرداد لعتنتي "1984

هميشه خواب ها از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند
و مي ميرند
من شبدر چهار پري را مي بويم كه روي مفاهيم كهنه رويده است
كافيه سرت رو از پنجره وبلاگت بيرون بياري تا باد نرم دست بكشد ميان موهايت و فراموش كني كه قدم هايت را روي زميني
بر مي داري كه سايه سنگين " ناظر كبير" حتي براي يك لحظه از سر كسي كم نمي شود
خبر سخنراني اكبر گنجي را در ينگه دنيا بخواني كه مي خواهد راجع به آپارتايد جنسي در ايران حرف بزند و از خودت بپرسي كه چه مي خواهد بگويد آقاي روشنفكر سياسي زندان رفته و اعتصاب غذا كشيده
احترام اقاي گنجي سر جاي خودش و اصلا همين كه موضوع يكي از سخنراني هايش را راجع به مسائل زنان انتخاب كرده براي يك مرد ايراني ( هرچند از نوع اصلاح طلبش ) پيشرفت خوبي است
اما من مطمئنم كه آنچه گنجي خواهد گفت چندان مرهمي نخواهد شد كه بخواهي به زخمي ببندي و دلخوش كني
همانطور كه خاتمي چندين و چند بار آب پاكي را روي دست زناني از جمله خود من ريخت كه منتظر بوديم از كنده اصلاح طلبي دودي بلند شود
هزار سال پيش اين جمله را نوشته بودم كه : زن بودن در دنيايي كه مردان بر آن حكومت مي كنند " بودن" عجيبي است انگار كه تمام قد در برابر آفتاب ايستاده باشي و كسي از روي سايه ات كه بر زمين افتاده بخواهد لباسي برايت بدوزد . در هر دوره تاريخي برايمان يك جور لباس دوختند (شبيه تفاوت سايه هاي صبح و سايه هاي غروب ) و وادارمان كردند اين قبا هاي كژ و كوژ را بپوشيم و ما هم مطيعانه براي آن كه خودمان را با شرايط وقف بدهيم تا مي شد قد و قامتمان را كژ و كوژ كرديم و قوز كرديم تا با معيار هاي زيبايي شناسي و نجيب شناسي!! حضرات جور در بياييم
و جز آنكه زن باشد و در ميان معركه كسي چه مي داند معني تمكين جنسي زن مسلمان از شوهرش چيست؟ فرق آن با تجاوز چيست ؟ بين گرفتن مهريه با پولي و كه سكس ووركر ها مي گيرند چه فرقي وجود دارد؟
وحجاب و نداشتن حق طلاق و نداشتن حق تصميم گيري براي ازدواج و محل زندگي و اشتغال و حتي خارج شدن از خانه و نداشتن حق حضانت فرزندان و تحت كفالت بودن از گهواره تا گور چه مزه اي مي دهد ؟
و نفس كشيدن و راه رفتن درروزگاري كه فرهنگ وحشيانه عصر در آموزش و پرورش و صدا و سيما ديكته مي شود .
باز داغ كردم شايد علتش اين سر شماري مسكن و نفوس باشد كه مامورش دم در از من پرسيد
سرپرست اين خونه كيه؟ تحصيلاتش چيه؟ چند نفر عائله دارد ؟ و بعد صندوق صدقات در خانه داريد ؟ و حالا كه نداريد آيا نمي خواهيد ؟
نمي دونم چرا حتي تكرار اين اصطلاحات حقوقي كه از فقه گرفته شده اند حال مرا بد مي كند
آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب كه در پشت بام خانه قدم ميزند سلام بگويم؟
حس مي كنم كه وقت گذشته است
حس مي كنم كه" لحظه" سهم من از برگهاي تاريخ است
يك مكث براي اشرف كلهري كه حكمش سنگسار است و تمام

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵

يك سوژه بكر 17 مرداد 85

از قديم هم همينطوري بود . اين من نيستم كه سوژه ها رو پيدا مي كنم بلكه سوژه ها خودشون با پاي خودشون سراغم مي ان و گوشه پيرهن ذهنم رو مي گيرند و مي كشند و وقتي سر بر مي گردانم بدون يك كلمه حرف با چشم هاي درشتشون خيره مي شوند به من و منتظر كه قلمم را بر دارم هر چند گاهي هم مثل اين روز ها فرصتش را ندارم
ولي راجع به اين سوژه با حال : يك كار است كه فقط با ديالوگ جلو مي رود . ديالوگ بين دو همسر . راستش توضيح دادن اين سوژه با توجه به اين كه من مي دونم كه يكي از قهرمان هاي داستان خواننده اين صفحات است به عواقب كار نمي ارزد اما فقط مي گويم كه كار با حالي است و اسكلت كار را حتما در يك جايي يادداشت مي كنم
اين روز ها به هر دوست كه مي رسم
احساس مي كنم آن قدر دوست بوده ايم كه حالا وقت خيانت است
و مدام بايد در گوش خودم زمزمه كنم و دست بكشم به بدنم كه باور كنم كه زنده ام هنوز
خيلي بد شد . با هزار شور و شوق آمدم پشت كامپيوتر نشستم كه بنويسم . اما ديدم نه مي شود سوژه را توضيح داد نه مي شود نوشت كه اين روز ها فكر من را چه جيزي اشغال كرده است و نه مي شود نفس كشيد
يك مكث براي اكبر محمدي و تمام

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

رابينسون كروزوئه از سفر باز مي گردد 12 مرداد 85

مدت هاست كه ننوشتم و دليلش هم موجه است از اول مرداد به همدان مشرف شده ام و از اونجا به شبكه دسترسي نداشتم نه اين كه فكر كني دانشگاه گرانقدر همدان آنقدر درپيت مي باشد كه يك كامپيوتر در آن پيدا نمي شود نه اينطور نيست بر عكس در همه كتابخانه هايش بالاخره يك كامپيوتر هندلي يا نفتي يا از اين ها كه با انرژي باد و توربين هاي آبي كار مي كنند پيدا مي شود مشكل اين جاست كه خيلي تميز و با كلاس كلا همه چيز را فيلتر كرده اند و خيال خودشان و دانشجويان محترم را راحت كرده اند حتي سايت هاي رسمي جمهوري اسلامي مثل ايسنا و ايرنا
من هم حوصله رفتن به كافي نت را نداشتم و اصولا در همدان كلا حوصله هيچ چيز را نداشتم
وحالا مي نويسم هر چند نمي دونم اين همه روز رو چطور در يه پست خلاصه كنم اول مرداد سر كلاس بهداشت بودم و يه هفته بعدش هم به روستاي آبشينه اعزام شدم
راستش اول كه وارد ده شدم جو گرفتم و خواستم كه مثلا اداي جلال آل احمد رو در بيارم كه با يه تعارف سيگار به يه كشاورز كه سر زمينش بود سر حرف رو با اون باز مي كرد و كاري مي كرد كه طرف همه زندگيش رو مي ريخت وسط و آقاي نويسنده از لابلاي اون حرف ها لابد سوژه براي نوشتن پيدا مي كرد
يا غلامحسين ساعدي كه با همه اهل ده دوست و رفيق ميشد و اطلاعات مي گرفت از بقال و پيرزن هاي ماما بگير تا پيرمرد هايي كه عمرشون از خدا دو سال كمتر بود وقتي پاي تعريف اين همه آدم نشستي اون وقت مي توني عزاداران بيل و تاتار خندان رو بنويسي ولي من نتونستم . اصلا با آدم هاي پير نمي تونم ارتباط برقرار كنم يا حتي جوون انگار نه انگار كه يه موقع با اسم مستعار غلامحسين بهاري مي نوشتم و اين را امين يادم انداخت با يك اس ام اس كه برايم زده بود كه حالم را بپرسد
به نظرم محيط ده و مركز بهداشت بي نهايت كسل كننده بود
به هر حال يه روز تعطيل با ريحانه بيرون رفتيم و من مهمان شدم به يه پيتزاي پپروني كه نصف سسش رو روي مانتوي رنگ آبي روشنم ريختم
همين؟ از اوون روز و اون همه حرف كه با هم زديم و اون همه دقيقه كه با هم بوديم همين رو براي گفتن دارم
آن كلاغي كه پريد از سر ما
و فرو رفت در انديشه ابري ولگرد
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه مي دانند همه مي دانند
و من هم فكر مي كنم كه هم من و هم اون مي دونيم كه مشكلي وجود داره انگار در تمام دقايقي كه با هم هستيم در حال اثبات اين مطلب ام كه من عوض شدم و بد بختانه مي دونم كه اون به عوض شدن آدم ها اعتقادي نداره و از اين بد تر اين كه در ته ته دلم هم مي دونم كه حق با اووونه
نه فقط ريحانه بلكه انگاربا همه آدم ها يي كه مي شناختنم اين مشكل رو دارم. انگار چيزي مجبورم مي كنه كه حتي براي در و ديوار اين شهر هم توضيح بدم كه اكيدا نسبتي با اون دانشجوي هفت سال پيش ندارم
احساساتم در اين مورد خيلي مسخره است. اين كه من هفت سال پيش تمام وقتم رو به جاي خوندن آناتومي صرف خوندن كارهاي چوبك و هدايت و وولف و دانشورو دولت آبادي مي كردم به آدم هاي دانشگاه چه ربطي داره؟؟ اگه من شب امتحان ميكروبيولوژي داشتم جاودانگي ميلان كوندرا دوره مي كردم يا به جاي رفتن سر كلاس هاي فيزيو پات همه وقتم روصرف نوشتن مشق از روي فيلم هاي مخملباف و كيارستمي مي كردم چرا حس مي كنم بايد از ريحانه و پريسا عذر خواهي كنم ؟؟ اون هم در حالي كه اگه زمان به عقب برگرده ..... راستي اگه زمان به عقب برگرده و من دوباره بشم يكي از اون هشتاد و پنج نفري كه اول مهر 77 از زير تابلوي دانشگاه علوم پزشكي همدان براي اولين بار گذشت اون وقت گذشته عوض مي شه ؟
بازم حاضر مي شم كه اوون همه وقت بذارم براي مجله بيست ؟ براي كلاس هاي انجمن سينماي جوان ؟
نمي دونم ولي يه چيز رو مطمئنم اون هم اين كه اگه پا بده در حال حاضر هم باز آماده ام براي اينجور ديوونه بازي ها
در همدان ساكن اتاق 8 طبقه 3 مسافر خانه" فروغ دانچ " هستم البته اين اسمي است كه من برايش گذاشته ام بقيه بهش مي گن خوابگاه سميه 3. حتي يك كلمه حرف هم با بچه هاي اتاق هاي طبقه نمي زنم و كلا تريپ برج زهر مار رو براي خودم انتخاب كردم اين تنها شگرد عالي است كه در خوابگاه مي شه حريم خصوصي براي خودت تعريف كني
روزي هزار بار به پسر كوچولو زنگ مي زدم و اون هم روزي هزار بار به من زنگ مي زد و چون كه در قوانين فيزيك بين ابعاد شخص و احساس علاقه نسبت معكوسي برقرار است به اين ترتيب پسر كوچولوي من كم كم تبديل شد به ني ني
و حالا فقط دو روز ديگه پيش ني ني هستم
هنوز سارا رو نديدم و ازش بي خبرم يه روز كه در اتاقم در مسافر خونه فروغ دانچ نشسته بودم و دلم هم گرفته بود سارا زنگ زد و گفت :" به نظرم تو استعداد نوشتن داري " حد اقل بيست هزار بار اين جريان رو براي ني ني تعريف كردم تازه بايد اعتراف كنم كه خيلي خودم رو كنترل كردم كه در اين زمينه حرف هام تكراري نباشه حوصله اش رو سر نبرم اما خدايي به صورت پي. آر. ان اين حرف سارا رو براي خودم تعريف مي كنم هر چند در جشنواره دانشجويي مهرگان امسال هم شركت نكردم اما به هر حال يه روز سارا كه اصلا هم اهل تعارف نيست زنگ زد به من و گفت.................... ت

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

يواشكي بيست و هفت سالم تمام شد سه شنبه 27 تير ماه

امسال سه بار سورپرايز شدم . اول يه گلدون سفيد بزرگ با دو جلد " دون كيشوت" كادو شده كه هديه پسر كوچولو بود ( كتابي كه حد اقل بيست و هفت هزار بار از پشت ويترين نگاهش كرده ام و دلم خواسته كه بخرم') .م
بعدش جشن تولد كوچولويي كه ماماني برام گرفته بود و كيك تولدي كه خواهر" خر خون" عزيزم آخر مرام رو گذاشته بود و سرش رو از ميون كتاب هاش بيروون آورده بود و پخته بود
و هديه هاي جور وا جور كه گرفتم از كيف پول و روسري و عروسك براي خوش ركاب بگير تا سكه و
بلوز صورتي خوشگلي رو كه سارا و ندا گرفته بودند هم كلي سور پرايز بود
و پنج شنبه آخرين كشيك بيمارستان امام رو مي دم
و بعدش بايد برگردم همدان . خداي من خيلي خنده داره نمي دونم در زندگي كي از شر "برگشتن" اون هم به صورت اجباري خلاص مي شم اين عادت منه كه از هر مرحله اي كه مي گذرم و به جاي جديدي مي رم ارتباط خودم رو به كلي با گذشته قطع مي كنم و به كلي فراموشش مي كنم حالا اصلا هيچ جور حس تعلقي نسبت به دانشگاه همدان ندارم و بايد بر گردم اونجا
شايد تا مدت ها نتونم ديگه يادداشت جديدي در اين وب بذارم
امروز دكتر تسليمي داشت راجع به يكي از فيلم هاي مخملباف حرف مي زد. راستي!!! عمو مخملباف كجاست؟ چه مدتيه كه فيلمي نديدم كه تموم تنم رو بلرزونه و احتياج پيدا كنم كه برم بيرون و در تنهايي قدم بزنم و قدم بزنم و به كفشهايم خيره شوم و سنگهاي پياده رو
اووووووووه ه ه ه !!!! هزار سال است كه زن در پياده رو راه نرفته است هزار سال تموم
اما عوضش مي تونم دوباره دون كيشوت عزيزم رو بخونم و كمي انرژي بگيرم

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

يك هاپوي سفيد از ديدگاه پست مدرن يكشنبه 25 تير 85

ببين قضيه خيلي ساده است من هستم و بچه گربه كه اون بچه منه . پس من چي مي شم ؟ معلومه ديگه مي شم مامان بچه گربه .خب تا اين جا كه سخت نبود ؟ بود؟ ما يه بچه داريم كه بع بعي!! است و تموم موهاي بدنش فر فري است و پسر است
يك دختر هم داريم كه خرس است و پوست بدنش قهوه اي است و پاپيون آبي زده پسرمون هم يه دستمال گردن قرمز بسته تا اين جا هم ميشه با تساهل و تسامح با قضايا كنار اومد اما از وقتي كه خدا به پسرمون يه بچه داده به چه گندگي كه يك هاپوي سفيد و پشمالو است من كه خودم مامان بچه گربه باشم ديگه قاط زدم
البته اونها كه مدت هاست نوه دارند و تجربه شون از من و بچه گربه بيشتر است اعتقاد دارند اوايل كه آدم!! نوه دار مي شه اين بحران هويت ها پيش مياد و طبيعي است
اين جور كه من بو بردم قراره دخترمون هم صاحب بچه بشه و بچه اش هم لاك پشته كه سبزه و من مي خوام بذارمش داخل خوش ركاب چون با هم ست هستند و جدا از مساله ست بودن به هر حال من مادر بزرگم و وظايف خاصي در قبال نوه ام دارم
ووووووووووووووووووااي ي ي چه شلوغ بازاري شد حسابي افتادم تو خط عروسك خريدن
فكرس رو بكن كه من ديروز يه يادداشت پر شور در حمايت از اعتصاب غذاي گنجي نوشته بودم و از يه طرف كلي هم راجع به اين هاپوي پشمالو كه تازه خريديم با مهران ابراز احساسات كرده بودم
اين دو تا مساله رو اگه كنار هم بذاري با هم تناقض دارند؟
به نظر من در ديدگاه پست مدرن كه شخصيت آدم محور تفسير جهان ميشه هيچ چيزي كه بر خواسته از اين "من" باشه رد نمي شه اما اگه بخواي راجع به احساسات و افكارت دروغ بنويسي اون موقع است كه از خودت يه احمق درست و حسابي درست كردي

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

همه كچلهاي دنيا سه شنبه 20 تير ماه 85

نمي دونم بين نداشتن مو و شخصيت هاي مورد علاقه من چه ارتباطي هست ؟ اما مطمئن هستم كه بالاخره يك ارتباطي بايد وجود داشته باشه .
مي خوام راجع به بخش اورژانس بيمارستان امام بنويسم و هر چند بنا بر تذكرات قانون اساسي كه پسر كوچولو داده از گفتن اسم اين استاد محبوب معذورم اما مي دونم كه هر دانشجوي پزشكي كه از در بيمارستان امام رد شده باشه مي دونه كه منظور از " استاد يكي يكدونه اورژانس" كي هست
يك پيشاني برامده دارد كه ادم را ياد كلاسيفيكاسيون افلاطوني ادم ها مي اندازد كه اعتقاد داشت اونهايي كه پيشاني برجسته دارند ادم هايي هستند كه زياد فكر مي كنند
پزشكي رو بد جوري فهميدني ياد گرفته و خيلي خيلي به آخر و عاقبت مريض هاش علاقه مند است . قبل از اين كه توي بخش ببينمش از معرفي مريض هايي كه سر مورنينگ مي كرد مي شناختمش معرفي مريض هايي كه داره معمولا اين قدر جالب است كه خوابالوده ترين ادم ها رو هم بيدار و وادار به اظهار نظر مي كنه
همه اين حرف ها رو زدم كه بگم امروز سر كلاس داشت راجع به فراورده هاي خوني در ايران صحبت مي كرد و وسط حرفاش گفت كه خب ما هيچ كدوم از اين اسكرين ها رو نمي كنيم اما چون اينجا كشور آقا امام زمان است مريض ها اسيب نمي بينند
ولازم نيست توضيح بدم كه با شنيدن اين حرف اينجانب از همه بلند تر خنديدم و با باز كردن نيش هاي خود تا بنا گوش مواضع جناب استاد رو مواكدااا تاييد كردم
بين خودمون بمونه ارادت اينجانب به استاد گرامي به هيج وجه ارتباطي به تشويق هاي استاد سرجلسه كتو اسيدوز ديابتي نداشت
فقط خدا مي دونه كه چقدر به اين جور محرك هاي مثبت احتياج دارم
چند تا چيز مهم ديگه هم هست كه بايد بگم و اونم اينه كه بالاخره من يه خداي جديد كشف كرده ام . كتاب" سالها" و" اورلاندو" رو قبلا ازش خونده بودم اما اين يادداشت هاي روزانه اش به طرز بسيار دلانگيزي معركه بود
هم معركه بود و هم اين كه جواب خيلي از سوالهام رو داده
فكرش رو بكن ويرجينيا وولف 20 دفتر از يادداشت هاي روزانه اش پر كرده و كلا اين كار رو تمرين خوبي براي نويسندگي مي دونه
تا اطلاع ثانوي هر كس مرا بيازارد ويرجينيا را ازرده و هر كس ويرجينيا را بيازارد مرا ازرده است
جالبه ديروز دو نفر از دوست هاي خيلي قديمي به من زنگ زدند يكي رفيق ده ساله بود و ديگري كسي كه بي تعارف حاضر بودم . كه به جاي ديدن اش داوطلبانه به احوالپرسي عزراييل بروم
ارزو مي كنم اخرين باري باشه كه اسمش رو مي شنوم

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

يكشنبه 18 تير 85 دلم يك دل سي ي ي ي ي ر گريه مي خواهد

ساعتي يك بار حد اقل . و گاهي هم بيشتر . و به دلايل كاملا متفاوت . مثلا ديشب كه بغل پسر كوچولو دراز كشيده بودم يك دفعه ياد اون چند تا داستاني افتادم كه هزار سال پيش نوشته بودم و الان هيچ كدامشان را ندارم . ياد اون شب لعنتي افتادم كه خوابم نمي برد و دلم هزار پاره شده بود . و دنبال كسي مي گشتم كه حسابي كتكم بزند . كسي پيدا نشد و خودم بلند شدم كلاسورهايم را از زير تختم بيرون اوردم و همه ان ورق ها يي كه خلاصه زندگي ام نبودند بلكه خود زندگي ام بودند . همه شان را خودم جلوي چشم هاي خودم ريز ريز كردم و انگار همه روز هاي 19 سالگي 20 سالگي 21 سالگي 22 سالگي و 23 سالگي همه روز هاي 5 سال از عمرم را پاره كردم و چقدر زياد بود هر چه پاره مي كردم تمام نمي شد يك كيسه سياه زباله بزرگ خداي من
پنج سال از عمرم را ريز ريز كردم و ريختم سطل زباله
امين اينجا نيست يا ريحانه كه بگويند كه حالا چه گهي بودند : قصه" قاتل خدا" كه 2 هفته تمام سر هيچ كلاسي نرفتم تا پاك نويسش كنم و ايده اوليه اش وسط امتحانات ترم 2 به ذهنم رسيد . ديگر چه چيز هايي بودند ؟ "اون شب كه بارون اومد" كه خلاصه تمام تناقضات ذهني ام راجع به عشق بود
و همه يادداشت هاي مجله بيست و داستان "او و او" و ديگه يك داستان كه اسمش يادم نمي اد اما راجع به يك نسل از دختر هايي بود كه به محض ازدواج كور مي شدند
جنون اني بود . بريف سايكوز بود
و امروز كه يكي از مريض ها مرده بود و همراهها جنان گريه و زاري راه انداخته بودند كه بد جوري دلم مي خواست محكم توي گوش همه شان بزنم. عزاداريشان را نمي برند يك جايي كه جلوي چشم من بيچاره نباشد . نمي دانند كه چقدر انرژي بايد صرف كنم تا صدايشان را نشنوم
و دلم براي روز هايي تنگ شده كه به جاي اعتقاد به روانپزشكي فلسفه را مي پرستيدم

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

شنبه 17 تير ماه پنج كشيك در عرض دو هفته

دديروز جمعه بود و من كشيك بخش خون بودم . صبح دير رفتم و وقتي كه زنگ زدم بخش سميه روي تخت 19 نشسته بود و تب داشت و تاكيكارد بود و ديسترس تنفسي داشت
از وقتي تصميم گرفته ام كه ديگه قوز نكنم و سينه سپر كنم و راست بايستم ديگه حس ميكنم كه گرفتن علايم حياتي در شان من نيست همراه تخت كناري دختر ذبلي بود كه وادارش كردم علايم حياتي سميه رو بگيره .
و مي ديدم كه همه وجودش با هر نفس رتركشن پيدا مي كند به گودال مخوفي كه من به عمد مي خواستم نا ديده اش بگيرم و بنويسم كه بيمار ويزيت شد بنويسم كه علايم حياتي در محدوده نرمال است و صداي دخترك را نشنوم كه مي گويد در يك دقيقه 60 تا نفس كشيد و سميه تب داشت كافي بود نبضش را بگيري تا بداني كه تنش در چه كوره داغي مي سوزد
يادم اومد كه موقع شرح حال گرفتن مي گفت كه يك هفته است كه مرخص شده و باز دوباره تب كرده و درد پا گرفته و از اراك خودش آورده اش تهران كه كاري برايش بكنند.
فردا صبح خوندم كه واسكوليت در اين بيماران درد اندامها مي دهد
ديشب به شانه سميه زدم و گفتم كه بهتر شدي مگه نه ؟ گفت پاهام درد مي كنه و من به صورتش نگاه كردم كه كه گونه هاي برجسته داشت و بر عكس اندام چاقش دلنشين بود . روي ران هايش پيودرما گانگرونوزوما داشت . موهايش با كمو تراپي ريخته بود . و يك واژينال بليدينگ مختصر داشت اون موقع برايم مهم نبود كلروما كه در خلاصه پروندهاش نوشته چه معني مي دهد . فردا صبح تازه فهميدم كه ترانسلوكاسيون 8 و 21 پروگنوز خوبي دارد كه مستعد كلروما است و سنين پايين را درگير مي كند
و مادرش انگار از يك ساعت قبل ساك ها را بسته بود . ماموريتش به پايان رسيده بود و مي توانست تنها و سبك بار به اراك برگردد.
در اخرين ويزيتش تب نداشت هر چند خودم هم مي دونستم به خاطر حمامي است كه گرفته باز به شانه اش زدم و گفتم سميه بهتر شدي ها؟ داشت غذا مي خورئ يك قاشق مي خورد و بلافاصله بالا مي اورد و من بالاي سرش بودم و نگاه مي كردم و در پرونده اش مي نوشتم كه حال عمومي مريض خوب است و استفراغ خوني ندارد
صبح جلوي اينه بودم كه تلفن زنگ خورد . و سارا گوشي را برداشت و به من داد :
- مريض داره كد مي خوره
- كدوم ؟
- تخت 19
- و تا من بدوم و خودم را به خوش ركاب برسونم صداي كد از بلند گوهاي بيمارستان پهن شد روي اسفالت حياط بيمارستان و روي ساعت كه از هفت صبح گذشته بود و روي من كه پيشاپيش مي دانستم دويدن ام بيهوده است و صدا صدا به گوش سميه نرسيد . ديگرهيچ صدايي به گوش سميه نمي رسيد و دويدن مسخره بود تا از ميان نگاه مريض هاي اتاق هاي ديگر بگذرم و خودم را برسانم به مردمك هاي دوبل ميدرياز .
ديگر حتي به عمليات احيا هم نيازي نبود و مادرش همه ساك ها را بسته بود و زيپ اخرين ساك را هم كشيد . ديگر مجبور نبود هيكل چاق دختر لوسميكش را از اين جا به ان جا به دوش بكشد .با همه اينها من به چشم هيچكدام از مريض ها نگاه نكردم به چشم هاي مادرش هم و يك خلاصه پرونده سر هم كردم واز بخش زدم بيرون و حالا هر چه مي كنم تصوير چشمهاي خمار با مردمك هايي كه انگار از يك وحشت عميق گشاد شده از ذهنم پاك نمي شود
-

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۵

دست در دست همه سارا هاي هموطن همجنس همدرد همخون دوشنبه 22 خرداد 85

خوش ركاب رو با خودم نبردم ترسيدم يه موقع بلايي به سرش بياد به همين خاطر به اژانس محله زنگ زدم ان هم يك ساعت زودتر
ترسيدم كه مسير ها رو به سمت ميدان هفت تير بسته باشند اما نبسته بودند و راننده همون پير مردي بود كه هشت مارس مرا به پارك دانشجو رسانده بود
مسير را طوري به راننده گفتم كه مجبور شود يك دور دور ميدان را بزند و من بدون اين كه پياده شوم ببنيم كه چه خبر است
اما خبري نبود هفت تير همان هفت تير هميشگي بود با مانتو فروشي هاي رنگارنگ و مانكن هايرديف شده پشت ويترين و دستفروش ها ي كنار خيابان كه بي خيال زير افتاب چمباته زده بودند
انگار فقط اين دل من بود كه شور مي زد و كسي جز من نمي دانست كه يك ساعت بعد بايد همه بغض هاي فرو خورده تبديل به فرياد شود
از ماشين كه پياده شدم تصميم گرفتم براي وقت گذراني چرخي در ميان مانتو فروشي ها بزنم اولين بار بود كه در هفت تير چيز هاي ديگري جز مدل هاي مانتو نظرم را جلب مي كرد
اولين مشكلم اين بود كه بدانم زن ها و دختر هاي ديگري كه مثل خودم در ميان مانتو فروشي ها چرخ مي زنند كدامشان واقعا قصد خريد دارند و كدام ها دارند كلك مرا سوار مي كنند و منتظرند كه عقربه هاي ساعت جلو و جلو تر برود
با خودم فكر مي كردم كه زن روشنفكر چه جور موجودي بايد باشد ؟ چه لباسي بايد پوشيده باشد ؟ و اگر زني را مي ديدم كه يك بار به ساعت مچي اش نگاه مي كرد از خوشحالي قند در دلم اب مي شد
البته نا گفته نماند كه چند باري هم حسابي ضد حال خوردم و مثلا ديدم كه طرف منتظر دوستش يا مادرش بوده و واقعا دارد خريد مي كند و هيچ استتاري در بين نيست
و عاقبت ساعت موعود رسيد اما باز هم هيچ خبري نبود انقدر كه شك كردم اصلا به كل ماجرا اما به سمت ايستگاه مترو كه راه افتادم و متوجه تعداد زيادي فاطي كماندو و لباس شخصي هايي كه با ريش هاي بلند و پيراهن هاي روي
شلوار تمام محوطه پارك كنار ايستگاه مترو را اشغال كرده بودند شدم
تعداد نيروي انتظامي كه لباس رسمي پوشيده باشند به طرز قابل توجهي كمتر بود مديريت كارشناسي شده اي همه چيز را پيشاپيش برنامه ريزي كرده بود و همه چيز به طرز غم انگيزي حل شده به نظر مي رسيد فقط منتظر حضور ما بودند كه پيروز مندانه به غافلگير شدنمان لبخند هاي نيش دار بزنند
دلم گرفت ياد حرف هاي خان داداشم افتادم كه پوز خند ميزند و مي گويد" ااي ي ي با با" همون خان داداشي كه داره ميره فرانسه تا از اون فاصله دور ديگه حتي "اي ي ي با با" رو هم مجبور نشه بگه
زير افتاب داغ از اين طرف به اون طرف مي رفتم و گوش هايم تشنه شنيدن يك فرياد چشم هايم منتظر ديدن يك پلاكارد كه بالا برود بيتاب ديدن يك مشت كه گره شود و بد جوري سكوت بود
كم كم تعداد دختر ها و زن ها اين جا و ان جا بيشتر مي شد اما هيچ خبري نبود تردد در پارك قد غن شد زن هاي چادري به محض اين كه كسي قدم هايش را اهسته مي كرد با تحكم وادارش مي كردند از پارك خارج شود و تا بيرون بدرقه اش مي كردند و اگر دست مي داد هل هم مي دادند
و من تمام اين مدت در صف اتوبوس مثلا منتظر رسيدن اتوبوس بودم

بايد از همين لحظه شروع كرد سه شنبه 30 خرداد 85

اين صداي فروغ است صدايي كه نرم ميرود تا عمق عميق ترين احساسات نا خود اگاهم . اين صداي فروغ است كه مي خواند صدايي كه مي تواند تا ابد مرا بگرياند و تا ابد مرا بخنداند و هيچ نفهمم كه جطور در جادوي كلماتش غرق مي شوم .
اين صداي فروغ است. انگار كه پيش از اين يك بار ديگر به دنيا امده ام و و هزار سال در لحظه اي كه زمان از حركت ايستاده باشد و ايستاده باشم و همه اين كلمات را در سكوت تكرار كرده ام و تكرار كرده ام
همه مكث هايش را مي شناسم و طنين همه حروفي كه ادا مي كند
اين منم اين منم اين منم
چطور مي تونم حسي رو كه به اين جمله ها و اين خيال هاي ملموس دارم توضيح بدم ؟ و چطور مي تونم زير بار اين اوار تصاوي رنگ رنگ بنويسم ؟
اين منم اين منم اين منم
باز هم از ان لحظات ناب بي تاب شدن است . از همان لحظه ها كه بايد زانو بزنم تا كمرم زير بار كلمات در هم ريختهاي كه به دوش مي كشم خم نشود . فوران كلمات هجوم تصاوير كادر هايي كه بسته مي شود
اين منم اين منم اين منم
اين جندمين پست است كه دارم در ستايش ارزو هاي دور و دراز مي نويسم ؟ شايد بايد از همين لحظه شرو ع كرد؟

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

امروز ..... امشب ...... دوشنبه 22 خرداد

امروز عصري بايد بايد بايد برم و مي رم تازه پسر كوجولو هم گفته برو گفته برو اما كار تحريك اميز نكن
دوشنبه 22 خرداد 85 ساعت 5 تا6 عصر ميدان هفت تير با سري افراشته با سينه اي سپر شده با فرياد هايي در حنجره و دل هايي كه مي تپند دل هايي كه مرده نيستند و قرار است به هم گره بخورند
دارم با خشم به اين فكر مي كنم كه نسل قبلي با ان همه ادعاهايش چه لذتي مي برده از "ايمان" از" اعتقاد راسخ داشتن" به چيزي كه بداني مو لاي درزش نمي رود و ان قدر به ان مطمئن باشي كه برايش مبارزه كني هر چند ايمان هايشان ان قدر پوك بود و اعتقاداتشان اانقدر سطحي و راهشان چنان بي راهه بود كه حالا همه با هم و در كنار هم عمق اشتباهاتشان را با گوشت و پوست و استخوامان لمس مي كنيم و چنين شد انچه نبايد مي شد
و حالا دكتر قديمي به خودش اجازه مي دهد در مورنينگ هاي امير اعلم هر جه دل تنگش مي خواهد به نسل جديد ببند بگويد كه شما ها نه درس مي خونيد و نه كار اجتماعي مي كنيد و نه به چيزي تعهد داريد
همين تعهد كور كورانه نسل قبل براي اصلاح دنيا و صدور انقلاب به كهكشان هاي ديگرتا چندين و چند نسل بسمان است اگر يك روز قرار شود ما پا به راهي بگذاريم بايد بدانيم مقصد كجاست اگر مي خواهيم شعاري را فرياد كنيم اول بايد بدانيم معني حرفي كه مي زنيم چيست
روشنفكر نسل من شريعتي نيست كه بيست تا لغت هم معني را در هر جمله كنار هم قطار كند و احساسات بچه دبيرستاني ها و ترم اولي هاي دانشگاه را به جوش بياورد تا به خيابان بريزند و حرف هاي كسي را تكرار كنند كه خوب نمي شناسند
امروز بايد بايد بايد بروم و مي روم فقط به خاطر خواب هايم در بچگي . وقتي كه نه ساله بودم و كابوسم اين بود كه مرا به زور مجبور به ازدواج كنند
امروز بايد بايد بايد بروم و مي روم فقط به خاطر اشك هاي درشتي كه خواهرم بار اولي كه منس شده بود ريخت از ترس بزرگ بلايي به اسم زن شدن و ترس بزرگ زن بودن و ترس بزرگ زن ماندن
امروز بايد بروم و مي روم به خاطر دختر بچه هايي كه هنوز انقدر بزرگ نشده اند كه بفهمند كه قيمت جانشان نيم قيمت جان يك پسر بچه هم قدشان است به خاطر انها مي روم تا شايد وقتي بزرگ شدند قوانين غير انساني اعتماد به نفس هايشان را در هم نشكند
و از اين رفتن و از اين فرياد زدن و از اين تلاش كردن لذت مي برم انگار يك جور حركت است و رهايي انرژي و باري است كه هر روز در خواب و بيداري به دوش مي كشم
و تازه حالا مي فهمم كه نسل قبل چه لذتي مي برده از چيزي به اسم " ايمان" ودر اين لحظه با تك تك سلولهاي بدنم ايمان دارم كه بايد رفت
تنها دل نگراني ام اين است كه امشب پسر كوچولو بعد از هزار سال مي خواد بر گرده و من بايد ساعت 1 صبح فرودگاه باشم اميدوارم كه مشكلي پيش نياد

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

همين و ديگر هيچ يكشنبه 21 خرداد 85

بذار يه نكته رو همين جا براي خودم روشن كنم اونم اينه كه از نوشتن چيزي جز ذات خود نوشتن نبايد انتظار داشت نوشتن به مثابه روانكاوي
و كم كم دارم براي زندگيم تصميم هاي جدي مي گيرم
چرا لذت حرف زدن رو با ياد اوري تمام بايد ها و نبايد هاي والد منقص مي كنم ؟ بذار بنويسم از "خوش ركاب و از بي تابي هايم براي پسر كوچولو در اين چند روزه
بذار خاطرات بانمك خوش ركاب رو تعريف كنم بذار بگم شستن خوش ركاب چه حالي مي ده و دوست هاي جديد پيدا كردن و اين سارا دختر لاغر اندامي كه چشمهاش از شدت باهوشي برق مي زنه و نفر 30 كنكور بوده
اما حالا همش دلم گريه مي خواد دلم ديم دام دارام دي دي ي ي ي يم مي خواد ( مي خواستم يه چيزي بنويسم كه به قول پسر كوچولو خارج از چهار چوب بود و خودم مثل بچه هاي خوب سانسور كردم
دلم مي خواد فكر كنم كه خوش ركاب الان دل ا ش براي من تنگ شده دلم مي خواد سرم رو بذارم روي فرمونش و گريه كنم
خيلي ساده خيلي علمي و خيلي خنك همه اين احساسات پيچيده دريك كلام خلاصه مي شوند و اون هم پي. ام. اس است همين و ديگر هيچ

چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

چهارشنبه 10 خرداد 85 لحظه هاي ناب بي تاب شدن

در پيچ تند كردستان و پشت فرمون خوش ركاب به اين نتيجه رسيدم كه كه آرزو هام رو جدي بگيرم و اين كه ارزوهاي بزرگ ادم به هيچ وجه معني كشك رو نمي دهد معني دوغ رو هم نمي ده واين نتيجه براي من كه هزار سال است كه با تموم سلول هاي خاكستري و غير خاكستري ام تلاش كرده ام تا قوانين دنيا رو بجاي ارزو هاي عجيب و غريبم جا بزنم خيلي ارامش داره
چقدر جمله بدي شد اما منظورم اينه كه يه موقع شايد 6 سال پيش برام ارزو بود كه يه شب در حال رانندگي نوار خيابون خيسه شهره رو گوش بدم و چند روز پيش خيلي اتفاقي اون اهنگ رو لابلاي نواري كه مال پسر كوچولو بود و من در ظبط خوش ركاب گذاشته بودم شنيدم . خيلي حال داد يعني يك دفعه بردم يكسره به 6 سال پيش و همون لحظه كه به نظرم اين ارزو خيلي دست نيافتني بود البته اون موقع راهم رو گم كرده بودم و با بنزين كم در ترافيك گير كرده بودم
اما به هر حال شايد يك روز اين همه قصه هاي نگفته روي كاغذ بياد شايد يك روز انتقام روز هاي سرد و خالي وحشتناك استيجري بخش داخلي رو با يك قبولي رزيدنتي بگيرم و شايد شايد و شايد و اين سه بار تكرار كردن شگرد فروغ است
اين روز ها خيلي به اين فكر مي كنم كه اخرش رزيدنتي ايران رو مي دم يا بي خيال وطني مي شم كه شباهتي به بنفشه ها ندارد و نمي شود ان را با خود برد به هر كجا كه عشق ادم مي كشد و اين همه حرف براي اين بود كه يادم بيايد نوشتن يك داستان كه شاهكار باشد را هزار بار بيشتر در خواب و خيال ارزو كرده ام و ارزو هاي ادم معني كشك را نمي دهد همين طور كه معني دوغ را نمي دهد هر چند كه دست نيافتني تر باشد از شنيدن يك اهنگ موقع رتنندگي در شب
و با همه اين كه سعي خودم رو براي هماهنگ شدن با دنيا . و فهم قوانين اون مي كنم اما لحظه هاي بي تاب شدنم يك چيز هاي ديگري هستند .
بفرما اين هم يك نوشته كه بعد از خوندن يك كتاب داشتم: م
هيچ چيز قشنگ تر از فيلم پري نمي تونه اين حس من رو برسونه اون جا كه خسرو شكيبايي داره راجع به نوشتن
حرف مي زنه و فقط ميگه : نوشتن نوشتن نوشتن
اين سه بار تكرار كردن شگرد فروغ است و من به اين فكر مي كنم كه چطور چند لحظه پيش نمي تونستم روي صندلي بند بشم و به ناچار اومدم اينجا تا سرم رو بذارم روي صفحات وب خداي من! خداي من !خداي من!
و اين سه بار تكرار كردن شگرد فروغ است
قضيه اين كتاب جديد سپيده شاملو است به اسم ( سرخي تو از من ) توي اين كتاب بد جوري روانكاوي رو برده در دل ادبيات و معجون مست كننده اي براي من درست كرده چه چيزي در اين كتاب هست كه خوندنش براي من اين همه جذابه ؟ امروز فقط دارم درمان ها رو مي خونم درمان آسم
و دلم براي پسر كوچولو تنگ شده خيلي خيلي زياد ولي اون كارش تا 12 روز ديگه طول مي كشه و نمي تونه پيش مامانش برگرده و حالا مي خوام برم سراغ آسم

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

و قلم مونس من است سه شنبه 9 خرداد 85


( حمیدرضا زندی -از سايت قاصدك)
قلم توتم* من نیست‌، من توتم ندارم‌‌، توگویی نسل من توتم ندارد‌ و ازین نداشتن، هیچ رنجی مارا بر دل نیست‌ .
ما توتم‌هامان را با لبخندی عوض کرده‌ایم‌، حتی اگر آن لبخند از آن‌ ِ دشمن‌مان باشد‌، ما توتم‌هامان را با عزیزان‌مان که شاید به‌پاسداشت توتمی تن به خاک تیره سپردند‌، در همان خاک فرو هشته‌ایم. قلم دردست من انگار که هیچ رسالتی بردوش ندارد‌، وام‌دار هیچ نام و مرامی نیست‌، آزاد است‌، می‌چرخد‌، می‌رقصد‌، مشاطه‌گری می‌کند: گیسوی حرف‌های دلم را تاب می‌دهد‌، باغچه‌ی دلم را آب می‌دهد. گاهی در دست‌هایم سخت و نافرمان می‌شود‌، همان وقت‌ها که فرمانده‌ی او دل نیست‌، بلکه ذهن شوریده‌ای‌ست که می‌خواهد خیال باطلی را بر سپیدی کاغذ حک کند ؛ و گاهی در دستم مانند موم می‌شود‌، رام می‌شود‌، چون اسبی سپید و راه‌وار‌، چون معشوقه‌ای که سر بر زانویم نهاده باشد و گیسویش در دستانم به سویی که بخواهم تاب بخورد . قلم توتم من نیست که اندیشه‌ی بیماری را بر سرم بکوبد‌؛ قلم مونس من است‌، مونس غم‌ها و شادی‌ها‌، مونس روزهای سپید و شام‌های سیاه‌، گویی خود من است : گاهی شاد‌، گاهی غم‌بار‌، گاهی رام‌، گاهی سرکش‌؛ عاشق است و دل نمی‌بندد‌، مسافر است و راهی نمی‌پوید‌، غریب است و دیاری نمی‌جوید‌. آزاد است چون خیال من: به هرجا بخواهد پر می‌کشد‌، به پای او هیچ بندی تاب نمی‌آورد‌، هیچ دیواری‌، هرچه بلند‌، خورشید را و آسمان آبی را و شب‌های مهتابی را از او نمی‌تواند ستاند‌. راه او بسته نمی‌شود‌، پای او خسته نمی‌شود‌، به ریش هرچه هست می‌خندد‌، خنده‌اش خوش است‌؛ برای آنچه نیست می‌گرید‌، گریه‌اش خوش‌تر.
پسر كوچولوي من كه هنوز براش اسمي نذاشتم از پيشم رفته و من حسابي امشب دلم براش تنگ شده هر چند مي دونم كه از رفتنش خوشحال بود و از اين لجم مي گيره و دلم مي خواد كه اين قدر زود دلتنگش نشم و لي
عوضش مي نويسم كه رانندگي كردن خيلي بهم حال مي ده و انگار كه زندگي من حالا فقط يك چيز كم دارد و ان هم درس است
و

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

دوشنبه 8 خرداد 85 و داستان نويسي اختراع شد

هر سه تاشون باهم دست به دست هم دادن ودست اخرهم به هدفشون رسيدن .
يكيشون از همون اول شمشير رو از رو بست و مي دونست بس كه دوستش دارم براي اين كه باهام اشتي كنه حاضرم هر استدلالي رو قبول كنم و هر چيزي كه گفت من گفتم چشم ولي اون لحظه كه باز داشتم قول شرف مي دادم فقط و فقط به خنديدنش احتياج داشتم و حالا خنده اون رو دارم اما هوا را نه
اون يكي كه ديگه مدت هاست كه نمي بينمش بعد هزار سال كه با هم گپ نزده بوديم يك نظريه استثنايي داد و در پنجره كوچك چت اب پاكي رو روي دستم ريخت و گفت در يك كلام تو عوض بشو نيستي و هميشه همين قدر خل و چل مي موني و مي دونست كه مي دونم حرفش را صادقانه و بي رودر بايستي مي زنه
سومي اما سيستمش تشويق و احترام و دموكراسي با حفظ فواصل قابل اطمينان است و به همين خاطر شروع كرد ازدوستش تعريف كردن كه به خاطر مطالبي كه در وب اش مي نوشته تحت پيگرد قانوني قرار گرفته و اين كه هر كاري بايد به يك دردي بخورد و بازده اي داشته باشد و انگيزه ادم رو براي زندگي و كار كردن بالا ببرد و در مورد موسيقي هم كه يك موقعي اساسي مورد علاقه اش بود يك عدد جمله قصار صادر كرد كه فقط موزيكي به درد مي خوره كه راندمان ادم رو بالا ببره
انگار همه قلب و مغزش رو گذاشته بود داخل يك ماشين حساب و هر چيزي كه به نظرش مي رسيد سريع دو دو تا چهار تايش رو در مي اورد
و من از اين به بعد بايد هزار تا اسم مستعار از خودم در كنم و تمام پست هاي قبلي رو هم اديت كنم از اين به بعد هم از اين سه نفر ديگه هيچ نظري نمي پرسم
(ياد زرتشت افتادم( تنهايي اي خانه من تنهايي

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

جمعه 29 ارديبهشت آآآآآآآآآخ جووووووووون پرايد يشمي

خدايي خيلي حال مي ده مهراني اگه داري اين مطلب رو مي خوني باز هم مي خوام برات بنويسم مرسي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

اولين كامنت پنجشنبه 28 ارديبهشت

درست يك هفته پيش بود كه شمال رفته بوديم با مهران و من قاطي كرده بودم اساسي. اين قدر كه زنگ زده بودم به محجوب و گريه اجازه نمي داد كه برايش حرف بزنم.
باز هم به پشت بام رفتم و به پوست كشيده شب دست كشيدم. ولي نه من اين جور موقع ها سقوط مي كنم به يك جور جايي شبيه ته يك چاه ويل و با نوك انگشتانم ته چاه دپرشن رو لمس مي كنم و هر بار به خودم مي گويم كه ديگه هيچوقت نخواهم توانست كه حتي اداي خنديدن رو در بيارم و مثل هميشه سر يك بهانه كه دم دست تر باشد با مهران دعوا كردم و تموم راه برگشت رو يك كلمه با هم حرف نزديم ولي (باز هم بايد بنويسم مثل هميشه ) تونستم خودم رو از ته پي ام اس بيرون بكشم و چشم هام رو بشورم و يه جور ديگه به دنيا نگاه كنم و عاشق تر ازهميشه دست بكشم به شانه هاي مهران و ريه هايم را پر كنم از بوي تنش
:البته اين بار بايد قبل از اشتي كردن كامنت شفاهي اش را راجع به اين وب لاگ مي شنيدم
اول اين كه اسم اشخاص رو حق ندارم ببرم
دوم اين كه دوست نداره من زيادي لارج بازي در بيارم و راجع به هر چي كه دلم خواست اين جا مطلب بنويسم
خصوصا اراجيف و بجاي اون مي تونم مطالب اجتماعي بنويسم
و اين كه وب يه جاي خصوصي نيست و شباهتي به دفتر هايم ندارد
بهتره وقتم رو بذارم براي درس خوندن
.... ديگه اين كه
ان كلاغي كه پريد از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه اشفته ابري ولگرد
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
بايد دوش بگيرم تا تميز تر فكر كنم بايد فكر هام رو با وايتكس بشورم بايد احساس هام رو در اب كر اب بكشم ولي نه بيشتر احساس هاي من عين نجاست است و اين قدر ساده و با يك اب كشيدن پاك نمي شود
مهران حق داره مهران مي پرسه كه اگه اين حرف ها رو قبول دارم چرا ادرس وب رو به هيچ كس نمي دم و من فكر مي كنم شايد دارم اداي صادق چوبك رو در مي ارم و فكر مي كنم كه چرا همه داستان هاي من تم سكسي دارند و دارم فكر مي كنم به اين كه هيچ وقت نتونستم يه داستانم رو با صداي بلند براي يه جمع بخونم و هر بار سوژه اي به ذهنم رسيده از همان اول يك سره نه مي شده براي كسي خواند و نه مي شده جايي چاپ كرد و نه مي شده از شر فكرش خلاص شد و چقدر در ميان اين گپ دست و پا زده باشم خوب است شايد بشه اين جور نتيجه گرفت كه نوشتن براي من پيش از اين كه راهي باشه براي حرف زدن با ديگران راهي است براي حرف زدن با خودم و نوعي روان درماني است
اين كه وب لاگم لو رفته يه خاصيت داره كه ديگه لابلاي اين سطر ها كه بعضي وقت ها شبيه ميله هاي زندان مي شوند تنها نيستم

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

من وب لاگم رو دوست دارم چهار شنبه 20 ارد بهشت

]
.


امروز چند بار پيش اومده كه به اين فكر كنم كه يه وب لاگ دارم و اين فكر ارومم مي كنه و تشويقم مي كنه كه يه جور منظم تر فكر كنم و به بعضي نتيجه هاي جالب برسم.
وقتي داشتم پله هاي پاويون امير اعلم رو دو تا يكي مي كردم خسته از كشيك ديشب به اين فكر كردم كه وقتي كامپيوتر رو روشن كردم چه حرف جديدي براي زدن دارم . و بلافاصله تصوير يك پنجره با قاب چوبي مشرف به حياط بزرگي كه پر از چنار ها و كاج هاي قديمي بود جلوي چشمم اومد.
و رديف هاي كتاب و طاقچه هاي گنبد شكل و ان بوي شگفت انگيز ...
وقتي من راجع به بوي چيزي حرف مي زنم يعني دارم از عميق ترين احساساتم حرف ميزنم . و مي خوام بگم بوي اتاق ها ديوانه كننده بود . مست كننده و بردم يكسره به سالهايي كه يك خدا داشتم با موههايي كه تميز و مرتب روغن خورده و به عقب شانه شده . كت شلوار اتو كشيده و سبيل هاي بال مگسي و....
خداي من هدايت توي همين خونه بعثته الاسلاميه رو از خودش صادر كرده و نتونستم خودم رو كنترل كنم . همش دلم مي خواست با كسي راجع به اين كشف جديد حرف بزنم.
ياد پسر جوان و لاغري افتادم كه تازه دانشگاه قبول شده بود و در كيف سامسونتش هميشه عكسي از هدايت داشت . براي امين اس. ام . اس زدم كه: هيچ مي دونستي كه كتابخونه بيمارستان امير اعلم (( خونه صادق هدايت)) بوده؟!!!

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

د روغبافي هاي .... من شنبه16 ارديبهشت85

, سهم من اين است
سهم من اين است
سهم من اسماني است كه اويختن يك پرده ان را از من مي گيرد
ديروز كشيك بودم . فردا امتحان گوارش دارم . امروز بايد خوب درس بخونم . 99% زندگي من فعلا در همين سه جمله خلاصه مي شود
و من به جفت گيري گل ها مي انديشم
و همان %1 باقيمانده از زندگي ام كه سهم خودم است كه بروم ان جا دراز بكشم و بار سنگين سرزنش پاراگراف هايي از هاريسون را كه هرگز نخوانده ام زمين بگذارم و خشم فراموش كردن مطالبي كه خوانده ام را فراموش كنم و سرم را بذارم روي سينه هاي نا مريي معشوق هاي عجيب و غريبم و اجازه دهم كه دست هايشان لاي مو هايم بچرخد و نوازشم كننند
د يروز وقتي ساعت 12 شب خسته و خرد از در اورژانس 1 بيمارستان امام بيرون مي امدم و صداي مريضي را كه روي ويلچر نشسته بود شنيدم به وب لاگم فكر كردم
مريض مردي ميان سال بود كه سرش بانداژشده بود با اين كه قدم هايم براي رسيدنم به تخت پاويون از هميشه تند تر بود لحن مودب و خواهش الوده صدايش نظرم را جلب كرد كه به دو نفر رزيدنت سال 2 كه شبيه من در حال عبور از سالن بودند مي گفت اقاي دكتر يه لحظه گوش بدين من تصادف كردم گردنم خيلي درد مي كنه هر چي ميگم كسي گوش نمي ده اقاي دكتر يه لحظه باقي حرفهاش رو واضح نشنيدم اما حتي سرم رو هم بر نگر دوندم فقط لحن التماس اميز و موادبانه اش نظرم رو جلب كرد و از اونجا كه من ادم پالساتيوي هستم و وقتي خوابم مياد فقط مي تونم به تخت خواب فكر كنم و نه چيز ديگه حتي سرعت قدم هام رو كم نكردم ولي همچنان صداي مرد را مي شنيدم كه مي خواست هر طور شده جلوي اقاي دكتر ها رو بگيره و كم كم لحن صداش هم عوض مي شد كه ميگفت نه همراه ندارم اقاي دكتر يه لحظه صبر كنيد پس كي دكتره منه و يك باره صداش اوج گرفت مگه اين جا صاحب نداره اااااااي ي ي ي همه ادم هاي دور و برم برگشته بودن و به انتهاي راهرو جايي كه مرد با صدايي كه از خشم مي لرزيد و داد مي كشيد نگاه مي كردن و من همچنان با قدم هايي تند از معركه دور مي شدم
ازدر كه خودم را بيرون انداختم صداي دكتر همايون فر استاد قلب بيمارستان اكباتان همدان در گوشهايم پيچيد كه مي گفت
the patient is not patient the doctor shoud be patient
اما حتي ياداوري اين نصيحت استاد هم ارامم نكرد حالا كه دارم اين سطر ها را تايپ مي كنم به ياد دكتر احمد تاجفر هستم كه در همان بيمارستاني كه دكتر همايون فر اين افاظات لوكس را صادر مي كرد از همراهان يك بيمار خر پول خر حزب الهي سيلي خورده بود و موبايلش را با خودشان برده بودند فقط به جرم اين كه مي خواسته تخت را به مريض بد حال تر بسپارد و كسي بايد در بخش قلب اكباتان كشيك داده باشد تا معني كلمات نبود تخت و مريض بد حال را بفهمد كسي بايد دكتر تاجفر را بشناسد و در شهر بسته و خفه همدان زندگي كرده باشد تا معني گروههاي فشار و انصار و حزب الله را بفهمد
و من حتي سرم را بر نگرداندم در دل تاريكي و سكوت به سمت تخت زهوار در رفته پاويون مي رفتم و به اين فكر كردم مي شود براي راحت شدن از شر اين افكار مزاحم و متناقض جيزي نوشت و صداي مرد را فرياد هاي مستاصل مرد را روي صفحات وب به صليب كشيد و ان وقت با خيال راحت خوابيد اگر چند سال پيش بود دلم مي خواست از اين ماجرا يك داستان بنويسم اما از ان روز ها چند سالي گذشته است و من چيزي نمي نويسم در عوض چيز ديگري به ذهنم رسيد . دلم خواست سر شام اين ماجرا را براي مهران تعريف كنم و در خيالم براي مهران اين
طور شروع كردم
مهراني بگو ديشب با كي داشتم كشيك مي دادم . با يه خانوم دكتره كه سال اخر رزيدنتي بود و اخرين كشيكش رو مي داد و قرار بود چند روز ديگه براي هميشه از ايران بره با هم داشتيم از اورژانس بيرون مي رفتيم كه يه مريض جلوي خانوم دكتر رو گرفت و خواهش كرد كه معاينه اش كند ولي خانوم دكتر بهش گفت كه پزشك اون نيست و رد شد و مرد عصباني شد و فرياد زد كه مگه اين جا صاحب نداره و برايش هر قدر كه دوست دارم بگويم كه در صدايش چيزي بود كه مثل اسيد ذهن ادم را سوراخ مي كرد و مي دانم كه مهران حق را به مريض خواهد داد و من در جوابش خواهم گفت كه اخه عزيزم تو نمي دوني كه اين خانوم دكتر يه برادر داشته كه كه مدت ها زنداني و مبارز سياسي بوده و همه چيزش رو براي مردم فدا كرده دست اخر به جرم فساد اخلاقي محاكمه اش مي كنند
روزي كه اعدامش مي كردند مردم همه جمع شده بودند و سوت مي زده اند و دست مي زده اند و صداي خنده مردي همان نزديكي مثل اسيد ذهن اين خانم دكتره رو سوراخ مي كرده و همون موقع تصميم گرفته كه هر طور شده از ايران بره
و خودم از تصور به هم بافتن اين همه خالي براي مهران خنده ام گرفت و خوابم برد
به هر حال اون اقاي مريض در سرويس جراحي حتما ويزيت شده و دردش كه كمتر شده اروم گرفته
و من فردا امتحان دارم امتحان

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

اي كاش ادمي مي شد وطنش را با خود ببرد هر كجا كه خواست پنج شنبه 14 ارديبهشت ماه جلالي

سلووووووم
اين يه جور سلام دادن است كه من اختراع كردم براي اين كه ما چهار تا بچه هاي خونه يادمون نره كه كه بچه هاي يه خونه ايم
ديشب دايي حميد و فرزانه همسرش و سياوش پسر 7 ساله شون اخرين شب رو در ايران گذروندن و صبح پرواز كردن رفتن تورنتو. ديدن قيافه دايي جالب بود كه روي صندلي چنان بي حال دراز كشيده بود و چنان لبخند هاي قلابي مي زد كه دل سنگ كباب مي شد و فرزانه كه هميشه ارامش خودش رو دست كم در ظاهر حفظ مي كرد ديشب از شدت استرس نمي توانست يك جا بنشيند و مدام قدم مي زد و راه مي رفت
دلم مي خواد بدونم دقيقا اون ها براي چي رفتن؟ دايي سكولار بود اما براي من سخته كه بپذيرم اونها دارن مي رن كه از شر روسري و تو سري و مملكت اقا امام زمان راحت بشن
وضع مالي و كاري شون هم خوب بود . پزشكي كه نخونده بودن كه بعد هشت سال درس خوندن و كشيك دادن بخوان با ماهي 150 تومان سر كنند
به نظرم ادم اين جور موقع ها داره زخم هاي رواني هزار ساله اش رو مرحم مي گذارد مثل روسري نپوشيدن من مثل اصرار من براي پوشيدن لباس هاي راحت و تنگ و كوتاه انگار كه ادم از بچگي به خودش گفته باشه كه ميرم و حالا هم به همين خاطر داره مي ره
نمي دونم تورنتو قراره براشون چي باشه ؟ نمي دونم اخر و عاقبتشون چي مي شه؟ اما از صميم قلب براشون ارزوي موفقيت مي كنم
و محجوب كه به من زنگ زده بود و مي گفت كه من نمي تونم تصور كنم كه از تو يه دفعه اين همه دور بشم و از اين اعترافش لذت بردم و گفتم ((خدو فض)) و اين يك جور خداحافظي است كه من اختراع كرده ام تا ما چهار تا يادمون نره كه بچه هاي يه خونه ايم