جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶

وقتي از "دعا" حرف ميزنيم ¸ از چه حرف مي زنيم ؟

تا همين چند لحظه پيش دعا برايم يك معني بيشتر نداشت . اين كه چشم هايت را ببندي ¸ و در يك لحظه سكوت با خدا حرف بزني و از او چيزي دعا كني. دعا در عربي از ريشه دعو مي آيد . به معني در خواست . دعا به معني خواهش . دعا يك كلمه قشنگ است . بوي سادگي و خلوص مي دهد . دعا يعني خدايا كم آوردم زود باش دستم را بگير و آرامم كن . شايد به همين دليل است كه مسلمان ها موقع دعا كردن دست هايشان را بالا مي كيرند . دعا يعني خدايا به تو احياج دارم تنهايم نگذار
اما انگار قرار است معني همه چيز و همه كس عوض شود . دعا حالا براي همه ما معني ديگري مي دهد
همين حالا كه دارم انجا تايپ مي كنم ¸ فايل دعا در كامپيوترم دانلود مي شود و هر چند دقيقه اين فايل تصويري را از اول روي صفحه مانيتور باز مي كنم و تمام تنم يخ مي زند . گوش كنيد صدا را مي شنويد . صداي همهمه را . فرياد هاي مردانه را . و اين لهجه عربي آشنا كه كلمات گنگ و نا مفهوم را نعره مي كشند . اگر خوب نگاه كني دعا را آن وسط مي بيني . يك نيم تنه قرمز پوشيده است با شلوار كردي قهوه اي تيره يا شايد هم خاكستري تيره اما رنگ شورتش كاملا پيداست كه مشكي است . خدايا خدايا از تو در خواست مي كنم كه به من تاب نوشتن بدهي تا از دعا بنويسم كه در ميان حلقه محاصره مردان عشيره و قبيله اش به زمين افتاده و سرش را لاي دست هايش پنهان كرده . بيهوده است دعا مقاومتي نكن آنها آنقدر سنگ هاي بزرگ و بزرگ و بزرگتري بر سرت خواهند كوبيد كه صداي خرد شدن جمجمه ات در همه جهان بپيچد و همه دختران عاشق و قرمز پوش خاور ميانه حساب كار دستشان بيايد
آن مرد كه شلوار كردي داشت وبتون سيماني را به سرت كوفت كه بود دعا؟ برادر بزرگت ؟ پدرت؟ برادر كوچكت ؟ عمويت ؟ چند بار برايش غذا برده بودي ؟ چند بار لباس هاي كثيفش را شسته بودي ؟ دعا حرف بزن . فرصتي نمانده . مگر نمي بيني خون چطور از جمجمه خرد شده ات فوران مي زند و زمين را سرخ مي كند و راه مي گيرد مي رود تا برسد به زير پاي مردان قبيله . نه اين مردان نمي ترسند به ديدن خون عادت دارند . شايد در دين شما هم مثل ما مسلمانان بريدن سر حيوانات در چشن ها و شادي ها مرسوم باشد . شايد مردم شما هم مثل مردم ما از ديدن سري كه بريده مي شود لذت مي برند . وگرنه اين هجوم مردان و هلهله و نعره هاي مستانه شان براي كشتن شكار بي پناهي كه تو باشي چه معنا مي دهد ؟ دعا ! دعا! دعا! تو ساكت ترين گوسفندي بودي كه به قتلگاه رفت حتي يك لگد هم به كسي نزدي .چه آرام و تسليم مصلوب شدي . تا توهستي در اين نزديكي¸ كدام سنگدلي براي زخم هاي مسيح خواهد گريست ؟ كدام سياه دلي تن سفيد و زيباي تو را كه خون بر آن شتك زده خواهد ديد و باز بعد از هزار هزار سال قصه لب هاي تشنه را در ظهر عاشورا از نو حكايت خواهد كرد ؟ دعا! دعا! دعا! حتي اگر همه هفده سالگي ات را هم جمع كني در ضجه ها و التماس هايت باز هم كم است خداي اين مردان به آنها دستورداده كه چنين تو را كشان كشان به مسلخ ببرند . چه پليد و شهوت ران خدايي !!! كه شرف و مردانگي همه مردان قبيله ات را در سپيدي معصوم باسن هفده ساله تو تعريف كرده است ¸ آن گاه كه در گير و دار سنگسار شلوار كردي بر تنت دريده شد و آن پدر¸ آن برادر¸ آن عمو¸ آن دايي ¸ آن مرد مردان ¸ كتش را در آورد و با خيال آسوده بر روي تن بي جان جسد تو كشيد . مردان همه آسوده شدند تو ديگر زنده نبودي . ديگر قلبت از شور عشق هيچ جواني نخواهد تپيد . انگشت هاي داغ هيچ جواني بر سپيدي باسنت نخواهد رسيد . شرف همه حفظ شد. ارزش ها مستدام شد . حكم اجرا شد . خدا راضي شد

همدان! ديگر خداحافظ


خيلي وحشتناك بود . خيلي . ديروز سرم را كه به پشتي صندلي اتوبوس تكيه دادم مدام از خودم مي پرسيدم الان چه حسي بايد داشته باشم ؟ در به در دنبال يك راه فرار مي گشتم از" نفرت "ي كه ناگهان بر سرم هوار شده بود و من زير آوار ش دست و پا مي زدم . از خودم مي پرسيدم كه چه حسي مي تواند مرا نجات دهد ؟ چه طور است خشمگين باشم ؟ تقصير را بر گردن اين و آن بياندازم و به زمين و زمان فحش بدهم ؟ چه طور است همه سرزنش ها را بپذيرم به خودم قول بدهم كه جبران مي كنم ؟ چه طور است همه سرزنش ها را بپذيرم و بعد هم بپذيرم كه هرگز نخواهم توانست كه جبران كنم . قبول كنم كه موجود نفرت انگيزي هستم و به اين ترتيب ترحم والد بي رحم ذهنم را جلب كنم شايد كه دست از آزارم بر دارد ؟ كاش خوابي بيايد و مرا بربايد ! كاش يك مستي و فراموشي ناگهاني از غيب برسد و مرا در آغوشش پنهان كند
گوشه رينگ خونين و نيمه جان افتاده بودم و داشتم فكر مي كردم چه مكانيسم دفاعي را انتخاب كنم تا بتوانم خودم را از دم تير واقعيت موجود نجات دهم و ذهنم چنان هشيار بود كه تك تك نورونهايش را حس مي كردم و دستم همراه گيرنده هاي سيناپس ها در تاريكي به دنبال سروتونين مي گشت و نبود . با چشم هاي خودم مي ديدم كه چطور سروتونين مغزم به يكباره نيست شد و من در به در دنبال يك تصوير روشن مي گشتم . يك كور سوي اميد كه همه تنم را و قباي ژنده ام را بكشم به سويش و نبود . نبود . هيچ نقطه اي ؟ در تمام اين دو روز لعنتي كه تبعيد شده بودم به گذشته . آيا در گذشته ام هيچ ؟ هيچ ؟ هيچ نقطه اميدي پيدا نمي شد؟
چرا فقط يك لحظه ! يك لحظه كه از وقتي آمده ام هزار بارآن را براي ني ني تعريف كرده ام . دم در ورودي بيمارستان سينا منتظر استادي بودم كه به عنوان داور پايان نامه ام تعيين شده بود
هر بار كه در باز مي شد چهره آشنايي شبيه يك تصوير هزار ساله كه گرد و غبار فراموشي را از تنش پاك مي كرده باشد ¸ از اعماق ذهنم بالا مي آمد و در را پشت سرش مي بست و بعد از جلوي چشم هاي شگفت زده ام رد مي شد و مي رفت. رئيس سابق بيمارستان ¸ پرستار پيري كه در اولين روز هاي استيجري رگ گرفتن را يادم داده بود ¸ مسوول حضور و غياب ¸ رزيدنت سابق پوست كه بايد تا الان فارغ التحصيل شده باشد ¸ ...
و ناگهان از ميان تاريكي يك هيبت آشناي ديگر ظاهر شد . چاق و با سري طاس . جلوتر كه آمد در روشنايي كت و شلوار كرم رنگ اش هم پيدا شد . بلند گفتم سلام . مثل هميشه دسته كيفش را بر شانه اش انداخته بود . روبرو را نگاه مي كرد و تند قدم بر مي داشت
بلند گفته بودم سلام . بي اين كه سرش را بگرداند نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت سلام . ني ني مي پرسد و بعد چي ؟ و من مي گويم هيچي ديگه چي مي خواستي بشه . گفت سلام و رد شد همين و اين صحنه را هزار بار با خودم مرور كرده ام . سلام را و برق كله طاس آقاي روانپزشك را
و به ني ني مي گويم از همين " سلام" معلوم مي شود كه من بايد حتما روانپزشك شوم . ني ني به اين استدلال من مي خندد
و من به خنده هايش احتياج دارم . من به همه خنده هاي عالم احتياج دارم
مدت ها بود اين حس را تجربه نكرده بودم . سفر به همدان براي من وحشتناك است . آزارم مي دهد با چنان قدرتي پرتم مي كند به سياه چاله هاي گذشته كه تمام استخوانهايم انگار در هم مي شكند
اتوبوس از چراغ قرمز ورودي شهر كه رد مي شود والد ذهنم جان مي گيرد . بزرگ مي شود و مي شود غول چراغ جادو . اما از آرزو هايم نمي پرسد . دستم را مي گيرد و به دنبال خودش مي كشد در كوچه پس كوچه هاي تاريك و همين طور مدام حرف مي زند . محاكمه ام مي كند . از همه چيزم ايراد مي گيرد و نا توانم مي كند و دست بر نمي دارد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۶

مفهومي كه رفته رفته عوض مي شود : پليس

دوستي كه مدت ها بود با هم تماس نداشتيم به موبايلم تلفن زد و پرسيد: كجا هستم و آيا وقتم آزاد هست تا كمي با هم حرف بزنيم ؟ خونه بودم و وقت هم داشتم تا او به خانه زنگ بزند و برايم نزديك نيم ساعت از ماجرايي حرف بزند كه شب پيش برايش اتفاق افتاده بود
اين كه ديروز ساعت 8 شب و در يك محله مسكوني در فاصله اي كه از يك تاكسي پياده شده تا به منزل يك دوست برود در يك كوچه پس كوچه اي خلوت . مردي از پشت سر ناگهان و به زور بغلش كرده و بوسيده و جلوي دهانش را گرفته كه داد نزند . اين كه هر چه تقلا كرده فايده اي نداشته . اين كه مردك عوضي با يك دست جلوي دهان او را گرفته و با دست كثيف ديگرش هر كاري كه خواسته است ... از اين كه وقتي توانسته خودش را آزاد كند سعي كرده با كيفش به صورت مردك بكوبد و اين كه مردك دست آخر كيف را هم چنگ زده و قاپيده است و فرار كرده است
صدايش بلرزد و بگويد كه چطور وقتي كيفش را از دستش مي كشيده در پاركينگ يكي از خانه ها باز شده و مرد ديگري همانطور خيره به درگيري آن دو نگاه كرده است و جلو نيامده و كمكي نكرده است
و من حيرت زده باز بپرسم كه ساعت مگر چند بوده ؟ و مگر آنجا يك محله مسكوني نبوده است ؟
و او با صداي گرفته بگويد كه كارت دانشجويي و گواهينامه اش در كيف بوده و من دلداري اش بدهم كه كارت را براي كار هاي فارغ التحصيلي لازم ندارد . و بدانم كه لازم دارد اما اين دروغ احمقانه را براي تسكينش بگويم كه مي دانم چند روز ديگربايد از پايان نامه اش دفاع كند و به عنوان پزشك راهي يكي از دور افتاده ترين ده كوره هاي اين آب و خاك شود
گوشي را بگذارم و حيرت كنم از اين كه چرا به من زنگ زده است ؟ من را كه مدت هاست نديده و ارتباطي چندان صميمانه ندارد! و بعد تر ها از ديگر دوستان مشترك بشنوم كه خواهر بزرگترش او را واداشته تا به همه دوستانش زنگ بزند و ماجرا را تعريف كند و حتي او را بيهوده واداشته كه برود و به نيروي انتظامي آن منطقه شكايت كند. شكايتي كه ظاهرا خود نيروي انتظامي هم توضيح داده است كه اميدي براي يافتن مردك نيست
و باز بشنوم كه خواهرش ظاهرا تجربه مشتركي داشته كه تا مدت ها برايش به صورت كابوس در آمده و راه حل را در تعريف كردن مكرر ماجرا براي افراد مختلف ديده است
گاهي كسي حادثه اي مشابه را برايش تعريف كرده و گاهي به شوخي زده و خنديده است و گاهي دلداري اش داده و هر بار بخشي از وحشت ماجرا را كاسته است
او را وادار كرده است كه برود و شكايت كند . فقط و فقط براي اين كه "حس" نكند يك موجود ضعيف و ناتوان است كه هر كسي مي تواند چنين بي مهابا تحقيرش كند و هيچ قانوني هم او را باز خواست نكند . نه! ماجرا همين جا تمام نمي شود
برايم تعريف مي كند كه افسر باز پرس چقدر محترمانه او را پذيرفته و به حرف هايش گوش داده و با صبر و حوصله برايش توضيح داده كه چه محدوديت هايي مانع پيدا كردن مرد مزاحم است و از او نهايت تشكر را كرده كه با وجود اين كه اميدي به يافتن و مجازات مزاحم نبوده است اما اين خانم مراجعه كرده است و احساس مسووليت اجتماعي كرده است و براي پيشگيري از حوادث مشابه اقدام كرده است و سخنراني مفصلي راجع به مسووليت هاي اجتماعي شهروندان و به خصوص خانم ها كرده كه بيش از بيست دقيقه طول كشيده و بعد گريزي زده به مسائلي كه براي همسر خودش پيش آمده و بعد راجع به عدم احساس مسووليت همسرش و عدم علاقه مندي او به مسائل اجتماعي حرف زده و اين كه چه مشكلاتي بر سر راه جوانان هست و خلاصه شماره موبايل خودش را داده است كه اگر كاري بود ..... و اصرار كرده است كه دوست بي نواي مرا خودش برساند به منزل و يا لااقل تا قسمتي از مسير و اگر كه نمي خواهد خوشحال مي شود كه با هم تماسي داشته باشند و بيشتر راجع به احساس مسووليت اجتماعي حرف بزنند و راجع به چيز هاي ديگر ...... به دوستم مي گويم كه " مي فهمم " مي گويم كه اين قسمت آخرماجرا را به عنوان يك دختر ايراني خيلي خوب مي فهمم .