یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

از طرف جنگجويي كه نجنگيد اما شكست خورد

اين يكي از ايميل هايي است كه داداشي كوچيكه برايم فرستاده كسي كه من شخصا اعتقاد دارم ساختار شخصيتي و مكانيسم هاي رواني اش به من كه خواهر بزرگترش هستم خيلي شبيه است
برايش شادي و موفقيت و همه لذت هاي دنيا را آرزو مي كنم

تنهايی... تنهايی... و فقط تنهايی . شايد اين تنهايی است كه انسان را می سازد . شايد كه آدم بايد در تنهايی خود غرق شود ، شايد در خود غرق شود ، و شايد... و شايد... هزار بار شايد .
هر بار كه با كسی دوست می شوم بيشتر به اين نتيجه نزديك می شوم ، به اين نتيجه كه بيشتر بايد در تنهایی خود غرق شوم ، و غرق می شوم . هنوز نمی دانم كه آيا اين راه ، راهی به ناكجا آباد است يا راهی صحيح براي زندگي بهتر است . نمی دانم كه آيا آينده ای بهتر خواهم داشت يا دچار خود آذاری شده ام . ترديد... ولی خوب ميدانم كه اين ترديد چقدر آذار دهنده و كشنده است. و باز هم ترديد...
می دانم ، می دانم كه اكنون با زندگی ام بازی می كنم . چه بازی كثيف و لذت بخشی . چقذر آسان و ذجر دهنده است به انتظار سرنوشت ايستادن . چقدر سهل و كشنده است انتظار كشيدن برای آنكه طبيعت و تقدير آيند‍‍ ۀ تو را رقم بزند . آه كه چه آذار دهنده است ايستادن و نگريستن به آينده ای كه آن را روشن نميبينی و آسان ترين راه است برای انتظار كشيدن به آينده . آينده ای نه چندان روشن .
دستهايم در آينده چه خواهند كرد؟ آيا بايد با دستهايم عطر خوشبويی را به سمت مشتری كوته نظری بگيرم تا او سر خود را تكان دهد و من با لبخندی پاسخگوی او باشم؟ آيا بايد آهن گداخده ای را در دست گيرم و برای حركت آهن مذاب تمام سعی خود را كنم؟ می دانم كه شايد با اين دستها قلم در دست گيرم ، نقشۀ ساختمانی عظيم را ترسيم كنم ، نقاشی بزرگی را بر روی بوم سفيد بكشم ، و يا باز هم بنويسم از تنهایی ام ، از اينكه آهويی به پای عطرِی جان باخته است و از تنهايی بچه آهویی كه دارد بهای رضايت يك مشتری ثروتمند را ميدهد ، از معصوميت آهنی كه فرياد حرارت را سر برآورده است و آهنی از جنس او، او را آزار ميدهد ، به اين اميد كه انتقام آزارهایی را بگيرد كه روزی بر او روا شده است . از مظلوميت كاغذهای جان باختۀ كفن پوش .
همۀ گناهان را بر دوش ميكشيم فقط برای تنازع بقاء . كسيِ نميتواند انسان را محكوم كند ؛ همانطور كه نمی توان خريدار عطر را مقصر دانست ، آخر او می خواهد آخرين شانس خود را با خريدن عطری برای معشوقه اش كه به تازگی با مردی ثروتمند تر از او آشنا شده است امتحان كند . همانطور كه نميتوان آهنی را زير سؤال برد كه همنوع خود را به بازی گرفته است ، او خود بازيچۀ دستانی است و اين دستان محتاج نان برای خانواده . نميتوان دستانی را كه بوم و كاغذ ها را سياه، آبی، قرمز و... ميكند مقصر دانست . روح اين دستان احتياج به نوازش دارد .
همۀ اينها بازی زندگی است ، همان بازی كثيف و لذت بخش و همۀ ما محكوم به شركت در اين بازی هستيم زيرا كه محكوم به زندگی كردن هستيم ؛ هنگامی كه متولد شديم اين حكم برای تك تك ما در دادگاه كابوس هايمان صادر شد . تو محكوم به زندگي هستی... به جرم پا گذاشتن در اين دنيای كابوس وار ، به جرم متولد شدن .
به چه كسی می خواهی درخواست تجديد نظر دهی؟ هيچ كس حتی به حرف های تو گوش نخواهد داد . اگر زياد بر اعتراض خود پا فشاری كنی ، چون غير عادی خواهی شد ، تو را ديوانه خواهند خواند و آنقدر در طبيعت تو دست خواهند برد تا دست از اعتراض خود برداری و مانند ديگران برای زنده ماندن خود تلاش كنی كه اگر چنين نكنی تو را در زنجير خواهند كرد و آنقدر به تو دارو خواهند خوراند كه ديگر موجوديتی برای اعتراض نخواهی داشت . و حال به تو می گويند كه آزادی ، می توانی انتخاب كنی ... تو آزادی...آزادی... آزاد . با هر كس كه آشنا می شوی احتمال اين هست كه تو را ديوانه بخواند . تنها ، تنهایی تو است كه تو را ديوانه نمی خواند . انسانها با يكدیگر دوست می شوند به هم محبت می كنند ، همديگر را ياری میدهند ، از هم نااميد می شوند ، به يكديگر ناسزا می گويند ، به يكديگر خيانت می كنند و در آخر به سراغ كسی ديگر خواهند رفت تا اين مراحل پيوسته را از نو آغاز كنند ، دايره ای است كه انسان ميتواند تا پايان زندگی اش به دور آن بچرخد .
اينها همه بازی است ، بازی كثيف و لذت بخش . اما اين بازی تا كی ادامه خواهد داشت؟ تا زمانی كه مرگ به سراغمان بيايد؟ شايد كه هرچه زودتر به اين بازی پايان دهيم بهتر باشد . نمی دانم... نمی دانم كه آيا اين بازی را دوست خواهم داشت يا نه ؛ حتی نمی دانم كه آيا تنهايی انسان را خواهد ساخت يا نه ، اگر نيمۀ گمشده ای وجود داشته باشد ، چه عبث عمر خود را در تنهایی خواهم گذراند و اگر وجود نداشته باشد عمر خود را در دوستی با نارفيقان خواهم گذراند . چه كسی می داند كه بايد تنها زندگی كرد يا در زندگی به دوستانی محتاج هستی؟ آه كه چه سخت است انتخاب يكی از اين دو... تنهايی يا دوستی؟ نمی دانم... و باز هم ترديد ، ترديدی كشنده...
ای زندگی... در مورد من چه تصميمی خواهی گرفت؟ اگر من با تصميم تو مخالفت كنم چه خواهی كرد؟ مرا در زنجير روزگار اسير خواهی كرد؟ مرا ديوانه خواهی خواند؟ من با تو مخالفت خواهم كرد... هرچند كه در مقابل تو ضعيف باشم يا توانمند .
من تصميم به تنهایی گرفته ام و... و می خواهم در تنهایی خود غرق شوم . مرا ديوانه نخوان . شايد كه تصميم عاقلانه ای باشد ، ديگر نه آهو را خواهم كشت و نه بچه آهو را آزرده خواهم كرد . شايد مرد ثروتمند نيز به آرزوی خود دست يابد...

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

بايد تصميمم رو بگيرم



و اينك ما با يك سوال بسيار بسيار اساسي و فلسفي رو در رو هستيم ." اينك" يعني روزي كه شبش به جايي دعوت شده ايم. " ما" يعني من و پسر كوچولو. و اون سوال شگفت انگيز و هميشگي هم اينه : " اون بايد چي بپوشه؟" . ضمير سوم شخص هم من هستم كه جلوي آينه ايستاده ام و روي تخت اتاق خواب هم پر است از لباس هاي جور واجور . كت و شلواري كه پسر كوچولو از ايتاليا آورده . لباس هايي كه حول و حوش عروسي خريده ام يا كادو گرفته ام . بلوز هايي كه پارسال با جوجو خريدم يا اون پيراهن كاموا كه ماماني انتخاب كرده . واقعا كدومشون رو بايد پوشيد؟ با چه شلواري؟ اگه شلوار سفيد رو بپوشم ميشه با اون گردنبند مرواريد ست كرد . اما با چه بلوزي؟ چه رنگي بايد باشد؟ بايد رنگ لاك ناخن ها با رنگ پيراهنم يكي باشد . مانتو بپوشم يا پالتو ؟ شال يا روسري؟ رنگ روسري بايد به رنگ مانتو بيايد يا به رنگ بلوز ؟ اگه اون پيرهن قرمزه رو بپوشم ميتونم گوشواره و گردنبندي كه نگين قرمز داره رو هم با اون ست كنم . عيد سال پيش اين تيپ رو زده بودم . لاك و سايه چشم و رژ لبش رو هم دارم . اما نه . پسر كوچولو موافق نيست . پسر كوچولو از كت و شلوار خوشش مياد با كراوات و موهاي بور و كوتاه كوتاه . اما من موهام كوتاه نيست و تازه فر كرده ام . آآخ ! راستي براي امشب سشوار بكشم و موهام رو صاف كنم يا موهاي فر فري و ژل زده بهتره؟
خودم از شلوار جين و تاپ و موهاي فر فري خوشم مياد با يه مانتوي كوتاه و جمع و جور و آرايش سبك اما پسر كوچولو پيشنهاد مي ده كه ماكسي تنك و آبي رنگي رو كه براي " پايتخت" دوخته ام بپوشم و روي اون هم پالتو گشاد و بلندي رو كه از ايتاليا آورده تن كنم . . "پايتخت" يعني روز بعد از عروسي . ني ني نمي دونه من توي اون مهموني لعنتي چقدر عصباني بودم و زير لبي و از ته دل به هر كس كه كادو مي داد فحش مي دادم . فحش هاي آب نكشيده اي كه مو به تن فرزانه كه كنارم نشسته بود راست مي كرد و هر از چند گاهي به من مي گفت يواش تر . و من عروس خانمي بودم كه بايد نقش يك روز بعد از شب عروسي رو بازي مي كردم . مثلا بايد سرم رو مي انداختم پايين و مدام از خودم شرمندگي و خجالت در مي كردم و هي از اين و اون به خاطر كادوهاي مرحمتي تشكر مي كردم آدم هايي كه خيلي هاشون رو نمي شناختم و اون هايي رو هم كه مي شناختم آرزو مي كردم آخرين باري باشه كه در عمرم مي بينمشون
و تموم حرص دلم رو با فحش هاي آب نكشيده و اسيدي كه در گوش جوجو پچ پچ مي كردم مي نشوندم . گاهي هم كه از دستم در مي رفت و صدام بلند تر مي شد فرزانه با چشم و ابرو خط و نشان مي كشيد كه آبرو داري كنم . و حالا ني ني داشت من رو دعوا مي كرد كه چرا لباس به اون گروني رو نمي دم خشك شويي كه براي يك همچين روز هايي آماده باشد . ماكسي آبي با لاك آبي با سايه چشم آبي با گوشواره ها و گردنبند و دستبند نقره و طلاي سفيد . چطوره ؟ نه ! اين هم نه !! كت صورتي هم نه . هر چند كه گيره موي صورتي هم دارم اما كت به اين بلندي رو با شلوار جين كه نمي شه پوشيد . باشد باشد يك چيز ديگر ...... اما چه چيزي؟
دلم مي خواد يك ليوان چاي داغ براي خودم بريزم تا با كاكائو بخورم و اين كتاب الن رب گريه رو بخونم . اين جوري تموم اون لباس هاي لعنتي رو كه روي تخت ريخته فراموش مي كنم .
اما وقت آرايشگاه دارم و بايد برم ابرو هام رو مرتب كنم . امروز بيمارستان را دو در كرده ام كه ابرو هايم را مرتب كنم .
سرم رو تكيه ميدهم به پشتي صندلي ومي گم : تا جايي كه ميشه هشتي اش كنين اما نازك اش نكنين و كوتاهش هم نكنين . مو چين دهانش را باز كرده و از لابلاي انگشت هاي زنك آرايشگر به من نگاه مي كند . چشم هايم را مي بندم . من آرزوي پيدا كردن آرايشگري را كه موقع كار كردن دهانش بسته باشد را به گور مي برم . باز اين يكي بهتر از قبلي هاست . دست كم فقط راجع به اين كه بهتره موهام رو چه مدلي سشوار بكشم و چه رنگي كنم حرف مي زند و كاري به خودم و شغل شوهرم واخلاق مادر شوهرم و سن خواهر شوهرم نداره
چشم هايم را كه باز مي كنم آيينه را دستم داده است و من به خودم خيره شده ام با ابرو هايي كه نازك و كوتاه شده و هشتي هم نشده و جوش هايي كه اين جا و آن جاي صورتم زده است پسر كوچولو گفته بود كه كاكائو كمتر بخورم اما من به حرفش گوش نداده بودم
يك صداي اساطيري از جايي نزديك جايي دور در گوشم زمزمه مي كند كه پوست زن بايد سفيد و صاف باشه . موهاش پر باشه و حالت دار و خودش هم لاغر و قد بلند . صدا صداي مامان است ؟ يا امين كه از دوست دخترش حرف ميزنه ؟ يا بابا ؟ يا شايد هم پسر كوچولو كه داره راجع به سليقه اش حرف مي زنه
زن بايد خانم باشه سنگين باشه اما مهربون هم باشه . خوش برخورد باشه اما ديگه نه اون قدر خوش برخورد كه جلف و سبك بشه . يه جور اظهار نظر كنه كه به كسي بر نخوره . حرف هاي مسخره و احمقانه اي هم نزنه كه آبروي شوهرش رو پيش دوست هاش ببره .
زن بايد خوشگل باشه تميز و مرتب باشه . درسخونده باشه كه بشه بهش افتخار كرد. دستپخت و آشپزي اش عالي باشه . خونه داري اش حرف نداشته باشه . دكور خونه رو خوب بچينه . جوري كه آدم حظ كنه
چشم هايم را باز مي بندم . اعتراض كردن فايده اي نداره موچين كار خودش را كرده است . بايد فكرم را جمع كنم و بالاخره تصميمم را بگيرم كه چي بپوشم ؟ مهموني ساعت 6 شروع مي شه و فرصت چنداني ندارم . شايد هم چيز جديدي خريدم اما نه ! تصور ديدن ويترين هاي لباس حالم را بد مي كند.
بايد تصميمم را بگيرم كه تا آخر عمر مي خواهم با اين سوالها دست و پنجه نرم كنم يا سووالهاي ديگري هم در اين دنيا پيدا مي شود؟ كاش مي شد طبق سليقه خودم لباس بپوشم همونطور كه دوست دارم زندگي كنم و حرف بزنم و راه برم . در مهموني هاي فاميلي به اندازه كافي محدوديت و ملاحظات سياسي و حفظ احترام هايي كه واجب است دست و پاي آدم رو مي بنده . در جمع هاي دوستانه ديگه آدم براي كي و براي چي مجبوره ادا در بياره ؟
بايد تصميمم رو بگيرم

نيمه مدفون 23 آبان 85

ت 1 - نوشتن . نوشتن مثل نفس كشيدن. ارام و راحت . مثل خوابيدن . مثل راه رفتن . سرت را روي پاهايم بگذار تا دستهايم ميان موهايت دنبال چيزي بگردد و كلمه ها خود به خود به هم زنجير شوند و من قصه ام را نرم نرمك در گوشت زمزمه كنم .
اينجا در من چيزي شكل مي گيرد . جوانه مي زند . رشد مي كند و قد مي كشد. بايد اسمي برايش انتخاب كرد . به زودي به دنيا مي آيد . صبر كن و بببين . درد كشيدنم را و عشقم را ببين

براي بار هزارم " نيمه غايب" را بستم و نفسي را كه در سينه حبس كرده بودم بيرون دادم . آرزو كردم روزي بتوانم يك "نيمه غايب" براي خودم بنويسم . هر چند در يكي از اين كتاب هاي آموزش داستان نويسي خونده ام كه نويسنده نبايد حد ي براي خودش مقرر كند و دست كم آرزو هايش از قد بلند ترين هاي ادبيات يك هوا بلند تر باشد اما من به نوشتن يك نيمه غايب هم راضي ام
اين رمان شبيه يك مجسمه صيقل خورده است يك شالوده را مي گذاري جلوي خودت و مدام با آن بازي مي كني و طرح مي زني و نقش مي كشي و از زيبا و پر چين و شكنج شدنش لذت مي بري
روابط انساني خيلي خوب تشريح مي شه و شخصيت ها شكل خودشون رو پيدا مي كنند . يادمه مدت ها روي داستاني به اسم "نيمه مدفون" كار مي كردم و آرزوي نوشتنش در خواب و بيداري راحتم نمي گذاشت

د 2 - د يروز نوشته هاي ايوب رو مي خوندم . بايد قبول كنم شانس من و ايوب در قوانين احتمالات ژنتيك بسيار به هم نزديك بوده و از نظر روحيات در بين خانواده شبيه ترين به هم هستيم . مي نويسم "بايد قبول كنم" چون ميل به منحصر به فرد بودنم رو خدشه دار مي كنه اما كارهاش جدا ساختار داستاني داره گاهي هم به شعر نزديك مي شه . اميدارم خيلي زودتر از خواهرش راهش رو در زندگي پيدا كنه. جالب اين جاست كه يك كلمه در نوشته هاي ايوب مدام تكرار مي شه و اون هم " نيمه گمشده " است. خيلي جالبه . انگار همه مون دنبال چيزي مي گرديم چيزي كه خودمون هم دقيقا نمي دونيم كه چي هست . يعني پسر كوچولوي من هم در زندگي دنبال كسي مي گردد؟ من چقدر به نيمه گمشده خيالي اش نزديكم؟




یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

حسي كه آشناست پنج شنبه 11 آبان


جو جو زنگ زده بود كه آخر هفته بيا بريم استخر و اصرار اصرار . اما من از سه روز پيش قرارم را با يك ناشناس تلفني گذاشته بودم و گفتم كه نمي تونم . گفتم كه بايد برم از يك آدرسي حقوق بشر زنان رو بگيرم و براي هميشه خيال خودم و جامعه سنت زده مان را راحت كنم اما از تو چه پنهون يه كم مي ترسم و اگه كسي پيدا مي شد كه باهام باشه خيالم راحت تر بود . از طرفي فكر اين رو مي كردم كه شايد حقوق زنان خيلي سنگين باشه و نتونم تنهايي بيارمش . اما هر چي سعي كردم جو جو رو قانع كنم كه به تعهدات اجتماعي اش پايبند باشه و نسبت به وضعيت نسل بعد مسوولانه تر برخورد كنه و براي اعتقاداتش قدمي برداره و ......... جو جو گول نخورد كه نخور د و پاش رو توي يه كفش كرد كه يه هفته بعد ميان ترم هاش شروع مي شه و بايد براي كسب روحيه بره آب بازي . در عوض هر چي هم كه جو جو سعي كرد من رو با وعده سونا و جكوزي رايگان از قدم برداشتن در راه هدف مقدسم باز بداره نشد كه نشد و من با خوش ركاب همان يار هميشگي و با وفا كه تازگي ها به روغن سوزي افتاده قدم در اين راه بي برگشت گذاشتم
راجع به اين Work shope مي خواهم بنويسم كه "كمپين جمع آوري يك ميليون امضا " در خانه يكي از اعضايش برگزار كرده بود .
ميزبان خانم ميان سالي بود با بلوز و شلوار و موهايي نيمه خيس كه محكم از پشت بسته بود . همين جا مي خواهم از رنج سني آدم ها بنويسم كه دو دسته بودند
يك دسته بيست سال و اندي ها كه لابد كله همشان بوي قورمه سبزي مي داد و گروه دوم زناني كه ميان سال و ميان سال به بالا بودند كه زندگيشان بالا و پايين هايش را كرده بود و حالا فرصت ميدان دادن به ماجرا جويي هايشان را داشتند . با خودم فكر كردم جاي آن گروه سني زنان كه در حال نسل پروري است خالي است . فكر كردم زناني كه مادر چند بچه قد و نيم قد شده اند چنان گرفتارند كه زندگي برايشان فرصت اين نفس كشيدن هاي گه گاه را نگذاشته است. فكر مي كنم در كل به بيست نفر مي رسيديم . البته سيستم كار اين طور بود كه در اين كار گاه ها فقط تازه وارد ها آموزش داده مي شدند .
حدود 4 تا 5 ساعت جلسه طول كشيد و سه نفر صحبت كردند اولي كه يك دانشجو و از فعالان كمپين بود راجع به كمپين و اهدافش توضيح داد و با سيستم پرسش و پاسخ و مشاركت همه حاضران . دومي كه استاد دانشگاه بود راجع به آموزش چهره به چهره صحبت كرد كه با وجود عرض ارادت به خانم دكتر جامعه شناسي كه قد بلند بود و صداي محكم و قشنگي داشت اما حرفهايش طولاني و خسته كننده بود. يك بار ديگر خدا را شكر كردم كه آخرين روز هاي دانشجوويي ام مي روند و پشت سرشان را نگاه نمي كنند كه مجبور نباشم بنشينم و همراه عده اي ديگر منتظر موبايل جواب دادن اساتيد بمانم .
سومي اما وكيل جواني بود كه خيلي با احساس حرف مي زد و همين طور كه قوانين را توضيح مي داد و جلو مي رفت كم كم خودش هم جوش مي آورد و صدايش مي لرزيد . وقتي مي خواست شروع بكند بخصوص كه از توضيح مبسوط واضحات خانم دكتر خسته بودم با خودم گفتم واي! خداي من!! چه چيز جديدي دارد كه بگويد ؟ اما كم كم كه شروع كرد با خودم گفتم : ووواااي ي ي ي!!!!!!!! خدا اااااا ي ي ي ي من !!!!! توي چه دركستوني داريم نفس مي كشيم !!!! و حسودي ام شد به همه اونهايي كه تابعيت " جايي ديگر" را دارند . ريز جزئيات قوانين به قدري وحشيانه و غير انساني پايه ريزي شده كه سيبيلو ترين و داش مشتي ترين مرد هاي ايران هم فكرش رو نمي كنند كه قانون اين طور اختيارات و امتيازات لجام گسيخته اي بهشون داده باشه . با اين حساب خطرناك ترين موجودات دنيا بعد از گودزيلا و خون آشام ها " آقايون وكلاي ايراني" هستند كه از عمق اين فاجعه و از گستره وسيعي كه قانون براي ارضا خشونت و سكس و استبداد در كانون گرم خانواده بهشون مي ده خبر دارند .
تنها كاري كه ميشه كرد اينه كه تاكي كارد بشي تا سر حد مرگ و حس كني كه چيزي از جنس خشم و بغض و نفرت گلويت را مي فشارد و راه نفست را مي بندد و چقدر كه اين حس براي من آشناست
آره اين حس براي من آشناست
شايد در يك پست ديگه راجع به اين توضيح دادم