شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

"من موجودي هستم به اسم " ناموس مردم



با رفيق 16 ساله داشتيم در پياده روي نزديك خوابگاه قدم مي زديم و صحبت مي كرديم . سال هاي اولي بود كه دانشگاه قبول شده بوديم . دقيقا يادم هست كه من داشتم با هيجان و حرارت از جشنواره « كن» و فرق هاي آن با « اسكار» مي گفتم و رفيق 16 ساله گوش مي داد و تاييد مي كرد . در حين صحبت يك لحظه , متوجه مرد نه چندان جواني شديم كه از مقابل مي آمد
با كت شلوار و ريش و در صورتش چنان حالت بدي بود كه بعد اين همه سال هنوز فراموش نكرده ام . گوشه هاي دهانش كف كرده بود و تند تند و پشت سر هم كلمات خيلي خيلي ركيك ومستهجني را خطاب به ما دو نفر تكرار مي كرد . اين تصويري بودكه در يك گذر لحظه اي نگاه , در ذهنم ثبت شد و گرنه بر طبق يك قانون نا نوشته بين من و رفيق 16 ساله , در اين جور موارد سرمان را مي انداختيم پايين و رد مي شديم و هر دو وانمود مي كرديم كه چيزي نشنيده ايم يا نديده ايم . هر دوي ما خيلي معمولي لباس مي پوشيديم . مانتو هاي بلند و گشاد و تيره رنگ با مقنعه . مقنعه من ممكن بود كمي عقب برود اما مال رفيق 16 ساله ابدا . هنوز چند سالي مانده بود تا در دايره لغت هايمان خط چشم و رژ لب و كرم پودر , جا بگيرد . با همه اين ها رفيق 16 ساله از من خيلي مودب تر و پاستوريزه تربود
خواستم بر طبق همان قانون نانوشته كه حكم مي كرد , ما هيچ كدام هيچ چيز نشنيده ايم , عمل كنم و بحثم را ادامه دهم . به گمانم چند جمله اي را هم به زبان آوردم اما چشم هاي رفيق 16 ساله چنان گرد شده بود و وحشت زده و متعجب كه نتوانستم . مكثي كردم . رشته افكار هر دويمان پاره شده بود
قانون نا نوشته را زير پا گذاشتم و با تلخندي پرسيدم : « به نظرت اين يكي هم داشت راجع به "كن" حرف مي زد؟»
هر دويمان از اين شباهت "صوتي" كلمات ركيك مردك لعنتي با موضوع صحبتمان به خنده افتاديم . بحث ما آن روز نيمه كاره ماند اما از آن روز به بعد " جشنواره كن " اسم مستعاري شد براي متلك هاي ركيك و صحنه هايي از اين دست. بيچاره جشنواره كن عزيز من
در مورد لباسي كه پوشيده بوديم توضيح دادم و مي خواهم كمي هم از خياباني بنويسم كه چندين خوابگاه دختران دانشگاه علوم پزشكي و دانشگاه بوعلي سينا در آن بود , خيابان هايي كه همه به ميداني مي رسند به اسم ميدان امامزاده عبد الله . ميداني كه بقعه و گنبد يك امامزاده را در خود جاي داده است و اگر سوار تاكسي هاي همدان شويد بعضي از راننده ها به اين ميدان كه مي رسند صداي ضبط صوت را كم مي كنند و زير لب دعايي يا صلواتي مي فرستند .
اما ماشين هاي عروس همدان رد خور ندارد كه حتما براي تبرك هم كه شده از همه جاي شهر مي آيند و چند دوري دور امامزاده مي ‍چرخند
امامزاده اي كه در اين چند سالي كه در همدان بوده ام هميشه در حال ساخت و ساز و توسعه بوده است
نه, قصد ندارم اين نتيجه گيري را بكنم كه مذهب هياتي و موقوفه بازي و مانتو هاي بلند وگشاد و تيره , چقدر در ارتقا فرهنگ مردمي كه در فقر و جهل دست و پا مي زند ناتوان است
مدت هاست كه اين عادت نتيجه گيري را كنار گذاشته ام . من فقط خواستم از اين حس و خاطره هر ساله بگويم . هر سال نزديك تابستان و امسال كمي زودتر به غيرت آقايان در حاكميت بر مي خورد و شلوار هاي كوتاه , مانتوهاي تنگ و روسري هاي شالي دختران و زنان تبديل مي شود به يكي از مهم ترين مسائل كشور اسلامي و مخل امنيت ملي و سياسي و ديني
از خطبه هاي نماز جمعه هاي شهر هاي دور و نزديك بگير تا نطق هاي پيش از دستور مجلس و در هر سخنراني بي ربط و با ربطي همه خواستار اصلاح وضعيت موجود هستند
زور نيروي انتظامي ما به عبد المالك ريگي و اشرار سيستاني نمي رسد , به دختر ها و تين ايجر ها كه مي رسد و با افتخار آمار مي دهند در اولين روز طرح مبارزه با بد حجابي در تهران 347 نفر تذكر گرفته اند و 117 نفر دستگير شده اند و منتقل شده اند به وزرا كه عكس و جرمشان در سابقه شان ثبت شود و تعهد بدهند كه ديگر از اين غلط ها نمي كنند . 59 نفررا هم فرستاده اند دادگاه كه بدانند يك من ماست چقدر كره دارد
اما من به همه اين ها هم كاري ندارم من فقط مي خواهم راجع به اين كلمه " نواميس مردم " بنويسم
وقتي مي خواهند از ما زنان دلجويي كنند كه فقط ما نيستيم كه هميشه در سيبل و هدف حمله حاكميت هستيم در ساسله جرم ها " مزاحمت براي نواميس مردم" را هم اضافه مي كنند
خداي ي ي من !!! آخه چي بنويسم
فقط يك لحظه فكرش رو بكنين كه مفهوم اين جمله چيه؟؟!! معني اين جمله اينه كه وقتي اون آقاي نا محترم اون كلمات ركيك و مستهجن رو خطاب به من و رفيق 16 ساله مي گفت جرمش اين بود كه مزاحم ناموس پدر من و پدر رفيق عزيزم شده بود . و به اين ترتيب پدر هاي ما مي توانستند شاكي باشند اما ما بره هاي چشم و گوش بسته و لال فقط بايد سرنوشت محتوممان را تحمل كنيم و مانتو هاي گشادتر و بلند تر و سياه تري بپوشيم به اين اميد كه غريزه هاي به شدت محترم مردان هرزه خياباني بر پدران ما رحمي كنند و از جا نجنبد
يعني همه معصوميت و آرامش ما كه لجن مال مي شد به چيزي كمتر از هيچ گرفته مي شود
خداي من
نمي تونم ادامه بدم

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶

!!! يك تصميم كبراي ديگه


اين « حسين سنا پور» يك جور از "عاشقي" مي نويسد كه نفس آدم در سينه اش حبس مي شود . طوري در انبوه خاطرات عشق هاي از دست رفته , غلت مي خورد كه همه هوس هاي خفته در نا خوداگاه مخاطب را بيدار مي كند
يك چيزي لابلاي سطر هاي سنا پور هست كه در صداي بم و يكنواخت سياوش هم هست و در كليپ ها و ترانه هاي رضا صادقي وقتي كه تصويري كه صدا گذاري شده قبل از پايان يك بيت چشم هايش را مي بندد و لب هايش را روي هم فشار مي دهد , انگار چيزي در دل آدم فشرده مي شود
"ويران مي آيي" از خيلي جهات شبيه "نيمه غايب " است
نويسنده بيهوده مي كوشد تا آگاهانه آدرس هاي اشتباهي بدهد . مثلا در "نيمه غايب " شخصيت پدر منفور است و مستبد و خود خواه . در "ويران مي آيي" شخصيت مادر دقيقا اين حالت را دارد و پدر در مقابل آن منفعل است . اما آنچه كه هست بي گانگي « راوي » از والدين است و تلاشي كه مي كند تا هر دوي آنها را فراموش كند .
در هر دو كتاب روايت عشق يكسان است . در هر دو داستان عشق راوي و دختر مقابلش در اوج و به صورت ناگهاني پايان مي يابد وتمام داستان حكايت خماري راوي است كه نمي تواند و نمي خواهد خودش را از شر خاطرات رها كند . كتاب فقط در گذشته سير مي كند و شخصيت ها همه به دنبال فهم درست گذشته خود هستند و « آينده » در زندگي آنها جايي ندارد . در هر دو كتاب هم هر دو دختر مهاجرت مي كنند و از ايران مي روند تا يك نقطه پايان بزرگ بگذارند در پايان كتاب و در پايان حكايت عشق راوي
همين نكته را در كتاب هاي بعدي فريبا وفي هم ديده ام مثلا تم و مايه هر دو كتاب "روياي تبت" و" پرنده من" يكي است . در هر دو زن نا خواسته در نقش مادر و همسر و در جزئيات خانه داري چنان غرق شده كه مي خواهد با رها كردن همه آنها كه دوره اش كرده اند به يكباره خودش را از آن مخمصه آزاد كند ودنبال" آينده" برودچرا نويسنده هاي ما اين قدر زود و بعداز يكي دو كتاب به تكرار مي رسند ؟ تجربه زندگي هاي متفاوت را شايد كم داريم
زندگي هاي متفاوت . محيط هاي متفاوت . شخصيت هاي متفاوت ........مثلا قرار بود روزه بگيرم و ديگه فيلم و كتاب رو بذارم كنار سينما تمدن رو تعطيل كردم اما خوندن چند باره كتاب هايي كه همشون رو قبلا چندين و چند بار دوره كردم عادتي نيست كه بشه به اين سادگي كنارش گذاشت . ديشب جلوي كتاب خونه ايستاده بودم كه يك دفعه نا خوداگاه دستم رفت سمت " چراغ ها را من خاموش مي كنم " . يك ورق زدن كوتاه همانا و يك نفس كتاب را تا 4 صبح خواندن همان . صبح ساعت 11هم كه بيدار شدم فصل آخر را مجدد يك بار ديگه دوره كردم . كاش مي تونستم اين جوري درس بخونم
داداشي بزرگه و رفيق 16 ساله از معدود كساني هستند كه سليقه كتابخوني هردوشون رو قبول دارم هم به لحاظ كميت و هم كيفيت . اما هيچ كدوم اين عادت لعنتي دوره دوره دوره كردن رو ندارند
ظاهرا اين يه جور موتاسيون كم ياب و خانه خراب كن است كه فقط در ژنوم من رخ داده
!!!سعي مي كنم ديگه از اين ديوونه بازي ها در نيارم . دودوروو و دودووو يك تصميم كبراي ديگه

شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶

" يك " لحظه

امروز سالگرد ازدواج من و ني ني است . به همين زودي دو سال گذشته است
دو سال پيش , همين موقع من در آرايشگاه بودم . اين كه آدم روي يك صندلي بنشيند و يك نفر صورتش را با هزار جور رنگ و پودر و كرم و مداد نقاشي كند , چندان خاطره دلپذيري به حساب نمي آيد . مي خواهم به جاي توضيح دادن راجع به شام عروسي و سالن و فيلمبرداري و رسم و رسوماتي كه بيشتر شبيه يك نمايش بالماسكه است راجع به يك « لحظه» بنويسم
دومين مرتبه كه ني ني رو ديدم در همدان بود همراه هر دو بابا ها نهاررا بيرون خورديم و بعد برگشتيم خونه. تا بابا ها آماده بشن كه بعد از نهار چرتي بزنند , من و ني ني جيم شديم و رفتيم خيابون گردي . ساده ترين لباسش رو پوشيده بود كه يه تي شرت سفيد بود سفيد و نازك . با يك شلوار لي رنگ روشن . راجع به همه چيز داشتيم با هم آسمون و ريسمون مي بافتيم . ايدئولوژي , اسلام , درس , وضعيت شغلي , ايران موندن يا نموندن , ارتباط با ديگران و خانواده و خلاصه همه چيز . از اين شاخه به اون شاخه مي پريديم و راجع به كل معقولات و نامعقولات عالم بشريت نظر مي داديم
و چون در همدان واجب شرعي است كه همه دختر ها و پسر ها اين جور موقع ها سر از گنجنامه در آورند, ما هم تا به خودمون بياييم روي يكي ازاون تخت هاي معروف نشسته بوديم و داشتيم دلستر ليمو را مزه مزه مي كرديم كه من دوست نداشتم و به يكي از آهنگ هاي اميد گوش مي داديم كه به لهجه همداني باز خواني شده بود و خيلي مضحك و گوش خراش بود
همان جا بود كه آدرس ايميل و شماره تلفن و موبايلش رو با خط خودش در دفتر تلفن ام نوشت و تازه اون موقع بود كه من به صرافت " رفتنش" افتادم . ني ني اون موقع مسافر بود و چند روز بيشتر ايران نبود و همين موضوع رو پيچيده تر مي كرد .
تا اون لحظه من كاملا درگير گفتگوي دو نفره مان بودم . حواسم به ريز ترين مكث ها و تامل ها و تاكيدهايش بود . ذهنم مثل يك دوربين فيلم برداري زوم كرده بود روي او و همه جزئيات را براي بررسي هاي بعدي ثبت مي كرد حركات دستش را . موضوعاتي كه توجه اش را جلب مي كرد . حالت هاي صورتش ... از طرفي او هم پشت سر هم سووال مي پرسيد و هنوز قبلي را جواب نداده بودم يك علامت سوال ديگه جلويم گذاشته بود و نشان مي داد كه دوربين فيلم برداري او هم بيكار نيست و مشغول ضبط جزئيات براي تفسيرهاي بعدي است
اما در آن لحظه كوتاه كه دفترچه كوچك و جلد مشكي مرا روي پايش گذاشته بود و داشت ايميلش را برايم مي نوشت فرصتي پيدا كردم كه « ببينمش»
ذهنم همه صدا ها و تصاوير مزاحم را حذف كرد تا در يك لحظه سكوت و بدون اين كه خودم را زير ذره بين او حس كنم بتوانم « نگاه » اش كنم و اين لحظه اين قدر كوتاه بود كه فقط فرصت كردم كه شانه هايش را ببينم كه درست روبروي چشم هايم بود. تي شرت سفيدش, نازك بود و شانه هايش از زير آن ديده مي شد
يادم هست فاصله خيلي كم بود و انگار در يك لحظه متوجه اين موضوع شدم كه چقدر فاصله سر من با شانه هاي پر و مردانه اش كم است !! دلم نمي خواست اين لحظه تمام شود
سرش را بالا آورد و نمي دانم در صورتم چه چيزي ديد كه لبخند ي زد و پرسيد : « داشتين به چي فكر مي كردين ؟ »
براي اين كه موضوع را عوض كنم پرسيدم :« دقيقا چند روز ديگر پرواز دارين ؟ » همانطور كه خودكارش را در جيب مي گذاشت گفت : همين سه شنبه
سرم را پايين انداختم و با انگشت هايم ريشه هاي فرش را شانه زدم . لبخند شيطنت آميزي زد و دومرتبه پرسيد : « نمي گين به چي فكر مي كردين؟

اپيزود يك خداشناسي : خدا = پدر قدرتمند , مادر مهربان و زيبا

بچه كه بودم "خدا" يك " پدر" قدرتمند بود كه از هيچ چيز و هيچ كس نمي ترسيد . مي توانست هر كاري بكند و هر چيزي بخرد
مي توانست كاري كند كه هيچ كس گلدان بلوري را كه من شكسته بودم و جايي پنهان كرده بودم به ياد نياورد . مي توانست جادو گري كند و ناظم بد اخلاق مدرسه را تبديل به يك ديو بي شاخ و دم كند و مرا مثل « سارا كرو» يك شبه به زيبا ترين و پولد ار ترين دختري كه مي شناختم تبديل بكند
مي توانست كاري كند كه مامان يادش برود كه مو هايم بلند شده و مرا به آرايشگاه نبرد تا موهايم را پسرانه بزنند و موهايم بلند و بلند و بلند تر شود و من بتوانم ببافمشان و دو تا گيس درست كنم دو طرف صورتم
خدا مي توانست كاري كند كه بابا مرا ببرد به كتاب فروشي سر تنها چهار راه شهر كوچكمان تا من همه آن كتاب هايي را كه روي جلدشان عكس هاي رنگي و براق بود بخرم و شكلات ها و نوشابه هاي خارجي و پاك كن هاي عطري و جامدادي هاي آهن ربايي و يك عالمه عكس برگردان
و اين مغازه چه بهشت بريني بود و كتاب هايش چقدر با كتاب هاي كتابخانه « كانون پرورشي فكري نوجوانان» فرق مي كرد كه همه ساده بودند و بدون عكس و گاهي هم نيمه پاره
چند ساله بودم ؟ وقتي كه براي گذشتن از خيابان خدا را صدا مي زدم . در دلم و يواشكي صدايش مي زدم تا كسي را زود بفرستد كه بخواهد از خيابان رد شود و من بدون اين كه كسي بفهمد چقدر از ماشين ها مي ترسم يواشكي كنارش راه بروم و از خيابان رد شوم
خيلي وقت ها هم خداي كودكي ام را فراموش مي كردم . همان وقت ها كه داشتم تمام خلاف هاي خودم را گردن برادركوچكترم مي انداختم و با قيافه حق به جانب نگاه مي كردم كه چطور به خاطر چيز هايي كه روحش هم از آنها خبر ندارد كتكش را مي خورد و بعد هم بي معطلي مي دود و مي رود كوچه براي بقيه بازي اش
اين جور موقع ها تا مدتي ازش چيزي نمي خواستم. مي دانستم از دستم دلخور و عصباني است
و اگر در حياط مدرسه زمين مي خوردم و سر زانوي شلوارم پاره مي شد خودم خوب مي دانستم كه "علت واقعي" اين نبود كه سنگي زير پايم غلتيده يا كسي مقنعه ام را از پشت كشيده است . خوب مي فهميدم كه كار كار چه كسي است . به پارگي شلوار و زانوي خوني ام نگاه مي كردم و حساب دو دو تا چهار تا مي كردم كه كدام دردسر بيشتري دارد ؟ گناهي كه به گردن برادر كوجكترم انداخته بودم يا عذابي كه حالا خدا برايم در نظر گرفته؟
سعي مي كردم قيافه آدم هاي غمگين و ناراحت را به خودم بگيرم چون مي دانستم كه او هم همين الان مشغول دو دو تا چهار تا است و مي خواهد بداند كه من در اين ماجراي جديد چه زجري خواهم كشيد و چه عكس العملي نشان خواهم داد
به روي دختري كه مقنه ام را از پشت كشيده بود و مرا زمين انداخته بود لبخند مي زدم و با قدم هاي آهسته و سر به زير از مدرسه به سمت خانه به راه مي افتادم . سر راهم از بقالي نقل هاي رنگي و تمبر هندي نمي خريدم و وقتي از كنار جوب بزرگ آب رد مي شدم با سنگ ريزه به خروس قلدري كه هميشه همان طرف ها پرسه ميزد , سنگ نمي زدم . مي دانستم نگاهم مي كند . با همه وجودم سنگيني نگاهش را حس مي كردم و از اين توجه اش لذت مي بردم . سرم را پايين مي انداختم و به قدم هايم خيره مي شدم و به همه كار هاي بدي كه در عمرم كرده بودم فكر مي كردم و آه مي كشيدم و مي دانستم كه صداي آه مرا مي شنود . گاهي هم نوك دماغم تير مي كشيد و چشم هايم تر مي شد اما حواسم بود كه آب دماغم را با صدا بالا نكشم چون مي دانستم كه همان نزديكي هاست و كوچكترين حركات مرا زير نظر گرفته است
به سر كوچه مان كه مي رسيدم قدم هايم را آهسته مي كردم . مي دانستم كه او مي فهمد چرا . دستم را روي زنگ در مي گذاشتم و زنگ نمي زدم . لب هايم را روي هم فشار مي دادم و سرم را پايين مي انداختم و اين لحظه پر از هول و هراس را طولاني تر مي كردم . دعا نمي كردم كه كمكم كند . ازش چيزي نمي خواستم و مي دانستم كه منتظر دعاي من است . منتظر است كه دعا كنم و بگويم كه مرا به خاطر كار خيلي زشتي كه آن روز كردم ببخشد . دعا كنم و قول بدهم كه ديگر هيچ وقت هيچ كار بدي نمي كنم و او هم در عوض .... نه ! بار ها و بار ها به او قول داده بودم و هر بار هم حرفم را زير پا گذاشته بودم و ما هر دويمان اين را خوب مي دانستيم . بهتر بود شجاعانه به سمت هر چه پيش آمد بروم و به تنهايي و بدون كمك او زجر بكشم تا دلش برايم بسوزد و مرا ببخشد و مثل گذشته ها مراقبم باشد و به دعاهايم گوش كند . زنگ در را فشار مي دادم و يكراست پيش مامان مي رفتم . اعتراف مي كردم و از نمايش شجاعتم لذت مي بردم چون مي دانستم كه تماشاگري كنارم ايستاده و با دقت ماجرا را دنبال مي كند . از طرفي هم مطمئن بودم كه عقوبت دردناكي هم در انتظارم نيست

شب قبل از خواب دعا مي كردم كه ديكته فردا را بيست بگيرم و مي دانستم كه خدا از دستم راضي است . مي ديدم كه به رويم لبخند مي زند و در اين لحظات بيشتر شبيه " مادر" جوان و زيبا و مهرباني بود كه دوستم داشت . فكر مي كردم امروز روز بزرگي داشته ام و كار هايي كرده ام كه باعث شده توجه او را جلب كنم . حس مي كردم خدا كنار رخت خوابم نشسته و دارد با مهرباني نگاهم مي كند تا بخوابم و درست مثل فيلم هاي تلويزيون بعد از اين كه خوابم برد پيشاني ام را مي بوسد و باز با مهرباني نگاهم مي كند و مي رود . گاهي هم تخيلم به كار مي افتاد و فكر مي كردم او قبل از اين كه برود با خودش فكر خواهد كرد كه اين دخترامروز به خاطر من چه قدر عذاب كشيد ! وباز به فكرش برسد كه اين دخترك با بقيه بنده ها فرق دارد و به من يك نيروي مخصوص بدهد به عنوان پاداش درستكاري ام
در خيال مي ديدم كه صاحب يك نيروي جادوويي شده ام كه مداد قرمزم را به سمت هر كس بگيرم او در همان حالت خشك مي شود و تا من اراده نكنم به حالت اولش بر نمي گردد.
تصورش را مي كردم كه با اين نيرو چه كار ها كه نمي شود كرد
اول از همه سر صف صبحگاهي خانم ناظم را خشك و مجسمه مي كردم . آن هم درست وقتي كه پشت بلند گو دارد حرف مي زند . همه وحشت مي كنند . همه معلم ها از دفتر بيرون مي دوند . بچه ها مي ترسند و صف ها به هم مي خورد آن وقت من جلو مي روم و مي گويم كه اين من بودم كه اين قدرت جادويي را دارم . اگر كسي خواست مسخره كند و حرفم را باور نكند . او را هم خشك مي كنم . آن و قت همه باور مي كنند و به من ايمان مي آورند
دختري كه ديروز مقنه ام را كشيده بود جلو مي آيد و براي همه تعريف مي كند كه من چه دختر فداكاري هستم و او ديروز اين مطلب را متوجه شده . دخترك به گريه مي افتد . من به شانه اش مي زنم و مي گويم كه اون شلوار قبلا هم سر زانويش پاره شده بود و لازم نيست كه او احساس عذاب وجدان كند در همين موقع خانم كلاس خودمان به گريه مي افتد و مي گويد كه او مي داند كه آن شلوار نوي نو بوده و من اين حرف ها را براي دلداري آن دختر مي زنم . سنگيني شيرين نگاهش را از پشت سر حس مي كنم . مي دانم كه حالا كه اين نيرو را به من داده مي خواهد بداند كه چطور از آن استفاده مي كنم . به همه مي گويم كه اگر خانم ناظم قول بدهد كه خوش اخلاق بشود و ديگر كسي را به خاطر يك كم دير آمدن يا نياوردن دستمال و ليوان اذيت نكند من او را به حالت اولش بر مي گردانم و بعد با مداد قرمز جادوويي ام اين كار را مي كنم . همه به گريه مي افتند !! خانم ناظم مي خواهد به بابا و مامانم تلفن كند و هر چه سريعتر به آنها بگويد كه من چه قدر زيبا و با هوش و فدا كار و مهربان و شجاع و بزرگ و ..... مدت هاست كه خوابم برده . خدا پيشانيم را بوسيده و رفته است

چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۶

مصاحبه سيصد ميليون دلاري " ابراهيم نبوي" با "في ترني




داستان ملوانان انگلیسی هم داستانی شده است. به دنبال مصاحبه دويست هزاردلاری « فی ترنی» ملوان زن انگلیسی با رسانه های بریتانیایی که در آن گفته است: « می ترسیدم به من تجاوز کنند... ایرانی ها من را مجبور کرده بودند لباسهایم را دربیاورم.» وزیر دفاع انگلیس سریعا عرض سابقش مبنی بر آزادی فروش خاطرات ملوانان به زسانه ها را درز گرفت و گفت: « نیروهای بازداشتی دیگر حق فروختن خاطرات خود را ندارند.» یک ساعت قبل از صدور این دستور، ما با فی ترنی مصاحبه ای انجام دادیم که سیصد هزار دلار آب خورد، ولی می ارزید. به این مصاحبه دقت کنید
.ما: چطور شد شما را دستگیر کردند؟
فی( چون ایرانی هستیم با ما ندار شده و با اسم کوچک همدیگر را صدا می زنیم): ما داشتیم توی آب می رفتیم یک دفعه دیدیم به طرف ما حمله کردند، اول فکر کردیم ایتالیایی هستند، چون پرچم شان مثل ایتالیایی ها بود، ولی برعکس زده بودند، به همین دلیل
ما: چطور فهمیدید که ایتالیایی نیستند؟
فی: وقتی با آنها انگلیسی حرف زدیم و دیدیم که به جای حرف زدن با دست هایشان با چشم و ابروی شان حرف می زنند، حدس زدیم ایتالیایی نیستند
ما: پس مطمئن نبودید که ایتالیایی نیستند؟
فی: نه، به نظر ما ایتالیایی بودند، تا اینکه ایرانی ها توضیح دادند که ایتالیایی ها خیلی وقت است از جنگ رفته اند، بعد ما متوجه شدیم که ایرانی هستند
ما: چرا در مقابل آنها مقاومت نکردید؟
فی: چون خیلی با خشونت به ما گفتند که باید تسلیم بشویم. ما هم دیدیم خشن هستند، با هم تصمیم گرفتیم برویم ببینیم ایران چه جوری است، راستش را بخواهید من دلم می خواست اصفهان را هم ببینم
ما: مگر شما اسلحه نداشتید، چرا هیچ مقاومتی نکردید؟
فی: راستش را بخواهید برخوردشان جوری نبود که آدم بخواهد جنگ کند، ضمنا آنها از ما دور نبودند و نمی شد به آنها تیراندازی کرد، می ترسیدیم جنگ بشود و بزنیم همدیگر را بکشیم
ما: در تهران چطور بود؟
فی: خیلی سخت بود، اول اینکه من را از بقیه جدا کردند، چون گفتند زن هستم و بقیه مرد هستند، من اعتراض کردم و گفتم که چرا من را جدا می کنید، آنها را جدا کنید، آنها هم همین کار را کردند، یعنی آنها را جدا کردند
ما: کجا زندانی شدید؟
فی: نمی دانم، ولی سلول انفرادی بود و ما را برای بازجویی می بردند. ما: چطور شد شما را لخت کردند؟
فی: به من گفتند لباس ات را دربیاور، من گفتم نه اول شما لباس تان را در بیاورید، بعد من.
ما: بعد چی شد؟
فی: آن خانم فکر کرد من لزبین هستم، به همین دلیل به من گفت مگر تو بچه نداری، خاک بر سرت
ما: از کجا فهمیدید می خواهند به شما تجاوز کنند؟
فی: شب خوابیده بودم که صدای ریختن چیزی مثل چای در لیوان آمد، بعد در باز شد و یک نفر به من چای داد، معمولا وقتی کسی در زندان به من چای می دهد، احساس می کنم ممکن است به من تجاوز کند
ما: آیا به شما گفته بودند که ممکن است اگر اسیر شوید به شما تجاوز کنند؟
فی: بله، گفته بودند، ولی زیر حرف شان زدند، ظاهرا ایرانی ها در جریان نبودند
ما: بازجویی ها چطور بود؟
فی: خیلی بد، چشم من را می بستند، و من دائما فکر می کردم می خواهند به من تجاوز کنند، بعد می پرسیدند ماموریت تان چیست و بدون هیچ تجاوزی برمی گرداندند زندان.
ما: آیا شما را تهدید به مرگ هم کردند؟
فی: بله، یک روز دیدم یک نفر دارد با من ور می رود، آمدم بغلش کنم، دیدم یک زن است، گفتم چیه؟ هیچ چیز نگفت، فقط مرا اندازه گرفت، اندازه قد و دور کمر و این جور جاها، من فکر کردم حتما می خواهند مشحصات مرا به مسوولین تجاوزشان بدهند تا ببینند من برای تجاوز مناسب هستم یا نه، ولی بعدا فکر کردم ممکن است بخواهند برای من تابوت درست کنند، ولی آخرش معلوم شد می خواهند برای من لباس بدوزند
ما: وقتی جلوی دوربین می رفتی چه احساسی داشتی؟
فی: خیلی بد بود، وقتی دوربین را دیدم مطمئن شدم می خواهند جلوی دوربین به من تجاوز کنند و فیلم پورنو بسازند، ولی می دانستم ایرانی ها فیلم پورنو تولید نمی کنند، ولی بعدا متوجه شدم که این هم دروغ است و فقط می خواهد از ما اعتراف بگیرند
ما: بدترین چیزی که در خاطرتان هست چیست؟
فی: روز آخر بود، یکی آمد در زد، من فورا خودم را برای تجاوز آماده کردم، گفت: لباس ات را بپوش برویم. گفتم: بپوشم یا در بیاورم؟ گفت: می خواهیم برویم پیش رئیس جمهور. گفتم: نه، اون نه، نمی شود پیش یکی دیگر برویم؟ گفت: نمی خواهی آزاد بشوی؟ گفتم: پس تجاوز چه می شود؟ چیزی نگفت
ما: اگر به شما تجاوز کرده بودند چه می کردید؟
فی: داستانش را یک میلیون پاوند می فروختم

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶

"من"


از همين جا بايد شروع كنم . از سر سطر نه ! بلكه از ادامه اين خطوط نا تمام كه در فضاي اين صفحه سفيد سر گردانند . خطوط ساده . خطوط در هم پيچيده . خطوط نگران و نا اميد و كم رنگ . خطوط شاد و دست خط كودكانه . خطوط معصوم آرزو مند . خطوط شرمگين و خشمگين . نه! نه! نمي توانم فراموششان كنم
ساده نبود اين مشق مشقت بار را نوشتن
كسي آن را ديكته مي كرد و صدايش در همه جهان انعكاس مي يافت . چند نفري بودند با هم شايد كه صدا ها چنان در هم مي شد و صداي قدم هاي مراقبان كه همه مثل هم بنويسيد و از روي دست هم . نه! ساده نبود نشنيده گرفتن طنين تشديد ها و فاصله هايشان . ساده نبو د سر پيچي از شوق سر كش نوشتن وگريستن و نوشتن و خنديدن و نوشتن و ديدن و نوشتن و پاره كردن
پر از خط خوردگي و اشتباه است . دستم بار ها و بار ها لغزيده است و جا مانده ام . حروف و كلمات از ذهنم گريخته است . مي دانم ! اما باور كن ساده نبود
و هنوز كسي به تصحيح آن قلم سرخ در دست نگرفته و عينك ذره بيني به چشم نزده . هنوز زنده ام و نفس مي كشم . هنوز مي نويسم . در ادامه آنچه قبلا بوده ام و هنوز تبديل نشده ام به يك نمره با سرنوشتي محتوم . رد يا قبول . من هنوز "من" ام

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

شر الامور


تازگي ها چه لذتي مي برم از موسيقي كلاسيك . از موزارت و بتهوون و ويوالدي .
يه نظريه موقع خوندن "آبي تر از گناه" به ذهنم رسيد كه خيلي جالبه . به نظرم همه هنر ها و همه علم ها خصوصا رياضيات و هندسه يه جور هايي به هم مربوطند
ساختار روايت "آبي تر از گناه " خيلي هندسي است . هر فصل شبيه يك زاويه است و اين زاويه ها در دل همند و از خيلي تند در فصل هاي اول كتاب پله پله به سمت زاويه هاي باز تر مي رود و در فصل آخر نويسنده اجازه مي دهد كه در يك افق صد و هشتاد درجه به اطرافت نگاهي بياندازي و شخصيت ها و حوادث را با ديد كامل ببيني هر چند كه نا خوداگاه آدم به اين فكر مي افتد كه شايد باز هم بشود زاويه را باز و باز تر كرد
ديشب با ني ني يك فيلم عالي ديديم به اسم "مرگ و دوشيزه باكره" روايتش معركه بود معركه . بسيار هنرمندانه بود . فيلمي بود از رومن پولانسكي . يك جاي فيلم من ديگه زيادي هيجان زده شدم و از جا پريدم . ويك مشت نسبتا محكم زدم به دم دستي ترين چيزي كه كنارم بود و اون چيزي نبود جز"هد اند نك" يك فيزيك دان بنده خدا كه عينك زده بود و سرش رو گذاشته بود روي پاهاي "مهربان همسر"
به نظرم با خوندن هندسه و گرافيك مي شه ساختار هاي روايي جديد براي داستان نويسي كشف كرد . با گوش دادن مداوم موزيك مي شه پرداخت هاي جذابي براي سوژه ها پيدا كرد و ذره ذره خلق كرد
همه هنر ها دريك نقطه در قلب زمين به هم مي رسند . هنر معجزه مي كند و مي تواند انسان شكنجه شده و شكنجه گر را در يك فاصله نزديك كنار هم بنشاند كه هر دو در آرامش به موزيك شوبرت گوش كنند . قطعه اي به اسم "مرگ و دوشيزه" فيلم ديشب واقعا عالي بود
اين "و ديگران" محبوبه مير قديري هم بدك نيست . هر چه باشد از "و از شيطان اموخت و سوزاند" كه بهتر است اول بايد به اين حقيقت دلپذير اعتراف كنم كه پرچم زنانگي بر بالاي قله ادبيات داستاني ايران مدتي است كه به احتزاز در امده بي شك زنان داستان نويس حالا در اكثريت هستند . حالا ديگه نوشتن از عشق هاي ديوانه وار زنانه و حس هاي خود ويران گري و مازوخيسم زنانه سوژه هاي تكراري به حساب مي اد.
هر چند در بينشان شاهكار كم پيدا مي شود اما خود اين موج زنانگي در ادبيات آثارش را خواه نا خواه خواهد گذاشت و چه بهتر و چه بهتر كه هر چه بيشتر و بيشترباشد . زن ها به اندازه همه تاريخ حرف دارند كه از بغض هاي فرو خورده شان بگويند و از جنس دوم بودنشان از بد جنسي ها و نفرت ها و عشق هايشان كه در انباري تاريك ذهنشان پنهان شده و تجربه هاي مشترك شان
اين بار چندم است لابلاي قصه از حس و خاطره اولين منس و تلارك مي خوانم يا اولين سكس
من چند ماه پشت سر هم چيزي نخوندم و بعد يك دفعه كورس سينما و ادبيات گذاشتم اما يك جور هايي ديگه خسته شدم يعني ديگه نمي تونم از داستان هاي متوسط لذت ببرم
شايد بزنم تو فاز" روزه " و تا مدتي بي خيال بشم. شايد تصميم كبرا بگيرم كه تا هزار روز حق خواندن و ديدن نداشته باشم . اگر خماري خيلي فشار آورد مي آيم همين جا و خودم براي خودم قصه تعريف مي كنم.
اصلا انگار اين خير الامور به زندگي من نيامده