شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶

اپيزود يك خداشناسي : خدا = پدر قدرتمند , مادر مهربان و زيبا

بچه كه بودم "خدا" يك " پدر" قدرتمند بود كه از هيچ چيز و هيچ كس نمي ترسيد . مي توانست هر كاري بكند و هر چيزي بخرد
مي توانست كاري كند كه هيچ كس گلدان بلوري را كه من شكسته بودم و جايي پنهان كرده بودم به ياد نياورد . مي توانست جادو گري كند و ناظم بد اخلاق مدرسه را تبديل به يك ديو بي شاخ و دم كند و مرا مثل « سارا كرو» يك شبه به زيبا ترين و پولد ار ترين دختري كه مي شناختم تبديل بكند
مي توانست كاري كند كه مامان يادش برود كه مو هايم بلند شده و مرا به آرايشگاه نبرد تا موهايم را پسرانه بزنند و موهايم بلند و بلند و بلند تر شود و من بتوانم ببافمشان و دو تا گيس درست كنم دو طرف صورتم
خدا مي توانست كاري كند كه بابا مرا ببرد به كتاب فروشي سر تنها چهار راه شهر كوچكمان تا من همه آن كتاب هايي را كه روي جلدشان عكس هاي رنگي و براق بود بخرم و شكلات ها و نوشابه هاي خارجي و پاك كن هاي عطري و جامدادي هاي آهن ربايي و يك عالمه عكس برگردان
و اين مغازه چه بهشت بريني بود و كتاب هايش چقدر با كتاب هاي كتابخانه « كانون پرورشي فكري نوجوانان» فرق مي كرد كه همه ساده بودند و بدون عكس و گاهي هم نيمه پاره
چند ساله بودم ؟ وقتي كه براي گذشتن از خيابان خدا را صدا مي زدم . در دلم و يواشكي صدايش مي زدم تا كسي را زود بفرستد كه بخواهد از خيابان رد شود و من بدون اين كه كسي بفهمد چقدر از ماشين ها مي ترسم يواشكي كنارش راه بروم و از خيابان رد شوم
خيلي وقت ها هم خداي كودكي ام را فراموش مي كردم . همان وقت ها كه داشتم تمام خلاف هاي خودم را گردن برادركوچكترم مي انداختم و با قيافه حق به جانب نگاه مي كردم كه چطور به خاطر چيز هايي كه روحش هم از آنها خبر ندارد كتكش را مي خورد و بعد هم بي معطلي مي دود و مي رود كوچه براي بقيه بازي اش
اين جور موقع ها تا مدتي ازش چيزي نمي خواستم. مي دانستم از دستم دلخور و عصباني است
و اگر در حياط مدرسه زمين مي خوردم و سر زانوي شلوارم پاره مي شد خودم خوب مي دانستم كه "علت واقعي" اين نبود كه سنگي زير پايم غلتيده يا كسي مقنعه ام را از پشت كشيده است . خوب مي فهميدم كه كار كار چه كسي است . به پارگي شلوار و زانوي خوني ام نگاه مي كردم و حساب دو دو تا چهار تا مي كردم كه كدام دردسر بيشتري دارد ؟ گناهي كه به گردن برادر كوجكترم انداخته بودم يا عذابي كه حالا خدا برايم در نظر گرفته؟
سعي مي كردم قيافه آدم هاي غمگين و ناراحت را به خودم بگيرم چون مي دانستم كه او هم همين الان مشغول دو دو تا چهار تا است و مي خواهد بداند كه من در اين ماجراي جديد چه زجري خواهم كشيد و چه عكس العملي نشان خواهم داد
به روي دختري كه مقنه ام را از پشت كشيده بود و مرا زمين انداخته بود لبخند مي زدم و با قدم هاي آهسته و سر به زير از مدرسه به سمت خانه به راه مي افتادم . سر راهم از بقالي نقل هاي رنگي و تمبر هندي نمي خريدم و وقتي از كنار جوب بزرگ آب رد مي شدم با سنگ ريزه به خروس قلدري كه هميشه همان طرف ها پرسه ميزد , سنگ نمي زدم . مي دانستم نگاهم مي كند . با همه وجودم سنگيني نگاهش را حس مي كردم و از اين توجه اش لذت مي بردم . سرم را پايين مي انداختم و به قدم هايم خيره مي شدم و به همه كار هاي بدي كه در عمرم كرده بودم فكر مي كردم و آه مي كشيدم و مي دانستم كه صداي آه مرا مي شنود . گاهي هم نوك دماغم تير مي كشيد و چشم هايم تر مي شد اما حواسم بود كه آب دماغم را با صدا بالا نكشم چون مي دانستم كه همان نزديكي هاست و كوچكترين حركات مرا زير نظر گرفته است
به سر كوچه مان كه مي رسيدم قدم هايم را آهسته مي كردم . مي دانستم كه او مي فهمد چرا . دستم را روي زنگ در مي گذاشتم و زنگ نمي زدم . لب هايم را روي هم فشار مي دادم و سرم را پايين مي انداختم و اين لحظه پر از هول و هراس را طولاني تر مي كردم . دعا نمي كردم كه كمكم كند . ازش چيزي نمي خواستم و مي دانستم كه منتظر دعاي من است . منتظر است كه دعا كنم و بگويم كه مرا به خاطر كار خيلي زشتي كه آن روز كردم ببخشد . دعا كنم و قول بدهم كه ديگر هيچ وقت هيچ كار بدي نمي كنم و او هم در عوض .... نه ! بار ها و بار ها به او قول داده بودم و هر بار هم حرفم را زير پا گذاشته بودم و ما هر دويمان اين را خوب مي دانستيم . بهتر بود شجاعانه به سمت هر چه پيش آمد بروم و به تنهايي و بدون كمك او زجر بكشم تا دلش برايم بسوزد و مرا ببخشد و مثل گذشته ها مراقبم باشد و به دعاهايم گوش كند . زنگ در را فشار مي دادم و يكراست پيش مامان مي رفتم . اعتراف مي كردم و از نمايش شجاعتم لذت مي بردم چون مي دانستم كه تماشاگري كنارم ايستاده و با دقت ماجرا را دنبال مي كند . از طرفي هم مطمئن بودم كه عقوبت دردناكي هم در انتظارم نيست

شب قبل از خواب دعا مي كردم كه ديكته فردا را بيست بگيرم و مي دانستم كه خدا از دستم راضي است . مي ديدم كه به رويم لبخند مي زند و در اين لحظات بيشتر شبيه " مادر" جوان و زيبا و مهرباني بود كه دوستم داشت . فكر مي كردم امروز روز بزرگي داشته ام و كار هايي كرده ام كه باعث شده توجه او را جلب كنم . حس مي كردم خدا كنار رخت خوابم نشسته و دارد با مهرباني نگاهم مي كند تا بخوابم و درست مثل فيلم هاي تلويزيون بعد از اين كه خوابم برد پيشاني ام را مي بوسد و باز با مهرباني نگاهم مي كند و مي رود . گاهي هم تخيلم به كار مي افتاد و فكر مي كردم او قبل از اين كه برود با خودش فكر خواهد كرد كه اين دخترامروز به خاطر من چه قدر عذاب كشيد ! وباز به فكرش برسد كه اين دخترك با بقيه بنده ها فرق دارد و به من يك نيروي مخصوص بدهد به عنوان پاداش درستكاري ام
در خيال مي ديدم كه صاحب يك نيروي جادوويي شده ام كه مداد قرمزم را به سمت هر كس بگيرم او در همان حالت خشك مي شود و تا من اراده نكنم به حالت اولش بر نمي گردد.
تصورش را مي كردم كه با اين نيرو چه كار ها كه نمي شود كرد
اول از همه سر صف صبحگاهي خانم ناظم را خشك و مجسمه مي كردم . آن هم درست وقتي كه پشت بلند گو دارد حرف مي زند . همه وحشت مي كنند . همه معلم ها از دفتر بيرون مي دوند . بچه ها مي ترسند و صف ها به هم مي خورد آن وقت من جلو مي روم و مي گويم كه اين من بودم كه اين قدرت جادويي را دارم . اگر كسي خواست مسخره كند و حرفم را باور نكند . او را هم خشك مي كنم . آن و قت همه باور مي كنند و به من ايمان مي آورند
دختري كه ديروز مقنه ام را كشيده بود جلو مي آيد و براي همه تعريف مي كند كه من چه دختر فداكاري هستم و او ديروز اين مطلب را متوجه شده . دخترك به گريه مي افتد . من به شانه اش مي زنم و مي گويم كه اون شلوار قبلا هم سر زانويش پاره شده بود و لازم نيست كه او احساس عذاب وجدان كند در همين موقع خانم كلاس خودمان به گريه مي افتد و مي گويد كه او مي داند كه آن شلوار نوي نو بوده و من اين حرف ها را براي دلداري آن دختر مي زنم . سنگيني شيرين نگاهش را از پشت سر حس مي كنم . مي دانم كه حالا كه اين نيرو را به من داده مي خواهد بداند كه چطور از آن استفاده مي كنم . به همه مي گويم كه اگر خانم ناظم قول بدهد كه خوش اخلاق بشود و ديگر كسي را به خاطر يك كم دير آمدن يا نياوردن دستمال و ليوان اذيت نكند من او را به حالت اولش بر مي گردانم و بعد با مداد قرمز جادوويي ام اين كار را مي كنم . همه به گريه مي افتند !! خانم ناظم مي خواهد به بابا و مامانم تلفن كند و هر چه سريعتر به آنها بگويد كه من چه قدر زيبا و با هوش و فدا كار و مهربان و شجاع و بزرگ و ..... مدت هاست كه خوابم برده . خدا پيشانيم را بوسيده و رفته است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر