اين « حسين سنا پور» يك جور از "عاشقي" مي نويسد كه نفس آدم در سينه اش حبس مي شود . طوري در انبوه خاطرات عشق هاي از دست رفته , غلت مي خورد كه همه هوس هاي خفته در نا خوداگاه مخاطب را بيدار مي كند
يك چيزي لابلاي سطر هاي سنا پور هست كه در صداي بم و يكنواخت سياوش هم هست و در كليپ ها و ترانه هاي رضا صادقي وقتي كه تصويري كه صدا گذاري شده قبل از پايان يك بيت چشم هايش را مي بندد و لب هايش را روي هم فشار مي دهد , انگار چيزي در دل آدم فشرده مي شود
"ويران مي آيي" از خيلي جهات شبيه "نيمه غايب " است
نويسنده بيهوده مي كوشد تا آگاهانه آدرس هاي اشتباهي بدهد . مثلا در "نيمه غايب " شخصيت پدر منفور است و مستبد و خود خواه . در "ويران مي آيي" شخصيت مادر دقيقا اين حالت را دارد و پدر در مقابل آن منفعل است . اما آنچه كه هست بي گانگي « راوي » از والدين است و تلاشي كه مي كند تا هر دوي آنها را فراموش كند .
در هر دو كتاب روايت عشق يكسان است . در هر دو داستان عشق راوي و دختر مقابلش در اوج و به صورت ناگهاني پايان مي يابد وتمام داستان حكايت خماري راوي است كه نمي تواند و نمي خواهد خودش را از شر خاطرات رها كند . كتاب فقط در گذشته سير مي كند و شخصيت ها همه به دنبال فهم درست گذشته خود هستند و « آينده » در زندگي آنها جايي ندارد . در هر دو كتاب هم هر دو دختر مهاجرت مي كنند و از ايران مي روند تا يك نقطه پايان بزرگ بگذارند در پايان كتاب و در پايان حكايت عشق راوي
همين نكته را در كتاب هاي بعدي فريبا وفي هم ديده ام مثلا تم و مايه هر دو كتاب "روياي تبت" و" پرنده من" يكي است . در هر دو زن نا خواسته در نقش مادر و همسر و در جزئيات خانه داري چنان غرق شده كه مي خواهد با رها كردن همه آنها كه دوره اش كرده اند به يكباره خودش را از آن مخمصه آزاد كند ودنبال" آينده" برودچرا نويسنده هاي ما اين قدر زود و بعداز يكي دو كتاب به تكرار مي رسند ؟ تجربه زندگي هاي متفاوت را شايد كم داريم
زندگي هاي متفاوت . محيط هاي متفاوت . شخصيت هاي متفاوت ........مثلا قرار بود روزه بگيرم و ديگه فيلم و كتاب رو بذارم كنار سينما تمدن رو تعطيل كردم اما خوندن چند باره كتاب هايي كه همشون رو قبلا چندين و چند بار دوره كردم عادتي نيست كه بشه به اين سادگي كنارش گذاشت . ديشب جلوي كتاب خونه ايستاده بودم كه يك دفعه نا خوداگاه دستم رفت سمت " چراغ ها را من خاموش مي كنم " . يك ورق زدن كوتاه همانا و يك نفس كتاب را تا 4 صبح خواندن همان . صبح ساعت 11هم كه بيدار شدم فصل آخر را مجدد يك بار ديگه دوره كردم . كاش مي تونستم اين جوري درس بخونم
داداشي بزرگه و رفيق 16 ساله از معدود كساني هستند كه سليقه كتابخوني هردوشون رو قبول دارم هم به لحاظ كميت و هم كيفيت . اما هيچ كدوم اين عادت لعنتي دوره دوره دوره كردن رو ندارند
ظاهرا اين يه جور موتاسيون كم ياب و خانه خراب كن است كه فقط در ژنوم من رخ داده
!!!سعي مي كنم ديگه از اين ديوونه بازي ها در نيارم . دودوروو و دودووو يك تصميم كبراي ديگه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر