شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶

" يك " لحظه

امروز سالگرد ازدواج من و ني ني است . به همين زودي دو سال گذشته است
دو سال پيش , همين موقع من در آرايشگاه بودم . اين كه آدم روي يك صندلي بنشيند و يك نفر صورتش را با هزار جور رنگ و پودر و كرم و مداد نقاشي كند , چندان خاطره دلپذيري به حساب نمي آيد . مي خواهم به جاي توضيح دادن راجع به شام عروسي و سالن و فيلمبرداري و رسم و رسوماتي كه بيشتر شبيه يك نمايش بالماسكه است راجع به يك « لحظه» بنويسم
دومين مرتبه كه ني ني رو ديدم در همدان بود همراه هر دو بابا ها نهاررا بيرون خورديم و بعد برگشتيم خونه. تا بابا ها آماده بشن كه بعد از نهار چرتي بزنند , من و ني ني جيم شديم و رفتيم خيابون گردي . ساده ترين لباسش رو پوشيده بود كه يه تي شرت سفيد بود سفيد و نازك . با يك شلوار لي رنگ روشن . راجع به همه چيز داشتيم با هم آسمون و ريسمون مي بافتيم . ايدئولوژي , اسلام , درس , وضعيت شغلي , ايران موندن يا نموندن , ارتباط با ديگران و خانواده و خلاصه همه چيز . از اين شاخه به اون شاخه مي پريديم و راجع به كل معقولات و نامعقولات عالم بشريت نظر مي داديم
و چون در همدان واجب شرعي است كه همه دختر ها و پسر ها اين جور موقع ها سر از گنجنامه در آورند, ما هم تا به خودمون بياييم روي يكي ازاون تخت هاي معروف نشسته بوديم و داشتيم دلستر ليمو را مزه مزه مي كرديم كه من دوست نداشتم و به يكي از آهنگ هاي اميد گوش مي داديم كه به لهجه همداني باز خواني شده بود و خيلي مضحك و گوش خراش بود
همان جا بود كه آدرس ايميل و شماره تلفن و موبايلش رو با خط خودش در دفتر تلفن ام نوشت و تازه اون موقع بود كه من به صرافت " رفتنش" افتادم . ني ني اون موقع مسافر بود و چند روز بيشتر ايران نبود و همين موضوع رو پيچيده تر مي كرد .
تا اون لحظه من كاملا درگير گفتگوي دو نفره مان بودم . حواسم به ريز ترين مكث ها و تامل ها و تاكيدهايش بود . ذهنم مثل يك دوربين فيلم برداري زوم كرده بود روي او و همه جزئيات را براي بررسي هاي بعدي ثبت مي كرد حركات دستش را . موضوعاتي كه توجه اش را جلب مي كرد . حالت هاي صورتش ... از طرفي او هم پشت سر هم سووال مي پرسيد و هنوز قبلي را جواب نداده بودم يك علامت سوال ديگه جلويم گذاشته بود و نشان مي داد كه دوربين فيلم برداري او هم بيكار نيست و مشغول ضبط جزئيات براي تفسيرهاي بعدي است
اما در آن لحظه كوتاه كه دفترچه كوچك و جلد مشكي مرا روي پايش گذاشته بود و داشت ايميلش را برايم مي نوشت فرصتي پيدا كردم كه « ببينمش»
ذهنم همه صدا ها و تصاوير مزاحم را حذف كرد تا در يك لحظه سكوت و بدون اين كه خودم را زير ذره بين او حس كنم بتوانم « نگاه » اش كنم و اين لحظه اين قدر كوتاه بود كه فقط فرصت كردم كه شانه هايش را ببينم كه درست روبروي چشم هايم بود. تي شرت سفيدش, نازك بود و شانه هايش از زير آن ديده مي شد
يادم هست فاصله خيلي كم بود و انگار در يك لحظه متوجه اين موضوع شدم كه چقدر فاصله سر من با شانه هاي پر و مردانه اش كم است !! دلم نمي خواست اين لحظه تمام شود
سرش را بالا آورد و نمي دانم در صورتم چه چيزي ديد كه لبخند ي زد و پرسيد : « داشتين به چي فكر مي كردين ؟ »
براي اين كه موضوع را عوض كنم پرسيدم :« دقيقا چند روز ديگر پرواز دارين ؟ » همانطور كه خودكارش را در جيب مي گذاشت گفت : همين سه شنبه
سرم را پايين انداختم و با انگشت هايم ريشه هاي فرش را شانه زدم . لبخند شيطنت آميزي زد و دومرتبه پرسيد : « نمي گين به چي فكر مي كردين؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر