دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

تقديم به تو اگر كه زنده مانده باشي!

اين پست را براي تو مي نويسم يار دبستاني ام . براي تو كه نامت را نمي دانم و در آن موحش ساعتي كه ديدمت چنان خون صورتت را پوشانده بود كه فكر نمي كنم حالا هم اگر در جايي ببينمت بتوانم بشناسمت. براي تو كه قد بلند و رعنايت زير ضربات باتوم خم شده بود اما حتي قامت خميده ات يك سر و گردن بلند تر بود از آن مردان سياه پوش و سياه روي و سياه دل كه دوره ات كرده بودند و بي امان ضربه هايشان را فرود مي آوردند.
اين پست را براي تو مي نويسم كه پيراهنت را بر تنت دريدند و بر پيكر ت سطلي آب پاشيدند تا زير بار ضربه هاي باتوم ها به خاك بيافتي. از جنون خشونت لذت مي بردند ؟ يا شايد هم مي خواستند ته دل ما را خالي كنند ما را كه به اجبار واداشته بودند به ديدن اين صحنه فجيع ؟ قدرت "چوب الف" را مي خواستند به رخمان بكشند ؟ ته دل ما كه مدت ها بود خالي شده بود ! ترس و وحشت چنان تا عمق جان تك تكمان نفوذ كرده بود كه نفس كشيدن را هم مشكل مي كرد.
اين پست را براي تو مي نويسم و لحظه اي كه زير پاي مردان سياه پوش به خاك افتادي . براي موهاي بلندت كه دور مچ هايشان مي پيچدند و به اين سو و آن سو مي كشيدندت . موهاي خون چكانت را . چه كسي بود كه صدا زد : "خدايا " در آن لحظه اي كه بر خاك غلتيدي و پيكرت از لگد هاي بي امان مردان خدا در هم مچاله مي شد؟ چه كسي هنوز اميد آن دارد كه خدا ببيند و بشنود ؟
اين پست را فقط و فقط براي تو مي نويسم يار دبستاني ام و به تو تقديم مي كنم اگر زنده مانده باشي .

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

قهوه سرد

از كنار خبر اعدام شهلا جاهد مي گذرم . بي هيچ مكثي . اين روز ها آستانه تحريكم خيلي بالا رفته است! از بس كه خبر زنداني شدن و محاكمه و اعدام فرهيخته ترين آدم هاي مملكتم را شنيده ام ديگر ذهنم واكنشي به خبر اجراي حكم اعدام در يك پرونده جنايي نمي دهد.

اما شدت عكس العمل يكي از دوستان تويتري به خبر اعدام شهلا حيرت زده ام مي كند. غمي كه در تويت هايش هست بيش از آن است كه بشود از كنارش بي پرس و جو گذشت. دعوتش مي كنم به قهوه اي و ديداري. با اكراه مي پذيرد و بعد حرف هايي كه برايم مي زند بيش تر حيرت زده ام مي كند.

مي گويد كه شهلا را از نزديك مي شناخته است.مي پرسم:"كجا؟" . جواب مي دهد:" در زندان !!" .

توضيح مي دهد ، در همان يك هفته اي كه در ماجرا هاي بعد از انتخابات سر از اوين در آورده بوده است مدتي را با شهلا هم بند بوده است . برايم عجيب است كه زنداني سياسي و عادي با هم در يك بند بوده اند. پوزخندي مي زند و مي گويد كه در آن روز ها چنان اوين شلوغ بود و آنقدر بيش از ظرفيت زنداني پذيرش كرده بودند كه آدم ها را بي ربط و با ربط كنار هم در يك بند و حتي در يك اطاق مي گذاشتند و فرصتي براي دسته بندي زنداني ها و اين قرتي بازيها نبود. تلخ مي خندد و مي گويد نسل پر جمعيت ما همان طور كه پشت ميز هاي مدرسه و پشت كنكور ازدحام مي كرد و بعد براي پيدا كردن كار ، براي بازجويي هم بايد در صف مي ايستاد تا نوبتش شود.

برايم از شهلا مي گويد . از موهاي طلايي اش، از زيبايي اش و سر زندگي اش ، از صداي آوازش كه چقدر به دل مي نشسته و اين كه ترانه هاي زيادي را بلد بوده است و در بند براي همه مي خوانده است و اين كه همه چقدر وچقدر دوستش داشتند.

سرش را ميان دست هايش مي گيرد و مي گويد : "باورم نمي شود ! دختري به آن سرزندگي و شادابي را چطور توانستند بكشند! چطور يك عده آدم ايستادند و تماشا كردند كه طناب دار را دور گردن شهلا بياندازند !!"

چشم هايش را مي بندد: " چقدر من را دلداري مي داد! چقدر سعي مي كرد با جوك تعريف كردن و آواز خواندن مرا از حال و هواي زندان در بياورد! چه صداي صاف و زلالي داشت خدايا "

سكوت را با انبوهي از جملات احمقانه مي شكنم. سعي مي كنم بيش از اين به حرفش بياورم تا كمي از بار اندوهش كم كنم.حرفي نمي زند. از او مي خواهم كه اگر مي تواند گريه كند. نمي تواند. پيشنهاد مي كنم با هم برويم سينما يا تاتر يا برويم شهر كتاب و چيزي بخريم تا بتواند ماجرا را فراموش كند.

چشم هايش را كه بسته باز نمي كند . حالا ديگر قهوه اش كاملا سرد شده است. مي گويد : "شنيده اي كه پسر چهار ساله محمد خاني صندلي را از زير پاي شهلا كشيده؟"

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

خرده جنايت هايي در عالم همكاري


خيلي با حال بود . ديروز از امتحان فاينال كلاس زبان بر مي گشتم كه ديدم يه روزنامه رو به تابلو اعلانات ساختمان سنجاق كرده اند . روزنامه" سپيد" بود و براي من فرستاده شده بود . روز نامه رو با بي علاقگي برداشتم و با خودم داخل آپارتمان بردم .
اينقدر كه از اين مجله نظام پزشكي بدم مياد هيچ اشتياقي براي خواندن هيچ مجله يا روزنامه صنفي پزشكي ندارم . خلاصه بعد از در آوردن لباس هام و چك آخبار روي شبكه روز نامه رو برداشتم تا يك ورقي بزنم.
و بعد با كمال تعجب ديدم كه يكي از مطالب خيلي قديمي اين وب لاگ رو برداشته بودن و خلاصه شده و با كمي سانسور در يكي از قسمت هاي روزنامه چاپ كرده بودند.
بي هيچ اسمي يا اشاره اي به وب لاگ . قبلا هم يك بار مجله مرحوم شده زنان اين كار رو كرده بود اما خانم هاي مجله زنان در خود متن به آدرس نوشته اشاره كرده بودند .
اگر فكر كرديد كه من دارم گلايه مي كنم و از اين قضيه شاكي هستم سخت در اشتباه هستيد . تازه كلي هم حال كردم با كاريكاتوري كه براي مطلب كشيده بودند.
چند وقت پيش همين جوري ويرم گرفته بود كه اسم خودم را در گوگل سرچ كنم . باورتون نميشه اگه بگم نتيجه جستجو چي بود . فايل هاي پايان نامه من كه دست يكي از همكلاسي ها بوده تبديل شده بود به يه مقاله و البته به اسم دو نفر. اولي يه آقاي دكتري بود كه اصلا نمي شناختم و دومي هم اسم مبارك خودم بود . مقاله رو بالا و پايين كردم شايد اشتباهي شده باشد . نه خير خودش بود !!! طرف آخر مرام را گذاشته بود و اسم من را هم اضافه كرده بود . اي كاش حد اقل به خودم هم خبر مي دادند تا براي مهربان همسر كلي كلاس بگذارم و بگم كه ما هم مقاله داريم.
فكر كرديد شاكي شدم؟ نه !
اين روز ها اصلا حسش نيست . سرم به حفظ كردن لغت و گرامر هاي انگليسي گرم است