یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

يك شنبه 10ارديبهشت ومن همچنان يك رزيدنت هستم

امروز كه از تاكسي پياده مي شدم داشتم به اين ((وب خودم)) فكر مي كردم خيلي عجيبه! من چرا از نوشتن اينجا اين قدر لذت مي برم ؟ !وب جاي خالي چه چيزي رو در زندگي من قراره پر كنه كه اين قدر بهش احساس وابستگي مي كنم ؟ اين همه سال كه مي نوشتم و مي نوشتم و مي نوشتم و اوووووووون همه دفتر 100 برك كه سر شش ماه تموم مي كردم.... خداااااااي من
از نوشتن لذت مي برم و از خوندن نوشته هاي قبلي
دفتر هاي من ! دفتر هاي خوبم! الان كجايين؟
وقتي ازدواج كردم دفتر هام رو دو قسمت كردم يك دسته اون ها كه پر از هذيان هاي عاشقانه بودند و يك دسته كه هذيان هاي كم خطر تري داشتند دسته اول رو خونه بابا جون جا گذاشتم كه يه موقعي توي كمد محجوب بودن و حالا خبرش رو دارم كه زير تخت ايوب هستن ومي دونم كسي نمي خوندشون
يادمه يه موقع هايي ريحانه يادداشت هام رومي خوند يه موقع محجوب و يه موقع هم امين .... خداي من از اوون روز ها چقدر مي گذره
ريحانه رو گم كردم ومحجوب رو و امين رو اينها هر كدوم توي يه دوره اي از زندگيم به من خيلي نزديك بودن
حالا تنهام : اينك اين منم زني تنها در استانه فصلي سرد و همه دلخوشي ام اين است كه درمان پپتيك اولسر رو ياد بگيرم و رسيدن به اين نقطه اصلا كار ساده اي نبود نه ساده نبود 4 سال توي دانشگاه براي خودم معلق زدم تا اصلا بپذيرم كه پزشكي قبول شدم و بايد در ميان اين رقابت فشرده جايي براي خودم بازكنم بعضي وقت ها جدا فكر مي كنم كه علت اصلي اوون همه جون كندن و عرق ريختن براي اون چيزي كه اسمش رو ادبيات گذاشته بودم عشق به دنياي نويسنده ها نبود بلكه ترس از دنياي پزشك ها بود و به هر حال امروز رو مي خوام به پپتيك اولسر حال كنم
قبل از اتمام مي خوام بگم كه تا اطلاع ثانوي عاشق پر و پا قرص مهرانم
با باي

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

سلام اينجانب رزيدنت هستم

  • بالاخره از بيمارستان امام سر در اوردم هزار تا چيزهست كه بخوام راجع به اين بيمارستان بگم مثلا اين كه من تاحالا با سيستم رزيدنتي كار نكرده بودم ومي خوام بگم كه اين روش اگه درست اعمال بشه خيلي هم مي تونه خوب باشه.و همين الان هم من با يه رزيدنت كار مي كنم كه شيرازي است و سال اول داخلي تهران مي خونه
  • و من تموم امروز با خودم راه مي رفتم و به خودم مي گفتم كه من دق كردن بلدم و اين فرق بزرگ بهاره امروز با بهاره ديروز است
  • ديگه اين كه هنوز ماشين نخريدم اما احتمالا مهران به فكرش هست يعني اميدوارم كه اين طور باشه
  • امروز يه مريض رو تونستم بدون استرس و بدون اين كه صدام بلرزه معرفي كنم و تازه اين كه خودم براي اين مريض يه نظريه دارم كه به نظر خودم خيلي خيلي جالبه اما اين اقاي رزيدنت اونقدر ها هم با من موافق نيست توي راند دوشنبه اميدوارم كه تشخيصم درست از اب در بياد
  • چند روز پيش مهران سر سيگار كشيدن من حسابي قاطي كرد و تا 2 روز تحويلم نمي گرفت دست اخر ماجرا با يك عدد قول شرف كه من بايد مي دادم كه ديگه لب نمي زنم تموم شد هر چند خودم هم نمي دونم كه تا چند وقت ديگه شرفم بتونه جلوي هوسم رو بگيره ياد بچگي ها افتادم كه مامان مچم رو مي گرفت مچ خسته ام رو و راست توي چشمام نگاه مي كرد و دعوا مي كرد حسابي هم دعوا مي كردبا تموم بچگي ام فكر مي كردم توي اون لحظات ازم متنفر شده و در تنفر از خودم با اون شريك مي شدم .عميقا وحشت مي كرداز بر باد رفتن اينده ام و من هم با اون وحشت مي كردم و احساس بيچارگي و بدبختي مي كردم اما وقتي ازم قول مي گرفت كه ديگه دختر خوبي باشم و خودم مي دونستم كه طولي نمي كشه كه زير قولم مي زنم

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

جهار شنبه 30 فروردين

من ديگه قهرم

چهار شنبه 30فروردين

امروز مثلا امتحان داديم هر چي بود از دست دانشگاه ارتش ديگه خلاص شدم و ديگه چشمم به سرباز هاي بيچارهاي كه با هزار و يك ترفند ملينجرينگ مي كردن نمي افته.
هنوز ماشين نخريدم اما مثل بچه ها براي خريدنش ذوق دارم و مي خوام از خريدن و سوار شدنش كلي حال كنم امروز حتما يه سر مي رم خريد
. شنبه يه(( شروع ))واقعي براي من خواهد بود
امروز باز هم از وبلاگ هديه لحظه مطلب خوندم جقدر نثر رواني داره و ديد قشنگ و طنز اميزيه داستان هم از وب دوات روي كامپيوترم ريختم كه سر فرصت بخونم
خب ديگه باي باي

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

سه شنبه 29 فروردين

امروز رو هم بي خيال شدم و بيمارستان نرفتم
كشيدن morning report دلم براي بيمارستان تنگ شده براي مريض ديدن و استرس
خيلي عجيب است 2 ماه پيش بيمارستان 501 ارتش بودم بخش جراحي و با 8 كشيك در ماه دلم براي يه خواب راحت لك زده بودولي حالا از اين همه لختي و تنبلي خسته شدم
اما شنبه رو بگو كه مي خوام برم بيمارستان امام
هنوز براي پايان نامه هيچ غلطي نكردم
هيچ چيز با حالي هم اين روز ها پيش نمي اد كه بخوام تعريف كنم
مهران گفته كه تا اخر اين هفته يه پرايد براي من مي خره . خدايي دلم ماشين بازي مي خواد اساسي شايد اگه برم بيمارستان امام چيز هاي بيشتري براي گفتن داشته باشم
پنجره بازه و باد مياد يه باد خنك بهاري توي اين روز هاي بهاري خونه موندن ديوونگيه
امروز چند تا وبلاگ جديد كشف كردم دلم مي خواد يه روز وبلاگ من هم خواننده داشته باشه يه روز به برادرم امين گفتم كه مي خوام وب داشته باشم خنديد و گفت مگه حرفي براي گفتن داري؟ و حالا قبل از هر پستي صداي خندش رو مي شنوم و از خودم مي پرسم مگه حرفي براي گفتن داري؟

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

دوشنبه 28 فروردين

مثلا 2 روز ديگه امتحان دارم اما هيچي نمي خونم بيمارستان از اين بيمارستان ارتش دو در تر به عمرم نديدم امتحان ارتوپدي هم يه جوري مي شه ديگه مثل اين همه امتحان كه به عمرمون داديم
اما براي فروردين كه مي خوام برم بيمارستان امام حسابي هيجان زده ام يه روپوش نو خريدم و مي خوام يه كفش نو هم بخرم . ياد فيلم به ياد فيلم پري كه ميگفت بايد كفش هاي نوت رو بپوشي
مهران صبح رفته مركز ومن از اون موقع پاي كامپيوتر ام
اصلا هم نمي خوام حرف هاي گنده گنده از خودم صادر كنم و كلا تا اطلاع ثانوي با هر گونه ايده ال گرايي اكيدا و شديدا مخالفم
باي باي