امروز كه از تاكسي پياده مي شدم داشتم به اين ((وب خودم)) فكر مي كردم خيلي عجيبه! من چرا از نوشتن اينجا اين قدر لذت مي برم ؟ !وب جاي خالي چه چيزي رو در زندگي من قراره پر كنه كه اين قدر بهش احساس وابستگي مي كنم ؟ اين همه سال كه مي نوشتم و مي نوشتم و مي نوشتم و اوووووووون همه دفتر 100 برك كه سر شش ماه تموم مي كردم.... خداااااااي من
از نوشتن لذت مي برم و از خوندن نوشته هاي قبلي
دفتر هاي من ! دفتر هاي خوبم! الان كجايين؟
وقتي ازدواج كردم دفتر هام رو دو قسمت كردم يك دسته اون ها كه پر از هذيان هاي عاشقانه بودند و يك دسته كه هذيان هاي كم خطر تري داشتند دسته اول رو خونه بابا جون جا گذاشتم كه يه موقعي توي كمد محجوب بودن و حالا خبرش رو دارم كه زير تخت ايوب هستن ومي دونم كسي نمي خوندشون
يادمه يه موقع هايي ريحانه يادداشت هام رومي خوند يه موقع محجوب و يه موقع هم امين .... خداي من از اوون روز ها چقدر مي گذره
ريحانه رو گم كردم ومحجوب رو و امين رو اينها هر كدوم توي يه دوره اي از زندگيم به من خيلي نزديك بودن
حالا تنهام : اينك اين منم زني تنها در استانه فصلي سرد و همه دلخوشي ام اين است كه درمان پپتيك اولسر رو ياد بگيرم و رسيدن به اين نقطه اصلا كار ساده اي نبود نه ساده نبود 4 سال توي دانشگاه براي خودم معلق زدم تا اصلا بپذيرم كه پزشكي قبول شدم و بايد در ميان اين رقابت فشرده جايي براي خودم بازكنم بعضي وقت ها جدا فكر مي كنم كه علت اصلي اوون همه جون كندن و عرق ريختن براي اون چيزي كه اسمش رو ادبيات گذاشته بودم عشق به دنياي نويسنده ها نبود بلكه ترس از دنياي پزشك ها بود و به هر حال امروز رو مي خوام به پپتيك اولسر حال كنم
قبل از اتمام مي خوام بگم كه تا اطلاع ثانوي عاشق پر و پا قرص مهرانم
با باي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر