چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

چهار شنبه 30فروردين

امروز مثلا امتحان داديم هر چي بود از دست دانشگاه ارتش ديگه خلاص شدم و ديگه چشمم به سرباز هاي بيچارهاي كه با هزار و يك ترفند ملينجرينگ مي كردن نمي افته.
هنوز ماشين نخريدم اما مثل بچه ها براي خريدنش ذوق دارم و مي خوام از خريدن و سوار شدنش كلي حال كنم امروز حتما يه سر مي رم خريد
. شنبه يه(( شروع ))واقعي براي من خواهد بود
امروز باز هم از وبلاگ هديه لحظه مطلب خوندم جقدر نثر رواني داره و ديد قشنگ و طنز اميزيه داستان هم از وب دوات روي كامپيوترم ريختم كه سر فرصت بخونم
خب ديگه باي باي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر