چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵

"مثل "بيست تمام



همه عمر از اين كه چيزي رو با تمام وجود بخوام و نداشته باشم ا ش مي ترسيدم . مثل بلايي كه امشب داره سرم مياد .
تميز كردن خونه چقدر طول كشيد ؟ و شستن ظرف هاي يك هفته . يك هفته نه ! هشت روز و نه ساعت تمام . مثل بيست تمام . اگه ني ني بود من فقط غذا درست مي كردم . چند جور غذا و سالاد رو با هم شروع مي كردم و تموم آشپزخونه رو به هم مي ريختم . اون اوايل مدام به آشپزخونه سرك مي كشيد و ازم مي پرسيد : " عزيزم اگه كاري از دست من بر مياد بگو انجام بدم " اما حالا بدون اين كه بپرسه خودش مي ره سراغ جارو برقي و تي . و ظرف يك ساعت در حالي كه خيس عرق شده كف خونه رو برق مي اندازه . دست آخر هم با يه دستمال و شيشه پاك كن همه ميز ها و دكور هاي خونه رو گرد گيري مي كنه .

اما حالا ني ني نيستش . من تنها هستم و به خاطر همين يه جور غذا بيشتر نتونستم درست كنم : كشك بادمجون با سير و نعنا داغ !! اعتراف مي كنم تا همين امروزو همين لحظه به هيچ وجه نمي دونم كه بادمجون ترش است يا مثل چاي تلخ يا بي مزه مثل سيب زميني . در بچگي احتمالا يك بار چشيده ام و اين قدر از مزه آن حالم به هم خورده كه هيچ وقت نخواسته ام اون تجربه رو تكرار كنم .
اما حالا كشك بادمجون درست مي كنم كه بيا و ببين . البته خودم كه اصلا نمي تونم تصور كنم دارم چي چي درست مي كنم . شبيه نقاشي كردن يه نا بينا است. اما ني ني مي گه خوش مزه درست مي كنم . فكر كنم ني ني اين قدر كه بادمجون دوست داره هرچقدر هم كه بد درستش كنند باز هم با لذت مي خوره و ميگه " به به !! مرسي ي ي

البته دسر يه سورپريزه . برام نوشته بود يه كادو برات خريدم اولش حرف" ر" است و بد جوري گذاشتم سر كار. من هم براي اين كه تلافي كنم برايش نوشتم كه برات يه چيزي آماده كرده ام كه دو حرف اولش يه حرف زشت و بي تربيتي است اما تو خيلي دوست داري . و واقعا هم" انار" خيلي دوست داره .
تصوير سرخي دونه هاي انار در يه ظرف بلور هميشه صحنه هاي عروسي خوبان مخملباف رو براي من تداعي مي كنه
ولي خوشبختانه و باز هم خوشبختانه ني ني هيچ وقت جنگ نرفته كه پي تي اس تي بشه
تميز كردن خونه رو سمبل كردم و دوش گرفتم . و حالا از وقتي كه لباس پوشيدم و موهام رو سشوار كردم اين حس لعنتي ته دلم پيدا شده . شايد هم از همون موقع كه فهميدم پروازش يه ساعت تاخير داشته. آخه فقط خودم هستم كه مي دونم اين دقيقه هاي آخر چه عذابي مي كشم از اين كه مي خوام داشته باشمش و بايد صبر كنم . مي خوام همين لحظه كنارم باشه و اون تا دو ساعت ديگه نمي تونه بياد. در سرگرداني كانالهاي ماهواره نمي تونم نداشتنش رو فراموش كنم . تلوزيون ضرقامي هم چنان اراجيفي داره پخش مي كنه كه بد تر آدم رو عصبي مي كنه. همه چراغ ها رو خاموش مي كنم و پتو را روي صورتم مي كشم اما تصور اين كه وقتي بياد خوابم برده باشه نمي ذاره با همه خستگي بخوابم. بلند مي شم و دور خودم مي چرخم. چه كسي كامپيوتر را روشن كرد چه كسي باز صدا زد سهراب . كفش هايم هم همين جاست در همين نزديكي لاي همين وب ها بايد باشد و اين آخرين سنگر من است

مي نويسم پس آرامش دارم هرچند كه مي دانم همين بي طاقتي ها و همين بي تابي ها بايد عشق باشد

همين الان ني ني زنگ زد و گفت كه فرودگاه امام است و تا نيم ساعت ديگه در بغل من

فقط مي خواستم اين نتيجه رو بگيرم كه گاهي چقدر زناشويي محتاج اين مي شود كه بداني چقدر و چقدر و چقدر دوستش داري

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

قصه اي كه خواهم نبشت




اگر قدم هايم را استوارتر بر زمين بفشارم هيچ تند بادي نخواهد توانست كه از جا بجنباندم . گيرم كه شب توفان باشد و گردابي چنين و چنان هايل . گيرم كه دنيا به يك باره خالي شده باشد از هر بهانه اي و هر دل خوشي كوچكي ....... گيرم كه نيمي از عمر گذشته باشد به دريغ . گيرم كه زنده باشم و به نظاره نشسته باشم اين قصه ملال آور را
باش تا ببيني برخاستنم را از خاك و قامتم را كه سر بر آستان فلك بسايد . باش تا بودنم را ببيني كه چگونه از سر سطر خواهم نوشت قصه اي را كه هيچ شهرزادي در دل هيچ شبي در گوش هيچ سلطاني زمزمه نكرده باشد .
همان قصه اي كه بدنيا آمده ام فقط براي اين كه آن را بنويسم . نفس مي كشم . عاشق مي شوم . رنج مي برم و جستجو مي كنم به اين اميد كه در اين سعي ميان بود و نبود سياه مشق هايم گران بار ترشده باشد
,باش تا ببيني آن روز كه قلم در دست بگيرم و از سر سطر بنويسم