سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

قصه اي كه خواهم نبشت




اگر قدم هايم را استوارتر بر زمين بفشارم هيچ تند بادي نخواهد توانست كه از جا بجنباندم . گيرم كه شب توفان باشد و گردابي چنين و چنان هايل . گيرم كه دنيا به يك باره خالي شده باشد از هر بهانه اي و هر دل خوشي كوچكي ....... گيرم كه نيمي از عمر گذشته باشد به دريغ . گيرم كه زنده باشم و به نظاره نشسته باشم اين قصه ملال آور را
باش تا ببيني برخاستنم را از خاك و قامتم را كه سر بر آستان فلك بسايد . باش تا بودنم را ببيني كه چگونه از سر سطر خواهم نوشت قصه اي را كه هيچ شهرزادي در دل هيچ شبي در گوش هيچ سلطاني زمزمه نكرده باشد .
همان قصه اي كه بدنيا آمده ام فقط براي اين كه آن را بنويسم . نفس مي كشم . عاشق مي شوم . رنج مي برم و جستجو مي كنم به اين اميد كه در اين سعي ميان بود و نبود سياه مشق هايم گران بار ترشده باشد
,باش تا ببيني آن روز كه قلم در دست بگيرم و از سر سطر بنويسم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر