شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

من در اين آبادي پي چيزي مي گشتم

خيلي داغونم . خودم رو گم كردم . مدت هاست . بازي هميشگي زندگي ام رو دارم تكرار مي كنم . عاشقانه و با شور و شوق جذب "آ" مي شوم و خيلي زود هم ازش سر خورده مي شوم و مي رم سراغ " ب" اما اون هم مدت زيادي طول نمي كشه
انگار روح زندگي رو گم كردم . بد جوري دارم در جا مي زنم
بذار دوباره بنويسم " روح زندگي رو گم كردم " تا بعد توضيحش بدهم
اداي فمنيست ها رو در ميارم . اداي كسي رو كه دغدغه هاي اجتماعي داره . از ديدن عكس اعدامي ها آشفته مي شم و با يه جور عصبيت هيستريك مطلب مي نويسم و مي ذارم روي وبلاگ . بعد دم به دقيقه مي رم چك كنم ببينم چند تا كامنت رسيده ؟ چند نفر خوندن ؟ توي بالاتريت چند تا مثبت گرفته ؟
اما همه احساس مسووليت اجتماعي و جسارتم موقع نوشتن اسمم زير مطالب براي سايت " تغيير براي برابري" ته مي كشه . توي جلساتشون ميرم نصفه و نيمه و امضا هم كم و بيش جمع مي كنم اما خودم رو توجيه مي كنم كه بذار اول تخصص بگيرم و براي خودم پرونده درست نكنم . نكنه يه روز همين كار هاي كوچيك براي ادامه تحصيلم مشكل ايجاد كنه !! آره ادامه تحصيل از همه چيز مهم تره
از اون طرف نوبت درس خوندن كه مي رسه .....جونم در مياد يه صفحه بخونم . صد جور برنامه ريزي مي كنم و دست آخر همه برنامه ها به باد مي رن . همه اهداف تعيين شده رو بي خيال مي شم . نتيجه تست هام افتضاح در مياد و روز ها مثل برق و باد مي گذرند . استرس مي گيرم . معني استرس داشتن اين است كه " مي خواهم اما نمي توانم" . وقتي كاملا به اين نتيجه رسيدم كه" نمي توانم" بعد بايد خودم را توجيه كنم كه آيا اصلا ارزشش رو داره؟ روان پزشك شدن و يك عمر فلوكستين و نور تريپتيلين براي ملت تجويز كردن . اصلا از كجا معلوم كه خودم دپرس نشوم؟ اين بزرگ ترين ترس من است براي همين هم خيلي زود تصميم مي گيرم شروع كنم به لذت بردن از زندگي چطور است يه جمع دوستانه داشته باشيم و بگيم و بخنديم ؟ دوست هاي ني ني چطور هستند ؟ مخصوصا اون چاقالوهه كه كلي فيلم ديده و خيلي قمپوز هاي فرهنگي از خودش در مي كند . بايد آدم جالبي باشه . آخ سينما !! چند وقت است كه فيلم خوب نديده ام ؟ اصلا چند وقت است كه فيلم نديده ام ؟ دوست هاي ني ني ميان خونه ما . يكيشون از كانادا يكي از لندن . همشون دكتر . همه با كلاس . از وقتي هم كه مي شينن دارن راجع به سينما و دين وسياست بحث مي كنن . از صبح كه از خواب بيدار شدم آشپزخونه بودم . ته چين . لازانيا . خوراك مرغ سوپ .سالاد . و بعد دوش گرفتم . آرايش زياد ممنوع . لباس ناراحت و كفش پاشنه بلند ممنوع . نمي خوام امشب در نقش يه "كد بانوي ميزبان" برم . مي خوام توي بحث ها شركت كنم . دلم مي خواد همه بدونن كه چه متفكر بزرگ و كشف نشده اي هستم . اما تا بيايم بنشينم يكي تشنه اش مي شود . ني ني ميگه بهتره شربت بديم . شربت ها را كه مي خورند . چاقالوهه شروع مي كنه به سرازير كردن سيلي از اصطلاحات آي تي در اتاق پذيرايي. حوصله ام سر مي رود . با خودم فكر مي كنم شام را اگر بدهيم ..... حرف ها را نصفه نصفه مي شنوم . مدام در حال رفت و آمد به آشپزخانه ام . غذا مي خوريم . لازانيا زيادي شور شده . به همه لبخند مي زنم . ني ني حوصله ندارد . چاقالوهه از ته چين ايراد فني مي گيرد كه چرا استخوان دارد . ني ني چيزي نمي گويد . و من با حسن نيت تومورال از تذكر به جايش تشكر مي كنم . همه دارند راجع به اشپزي حرف مي زنند . خيلي خب حالا نوبت من است كه توضيحات جامعي راجع به نظرات فمنيستي ام بدهم كه كسي تعارف مي كند . تا جواب تعارفش را بدهم بحث عوض شده . اين لازانيا چرا اين قدر شور شده ؟
ضرف ها بايد جمع شود . يك دور قهوه مي چسبد . چند نفري چاي را ترجيح مي دهند . سعي مي كنم در بحث ها شركت كنم . اما حقيقتش اين است كه مجالش رو پيدا نمي كنم و كمي بعد هم به كلي انگيزه ام رو از دست مي دم وقتي كه تمام بحث معطوف به جد و آباد هنر پيشه ها مي شه و فيلم هاي اكشن و جلوه هاي ويژه
چاي بايد دم كشيده باشه . خسته ام . دلم خواب مي خواهد
بعد از رفتن مهمان هاي خيلي خيلي فرهنگي و خيلي سينمايي مان روي تخت دراز مي كشم . ني ني مي گه بيا با هم ظرف ها رو بشوريم . نمي تونم . دلم مي خواد بخوابم حس مي كنم بد جوري عنان زندگي از دستم دررفته . ني ني ناراحت است . كجا سوتي داده ام ؟ صداي شستن ظرف ها مي آيد . خسته ام ! چه كسي بود گفت كه دور هم چمع شويم ؟
يك چيزي را گم كرده ام . مي دانم يك چيزي كه معني همه زندگي ام بوده است
من در اين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي نوري
ريگي
لبخندي

پنجشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۶

طاقت بياور هموطن

به خاطر تو مي نويسم هم وطن به خاطر تو كه مردان نقاب پوش تو را بر روي تختي به پشت خوابانده اند و ميزنند . دست بالا مي رود تا آن جا كه بتواند و فرود مي آيد با همه تواني كه دارد . انگار هر چه محكم تر بزند تو را "هم وطن" و"ما" را همه هم وطنان تو را زود تر و زود تر به رستگاري در آسمان ها خواهد رساند . شلاق كه بر تن تو مي نشيند و گوشت وپوستت را مي درد انگار كه بر مغز استخوان هاي من فرود مي آيد هم وطن تاب بياور . به ياريت خواهم آمد. قامتم را در برابر تن پاره پاره ات سپر مي كنم. در كنارت مي مانم و شانه هايم با شانه هايت زير رگبار تازيانه ها خم مي شوند . اين جا خاك من و توست . طاقت بياور هموطن