یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

اين صدا صداي آزادي است يكشنبه 5 شهريور

لا لالا لا لالالالا / اي ي ي زن / اي ي ي حضور زندگي / به سر رسيد زمان بندگي / جهاااا ا ن د يگري ممكن است/تلاش ما سازنده آن است/ لا لا لالالالا لا لالالا / اين صدا صداي آزادي است / اي ي ن ندا طغيان آگاهي است/ رهايي زنان ممكن است / اي ي ي ي ن جنبش سازنده آن است / لا لا لالالالا
فيلم 22 خرداد سال 84 را ديدم. خداي من
در اين لالايي چيزي هست كه مي توانم برايش تا آخر عمرنفس بكشم . مي توانم برايش بخندم از ته دل و گريه كنم از ته دل و حس كنم زخمهاي هزار هزار ساله خون چكان نسل اندر نسل مادرانم را مرهم مي گذارم
امروز 5 شهريور در ادامه و پيگيري خواست زن ايراني براي تغيير قوانين غير انساني همايشي با شركت گروههاي مختلف زنان برگذار مي شود كاش مي تونستم اونجا باشم اما فردا بايد كنفرانس بدم اون هم بحث شيرين" ايكتر نوزادي
اما اين فيلم واقعا عجب فيلم با حالي بود و صداي سخنراني سيمين بهبهاني
اين متن ترانه جنبش زنان است كه خواندن آن در جمع و داد زدنش همه با هم و كوبيدن پا به زمين با ريتم حماسي آن.... آآآخ خ خ
خدا كنه امروز بتونن مراسمشون رو اجرا كنن خدا كنه بتونن حرفاشون رو بزنن
به ياد موسوي خويني ها كه از 22 خرداد تا به حال در زندان است و تمام

شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

همه كتاب هايم را جلد خواهم كرد 4 شهريور 85

ديشب من و پسر كوچولو با هم گفتمان كرديم كه نتايج موفقيت آميزي در بر داشت و قرار شد من به زودي برم موهام رو كوتاه كوتاه و بور بور كنم در عوض پسر كوچولو هم موهاش رو بلند بلند كنه اينقدر كه بياد تا روي شونه هاش و به اين ترتيب ما استراتژيك اين هفته خودمون رو بدون مشورت با حجه الاسلام و المسلمين حسني اروميه اي تعيين كرديم
من و پسر كوچولو هنوز از همدان نيومده بودم كه رفتيم شمال و ديشب خسته رسيديم خونه و امروز صبح پسر كوچولو رفت اصفهان هر چند همين امروز برمي گرده اما يه خورده برنامه زندگيمو مون شبيه كارتون دور دنيا در هشتاد روز شده و تازه من دو هفته ديگه امتحان داخلي دارم تازه وسط اين مسافرت ها يك فيلم جديد هم ديده ام كه ريحانه داده بود و مخم را به مدت چند ساعت تعطيل كرده بود و ويندوزم بالا نمي اومد
هميشه اين جور وقت ها آدم بايد سه چهار تا از اون كتاب هايي رو كه خيلي دوست داره بذاره جلوش و شروع كنه به جلد كردن اونها درست شبيه صحنه يكي از داستانهاي ميلان كندرا كه بعد از هزار جور اتفاق و ماجراهاي عجيب و پر استرس شخصيت هاي داستان در يك لحظه دراماتيك داستان شروع مي كنند به سرخ كردن سيب زميني و سوسيس و آماده كردن سس و بريدن نان و شستن با دقت ظرف هاي كثيف
و مثلا من الان در يك موقعت دراماتيك هستم : سپيده شاملو مي گه: عشق؟ اون هم بعد اين همه سال زندگي زناشويي؟ مگه يه آدم چقدر مي تونه جذاب باشه ؟ چقدر راز داره براي كشف كردن ؟ چقدر حرف داره براي زدن كه جالب و تازه باشه ؟ هر قدر هم باشه در چند سال اول ته مي كشه و زن و شوهر مي شن دو تا هم اتاقي
ولي پسر كوچولو هنوز هم اتاقي من نشده . الان هم كه رفته اصفهان دل من را هم با خودش برده و من منتظرش هستم و مثل مامان بزرگ ها نگران اين گه سالم به دستم برسد
امروز نگار خانه كمال الدين بهزاد غوغا بود . صورت فقط صورت. آن هم كلوزاپ. آن هم در تابلو هايي به ابعاد در 4 و بزرگتر
قسم مي خورم بي شباهت به بعضي كار ها و ايده هاي خودم نبود. عجالتا قراره اول دنياي پزشكي رو كون فيكون كنم و بعدش در داستان نويسي معاصر انقلابي ايجاد كنم و كم كم به سمت سينما برم و فيلم هايي بسازم كه مسير تاريخ روعوض كنه و دست آخر مي رم سراغ نقاشي و صورت مي كشم فقط صورت آن هم كلوزاپ آن هم در تابلو هايي بزرگ و محو و تار و خيال انگيز
فعلا بروم همين چند تا كتابم رو جلد كنم

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

رابينسون كروزوئه تنها در جزيره ناشناخته اش

يه شب در مسافر خانه فروغ دانچ دلم حسابي گرفته بود . يادم اومد كه قبلا اين جور موقع ها مي نوشتم و بعدش يادم اومد كه تازگي ها در وب مي نويسم . چون به شبكه دسترسي نداشتم روي يك تكه كاغذ نوشتم و به خودم قول دادم كه پستش كنم و حالا اين هم يادداشت يك روز از يك ماهي كه همدان بودم . واحد بهداشت . روستاي آبشينه
ظبط روشن است يك موزيك سنتي ايراني و عرفاني داره پخش مي كنه فكر مي كنم دو روز است كه تصميم قطعي گرفته ام به جز

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

"مرداد لعتنتي "1984

هميشه خواب ها از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند
و مي ميرند
من شبدر چهار پري را مي بويم كه روي مفاهيم كهنه رويده است
كافيه سرت رو از پنجره وبلاگت بيرون بياري تا باد نرم دست بكشد ميان موهايت و فراموش كني كه قدم هايت را روي زميني
بر مي داري كه سايه سنگين " ناظر كبير" حتي براي يك لحظه از سر كسي كم نمي شود
خبر سخنراني اكبر گنجي را در ينگه دنيا بخواني كه مي خواهد راجع به آپارتايد جنسي در ايران حرف بزند و از خودت بپرسي كه چه مي خواهد بگويد آقاي روشنفكر سياسي زندان رفته و اعتصاب غذا كشيده
احترام اقاي گنجي سر جاي خودش و اصلا همين كه موضوع يكي از سخنراني هايش را راجع به مسائل زنان انتخاب كرده براي يك مرد ايراني ( هرچند از نوع اصلاح طلبش ) پيشرفت خوبي است
اما من مطمئنم كه آنچه گنجي خواهد گفت چندان مرهمي نخواهد شد كه بخواهي به زخمي ببندي و دلخوش كني
همانطور كه خاتمي چندين و چند بار آب پاكي را روي دست زناني از جمله خود من ريخت كه منتظر بوديم از كنده اصلاح طلبي دودي بلند شود
هزار سال پيش اين جمله را نوشته بودم كه : زن بودن در دنيايي كه مردان بر آن حكومت مي كنند " بودن" عجيبي است انگار كه تمام قد در برابر آفتاب ايستاده باشي و كسي از روي سايه ات كه بر زمين افتاده بخواهد لباسي برايت بدوزد . در هر دوره تاريخي برايمان يك جور لباس دوختند (شبيه تفاوت سايه هاي صبح و سايه هاي غروب ) و وادارمان كردند اين قبا هاي كژ و كوژ را بپوشيم و ما هم مطيعانه براي آن كه خودمان را با شرايط وقف بدهيم تا مي شد قد و قامتمان را كژ و كوژ كرديم و قوز كرديم تا با معيار هاي زيبايي شناسي و نجيب شناسي!! حضرات جور در بياييم
و جز آنكه زن باشد و در ميان معركه كسي چه مي داند معني تمكين جنسي زن مسلمان از شوهرش چيست؟ فرق آن با تجاوز چيست ؟ بين گرفتن مهريه با پولي و كه سكس ووركر ها مي گيرند چه فرقي وجود دارد؟
وحجاب و نداشتن حق طلاق و نداشتن حق تصميم گيري براي ازدواج و محل زندگي و اشتغال و حتي خارج شدن از خانه و نداشتن حق حضانت فرزندان و تحت كفالت بودن از گهواره تا گور چه مزه اي مي دهد ؟
و نفس كشيدن و راه رفتن درروزگاري كه فرهنگ وحشيانه عصر در آموزش و پرورش و صدا و سيما ديكته مي شود .
باز داغ كردم شايد علتش اين سر شماري مسكن و نفوس باشد كه مامورش دم در از من پرسيد
سرپرست اين خونه كيه؟ تحصيلاتش چيه؟ چند نفر عائله دارد ؟ و بعد صندوق صدقات در خانه داريد ؟ و حالا كه نداريد آيا نمي خواهيد ؟
نمي دونم چرا حتي تكرار اين اصطلاحات حقوقي كه از فقه گرفته شده اند حال مرا بد مي كند
آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب كه در پشت بام خانه قدم ميزند سلام بگويم؟
حس مي كنم كه وقت گذشته است
حس مي كنم كه" لحظه" سهم من از برگهاي تاريخ است
يك مكث براي اشرف كلهري كه حكمش سنگسار است و تمام

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵

يك سوژه بكر 17 مرداد 85

از قديم هم همينطوري بود . اين من نيستم كه سوژه ها رو پيدا مي كنم بلكه سوژه ها خودشون با پاي خودشون سراغم مي ان و گوشه پيرهن ذهنم رو مي گيرند و مي كشند و وقتي سر بر مي گردانم بدون يك كلمه حرف با چشم هاي درشتشون خيره مي شوند به من و منتظر كه قلمم را بر دارم هر چند گاهي هم مثل اين روز ها فرصتش را ندارم
ولي راجع به اين سوژه با حال : يك كار است كه فقط با ديالوگ جلو مي رود . ديالوگ بين دو همسر . راستش توضيح دادن اين سوژه با توجه به اين كه من مي دونم كه يكي از قهرمان هاي داستان خواننده اين صفحات است به عواقب كار نمي ارزد اما فقط مي گويم كه كار با حالي است و اسكلت كار را حتما در يك جايي يادداشت مي كنم
اين روز ها به هر دوست كه مي رسم
احساس مي كنم آن قدر دوست بوده ايم كه حالا وقت خيانت است
و مدام بايد در گوش خودم زمزمه كنم و دست بكشم به بدنم كه باور كنم كه زنده ام هنوز
خيلي بد شد . با هزار شور و شوق آمدم پشت كامپيوتر نشستم كه بنويسم . اما ديدم نه مي شود سوژه را توضيح داد نه مي شود نوشت كه اين روز ها فكر من را چه جيزي اشغال كرده است و نه مي شود نفس كشيد
يك مكث براي اكبر محمدي و تمام

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

رابينسون كروزوئه از سفر باز مي گردد 12 مرداد 85

مدت هاست كه ننوشتم و دليلش هم موجه است از اول مرداد به همدان مشرف شده ام و از اونجا به شبكه دسترسي نداشتم نه اين كه فكر كني دانشگاه گرانقدر همدان آنقدر درپيت مي باشد كه يك كامپيوتر در آن پيدا نمي شود نه اينطور نيست بر عكس در همه كتابخانه هايش بالاخره يك كامپيوتر هندلي يا نفتي يا از اين ها كه با انرژي باد و توربين هاي آبي كار مي كنند پيدا مي شود مشكل اين جاست كه خيلي تميز و با كلاس كلا همه چيز را فيلتر كرده اند و خيال خودشان و دانشجويان محترم را راحت كرده اند حتي سايت هاي رسمي جمهوري اسلامي مثل ايسنا و ايرنا
من هم حوصله رفتن به كافي نت را نداشتم و اصولا در همدان كلا حوصله هيچ چيز را نداشتم
وحالا مي نويسم هر چند نمي دونم اين همه روز رو چطور در يه پست خلاصه كنم اول مرداد سر كلاس بهداشت بودم و يه هفته بعدش هم به روستاي آبشينه اعزام شدم
راستش اول كه وارد ده شدم جو گرفتم و خواستم كه مثلا اداي جلال آل احمد رو در بيارم كه با يه تعارف سيگار به يه كشاورز كه سر زمينش بود سر حرف رو با اون باز مي كرد و كاري مي كرد كه طرف همه زندگيش رو مي ريخت وسط و آقاي نويسنده از لابلاي اون حرف ها لابد سوژه براي نوشتن پيدا مي كرد
يا غلامحسين ساعدي كه با همه اهل ده دوست و رفيق ميشد و اطلاعات مي گرفت از بقال و پيرزن هاي ماما بگير تا پيرمرد هايي كه عمرشون از خدا دو سال كمتر بود وقتي پاي تعريف اين همه آدم نشستي اون وقت مي توني عزاداران بيل و تاتار خندان رو بنويسي ولي من نتونستم . اصلا با آدم هاي پير نمي تونم ارتباط برقرار كنم يا حتي جوون انگار نه انگار كه يه موقع با اسم مستعار غلامحسين بهاري مي نوشتم و اين را امين يادم انداخت با يك اس ام اس كه برايم زده بود كه حالم را بپرسد
به نظرم محيط ده و مركز بهداشت بي نهايت كسل كننده بود
به هر حال يه روز تعطيل با ريحانه بيرون رفتيم و من مهمان شدم به يه پيتزاي پپروني كه نصف سسش رو روي مانتوي رنگ آبي روشنم ريختم
همين؟ از اوون روز و اون همه حرف كه با هم زديم و اون همه دقيقه كه با هم بوديم همين رو براي گفتن دارم
آن كلاغي كه پريد از سر ما
و فرو رفت در انديشه ابري ولگرد
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه مي دانند همه مي دانند
و من هم فكر مي كنم كه هم من و هم اون مي دونيم كه مشكلي وجود داره انگار در تمام دقايقي كه با هم هستيم در حال اثبات اين مطلب ام كه من عوض شدم و بد بختانه مي دونم كه اون به عوض شدن آدم ها اعتقادي نداره و از اين بد تر اين كه در ته ته دلم هم مي دونم كه حق با اووونه
نه فقط ريحانه بلكه انگاربا همه آدم ها يي كه مي شناختنم اين مشكل رو دارم. انگار چيزي مجبورم مي كنه كه حتي براي در و ديوار اين شهر هم توضيح بدم كه اكيدا نسبتي با اون دانشجوي هفت سال پيش ندارم
احساساتم در اين مورد خيلي مسخره است. اين كه من هفت سال پيش تمام وقتم رو به جاي خوندن آناتومي صرف خوندن كارهاي چوبك و هدايت و وولف و دانشورو دولت آبادي مي كردم به آدم هاي دانشگاه چه ربطي داره؟؟ اگه من شب امتحان ميكروبيولوژي داشتم جاودانگي ميلان كوندرا دوره مي كردم يا به جاي رفتن سر كلاس هاي فيزيو پات همه وقتم روصرف نوشتن مشق از روي فيلم هاي مخملباف و كيارستمي مي كردم چرا حس مي كنم بايد از ريحانه و پريسا عذر خواهي كنم ؟؟ اون هم در حالي كه اگه زمان به عقب برگرده ..... راستي اگه زمان به عقب برگرده و من دوباره بشم يكي از اون هشتاد و پنج نفري كه اول مهر 77 از زير تابلوي دانشگاه علوم پزشكي همدان براي اولين بار گذشت اون وقت گذشته عوض مي شه ؟
بازم حاضر مي شم كه اوون همه وقت بذارم براي مجله بيست ؟ براي كلاس هاي انجمن سينماي جوان ؟
نمي دونم ولي يه چيز رو مطمئنم اون هم اين كه اگه پا بده در حال حاضر هم باز آماده ام براي اينجور ديوونه بازي ها
در همدان ساكن اتاق 8 طبقه 3 مسافر خانه" فروغ دانچ " هستم البته اين اسمي است كه من برايش گذاشته ام بقيه بهش مي گن خوابگاه سميه 3. حتي يك كلمه حرف هم با بچه هاي اتاق هاي طبقه نمي زنم و كلا تريپ برج زهر مار رو براي خودم انتخاب كردم اين تنها شگرد عالي است كه در خوابگاه مي شه حريم خصوصي براي خودت تعريف كني
روزي هزار بار به پسر كوچولو زنگ مي زدم و اون هم روزي هزار بار به من زنگ مي زد و چون كه در قوانين فيزيك بين ابعاد شخص و احساس علاقه نسبت معكوسي برقرار است به اين ترتيب پسر كوچولوي من كم كم تبديل شد به ني ني
و حالا فقط دو روز ديگه پيش ني ني هستم
هنوز سارا رو نديدم و ازش بي خبرم يه روز كه در اتاقم در مسافر خونه فروغ دانچ نشسته بودم و دلم هم گرفته بود سارا زنگ زد و گفت :" به نظرم تو استعداد نوشتن داري " حد اقل بيست هزار بار اين جريان رو براي ني ني تعريف كردم تازه بايد اعتراف كنم كه خيلي خودم رو كنترل كردم كه در اين زمينه حرف هام تكراري نباشه حوصله اش رو سر نبرم اما خدايي به صورت پي. آر. ان اين حرف سارا رو براي خودم تعريف مي كنم هر چند در جشنواره دانشجويي مهرگان امسال هم شركت نكردم اما به هر حال يه روز سارا كه اصلا هم اهل تعارف نيست زنگ زد به من و گفت.................... ت