پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

رابينسون كروزوئه از سفر باز مي گردد 12 مرداد 85

مدت هاست كه ننوشتم و دليلش هم موجه است از اول مرداد به همدان مشرف شده ام و از اونجا به شبكه دسترسي نداشتم نه اين كه فكر كني دانشگاه گرانقدر همدان آنقدر درپيت مي باشد كه يك كامپيوتر در آن پيدا نمي شود نه اينطور نيست بر عكس در همه كتابخانه هايش بالاخره يك كامپيوتر هندلي يا نفتي يا از اين ها كه با انرژي باد و توربين هاي آبي كار مي كنند پيدا مي شود مشكل اين جاست كه خيلي تميز و با كلاس كلا همه چيز را فيلتر كرده اند و خيال خودشان و دانشجويان محترم را راحت كرده اند حتي سايت هاي رسمي جمهوري اسلامي مثل ايسنا و ايرنا
من هم حوصله رفتن به كافي نت را نداشتم و اصولا در همدان كلا حوصله هيچ چيز را نداشتم
وحالا مي نويسم هر چند نمي دونم اين همه روز رو چطور در يه پست خلاصه كنم اول مرداد سر كلاس بهداشت بودم و يه هفته بعدش هم به روستاي آبشينه اعزام شدم
راستش اول كه وارد ده شدم جو گرفتم و خواستم كه مثلا اداي جلال آل احمد رو در بيارم كه با يه تعارف سيگار به يه كشاورز كه سر زمينش بود سر حرف رو با اون باز مي كرد و كاري مي كرد كه طرف همه زندگيش رو مي ريخت وسط و آقاي نويسنده از لابلاي اون حرف ها لابد سوژه براي نوشتن پيدا مي كرد
يا غلامحسين ساعدي كه با همه اهل ده دوست و رفيق ميشد و اطلاعات مي گرفت از بقال و پيرزن هاي ماما بگير تا پيرمرد هايي كه عمرشون از خدا دو سال كمتر بود وقتي پاي تعريف اين همه آدم نشستي اون وقت مي توني عزاداران بيل و تاتار خندان رو بنويسي ولي من نتونستم . اصلا با آدم هاي پير نمي تونم ارتباط برقرار كنم يا حتي جوون انگار نه انگار كه يه موقع با اسم مستعار غلامحسين بهاري مي نوشتم و اين را امين يادم انداخت با يك اس ام اس كه برايم زده بود كه حالم را بپرسد
به نظرم محيط ده و مركز بهداشت بي نهايت كسل كننده بود
به هر حال يه روز تعطيل با ريحانه بيرون رفتيم و من مهمان شدم به يه پيتزاي پپروني كه نصف سسش رو روي مانتوي رنگ آبي روشنم ريختم
همين؟ از اوون روز و اون همه حرف كه با هم زديم و اون همه دقيقه كه با هم بوديم همين رو براي گفتن دارم
آن كلاغي كه پريد از سر ما
و فرو رفت در انديشه ابري ولگرد
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه مي دانند همه مي دانند
و من هم فكر مي كنم كه هم من و هم اون مي دونيم كه مشكلي وجود داره انگار در تمام دقايقي كه با هم هستيم در حال اثبات اين مطلب ام كه من عوض شدم و بد بختانه مي دونم كه اون به عوض شدن آدم ها اعتقادي نداره و از اين بد تر اين كه در ته ته دلم هم مي دونم كه حق با اووونه
نه فقط ريحانه بلكه انگاربا همه آدم ها يي كه مي شناختنم اين مشكل رو دارم. انگار چيزي مجبورم مي كنه كه حتي براي در و ديوار اين شهر هم توضيح بدم كه اكيدا نسبتي با اون دانشجوي هفت سال پيش ندارم
احساساتم در اين مورد خيلي مسخره است. اين كه من هفت سال پيش تمام وقتم رو به جاي خوندن آناتومي صرف خوندن كارهاي چوبك و هدايت و وولف و دانشورو دولت آبادي مي كردم به آدم هاي دانشگاه چه ربطي داره؟؟ اگه من شب امتحان ميكروبيولوژي داشتم جاودانگي ميلان كوندرا دوره مي كردم يا به جاي رفتن سر كلاس هاي فيزيو پات همه وقتم روصرف نوشتن مشق از روي فيلم هاي مخملباف و كيارستمي مي كردم چرا حس مي كنم بايد از ريحانه و پريسا عذر خواهي كنم ؟؟ اون هم در حالي كه اگه زمان به عقب برگرده ..... راستي اگه زمان به عقب برگرده و من دوباره بشم يكي از اون هشتاد و پنج نفري كه اول مهر 77 از زير تابلوي دانشگاه علوم پزشكي همدان براي اولين بار گذشت اون وقت گذشته عوض مي شه ؟
بازم حاضر مي شم كه اوون همه وقت بذارم براي مجله بيست ؟ براي كلاس هاي انجمن سينماي جوان ؟
نمي دونم ولي يه چيز رو مطمئنم اون هم اين كه اگه پا بده در حال حاضر هم باز آماده ام براي اينجور ديوونه بازي ها
در همدان ساكن اتاق 8 طبقه 3 مسافر خانه" فروغ دانچ " هستم البته اين اسمي است كه من برايش گذاشته ام بقيه بهش مي گن خوابگاه سميه 3. حتي يك كلمه حرف هم با بچه هاي اتاق هاي طبقه نمي زنم و كلا تريپ برج زهر مار رو براي خودم انتخاب كردم اين تنها شگرد عالي است كه در خوابگاه مي شه حريم خصوصي براي خودت تعريف كني
روزي هزار بار به پسر كوچولو زنگ مي زدم و اون هم روزي هزار بار به من زنگ مي زد و چون كه در قوانين فيزيك بين ابعاد شخص و احساس علاقه نسبت معكوسي برقرار است به اين ترتيب پسر كوچولوي من كم كم تبديل شد به ني ني
و حالا فقط دو روز ديگه پيش ني ني هستم
هنوز سارا رو نديدم و ازش بي خبرم يه روز كه در اتاقم در مسافر خونه فروغ دانچ نشسته بودم و دلم هم گرفته بود سارا زنگ زد و گفت :" به نظرم تو استعداد نوشتن داري " حد اقل بيست هزار بار اين جريان رو براي ني ني تعريف كردم تازه بايد اعتراف كنم كه خيلي خودم رو كنترل كردم كه در اين زمينه حرف هام تكراري نباشه حوصله اش رو سر نبرم اما خدايي به صورت پي. آر. ان اين حرف سارا رو براي خودم تعريف مي كنم هر چند در جشنواره دانشجويي مهرگان امسال هم شركت نكردم اما به هر حال يه روز سارا كه اصلا هم اهل تعارف نيست زنگ زد به من و گفت.................... ت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر