از قديم هم همينطوري بود . اين من نيستم كه سوژه ها رو پيدا مي كنم بلكه سوژه ها خودشون با پاي خودشون سراغم مي ان و گوشه پيرهن ذهنم رو مي گيرند و مي كشند و وقتي سر بر مي گردانم بدون يك كلمه حرف با چشم هاي درشتشون خيره مي شوند به من و منتظر كه قلمم را بر دارم هر چند گاهي هم مثل اين روز ها فرصتش را ندارم
ولي راجع به اين سوژه با حال : يك كار است كه فقط با ديالوگ جلو مي رود . ديالوگ بين دو همسر . راستش توضيح دادن اين سوژه با توجه به اين كه من مي دونم كه يكي از قهرمان هاي داستان خواننده اين صفحات است به عواقب كار نمي ارزد اما فقط مي گويم كه كار با حالي است و اسكلت كار را حتما در يك جايي يادداشت مي كنم
اين روز ها به هر دوست كه مي رسم
احساس مي كنم آن قدر دوست بوده ايم كه حالا وقت خيانت است
و مدام بايد در گوش خودم زمزمه كنم و دست بكشم به بدنم كه باور كنم كه زنده ام هنوز
خيلي بد شد . با هزار شور و شوق آمدم پشت كامپيوتر نشستم كه بنويسم . اما ديدم نه مي شود سوژه را توضيح داد نه مي شود نوشت كه اين روز ها فكر من را چه جيزي اشغال كرده است و نه مي شود نفس كشيد
يك مكث براي اكبر محمدي و تمام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر