جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

زهرا بني يعقوب يا زهرا بني عامري ؟ مساله اين است

اين پست رو به خاطر دو دوست محترم مي نويسم كه در قسمت نظرات درخواست اطلاعات بيشتري را در مورد مرگ زهرا كرده بودند
يادم هست كه اولين بار يه وبلاگ خبر رو اعلام كرد . در چند سطر و خيلي خلاصه . وهمين خلاصه بودنش نمي دانم چرا اميدوارم كرد كه خبر شايعه باشد يا اين كه فقط يك "اقدام به خودكشي" باشد . يك خود كشي نا موفق مثل همين مريض ها كه هر روز خدا به اورژانس مي آورند . آدم هايي كه با خوردن جند قرص مي خواهند با اطرافيانشان حرف بزنند . محبتشان را التماس كنند يا در خواستي دارند يا اعتراضي
خبر خودكشي زهرا اما باز هم تكرار شد . از اين جا و آن جا . هيچ كس نگفت زهرا نجات پيدا كرد هيچ كس حرفي از خود كشي نا موفق نزد. صبح بود و به عادت هميشه موقع خوردن صبحانه داشتم خبر ها رو چك مي كردم . شايعه تاييد شده بود . كسي به اسم الماسي خبر را تاييد كرده بود كلمات اين آقاي الماسي در وبلاگ و نوشته ها تكرار مي شد : دانشجوي پزشكي ¸ جرم مشهود ¸ خود كشي با يك پرچم تبليغاتي
چاي سرد شده بود. ساعت جلو مي رفت اما روز برايم شروع نمي شد . فكرم را نمي توانستم جمع كنم . اين جور موقع ها خشم و بغض چنان گلويم را مي فشارند كه با همه ذرات تنم حس مي كنم كه بايد كاري كرد . چرا اين همدان بس نمي كند؟ چرا از زندگي ام بيرون نمي رود ؟ مگر نه اين كه همه خاطراتش را در گورستان ذهنم دفن كرده ام ¸ پس چرا باز جلو مي آيد ؟ با يك خبر تازه ¸ يك فاجعه جديد . همدان . خبر هايش هم مثل آب و هوايش سرد و سنگين اند
راه مي روم . مثل هر وقت كه تاب نشستن ندارم . حس مي كنم كه وقت گذشته است اما كاري بايد كرد . گوشي موبايل را برمي دارم . راه مي روم و تايپ مي كنم به زبان مسخره و الكن پنگليش و خبر را به هركسي كه در ليستم دارم مي فرستم . جواب هايي هم از اين و آن مي رسد . گوشي زنگ مي خورد . كساني مي خواهند بيشتر بدانند . دراين بين يكي از همكلاسي هاي سابق هم زنگ مي زند . مي دانم كه طرح اش را در استان همدان مي گذراند اما اين را نمي دانستم كه زهرا را از نزديك مي شناسد . برايم حرف مي زند . از زهرا مي گويد . از بهت و حيرتش و اين كه هنوز باور نكرده است خبر را . برايش از آنچه در گزارش ها خوانده ام مي گويم . از اين همه اشتباه و تناقض در خبر رساني گيج وعصباني مي شود . اشتباهاتي كه دست به دست هم دادند تا ماجرا وارونه جلوه كند
مي گويد : " زهرا بني عامري نيست . زهرا بني يعقوب است " و ادامه مي دهد
به او قول مي دهم كه حرف ها و توضيحاتش را در وب بگذارو با هم قراري مي گذاريم تا بعد از ختم زهرا با هم مفصل صحبت كنيم و اطلاعات دقيق تر و عكس زهرا را هم برايم بياورد
اجازه بدهيد همين جا ازاين اشتباهات جهت دار در خبري كه اول پخش شد و بعد ها به مرور اصلاح شد حرف بزنم
اول : زهرا دانشجو نبود . فارغ التحصيل بود . تفاوت بين اين دو حالت خيلي زياد است . دوران دانشجويي اوايل جواني است پر از سرگرداني و آشفتگي احساسي است . مشكلات درسي و كشيك هاي سنگين دوره دانشجويي را دارد . از همه مهم تر عدم استقلال مالي است
اما با فارغ التحصيل شدن . سن بالاتر رفته و آدم پخته تر مي شود و تصميم هاي احساساتي كمتر مي گيرد . از طرفي در آمد ماهانه ثابتي دارد كه او را از كمك خانواده بي نياز مي كند خصوصا كه زهرا " پزشك خانواده" بود و در منطقه محروم كار مي كرد بايد درامد ش بايد چيزي بالاي يك ميليون در ماه بوده باشد
دوم : زيركي كسي كه عبارت " جرم مشهود " را به كار برده است باعث شد هر كس به فراخور خودش تعبيري داشته باشد . خصوصا كه " به علت حفظ آبروي خانواده مرحوم از توضيحات بيشتر خود داري شد " شخصا خودم اين برداشت را داشتم : به همه زوج ها كه گير نمي دهند احتمالا يه لحظه هر دوشون داغ شده اند دور و برشون رو فراموش كردن و يه كاري كردن كه تابلو شده اند . نوازش دستي ¸ نزديك هم نشستن ي ( نزديك تر از آنچه سردار رادان براي زوج هاي ايراني تعيين كرده است ) ¸ شايد هم آرايش اش غليظ بوده يا مانتو كوتاه و.... يك وبلاگ نويس هم اين طور تحليل كرده بود : در پارك چه جرم مشهودي مي شود مرتكب شد؟ لابد يكي شان سر بر شانه ديگري گذاشته يا يك بوسه كوچك در خلوت ميان درختان كه ناگهان عزرائيل امربه معروف بالاي سرشان ظاهر شده . بعضي هم در تحليل هايشان جلوتر رفته بودند و فرض كرده بودند اين دو جوان در پارك چادر زده بودند و مامورين امنيت اخلاقي جامعه درست وسط عمليات فيزيولوژيك سر رسيده اند
سوم : اگر اشتباه نكنم در گزارش "روز" بود كه خانواده زهرا ساكن كردستان معرفي شدند . زمان خودكشي را هم بعد از اين كه پدر زهرا از كردستان راه افتاده بود تا به همدان بيايد اعلام كردند . نمي دانم اين فقط حس من است يا شما هم اين طور فكر مي كنيد؟ احتمال متعصب بودن و پابندي شديد به سنت ها در يك پدر ساكن كردستان بيش از پدري است كه ساكن تهران است . نا خوداگاه اين فرض در ذهن شكل مي گيرد كه زهرا خانواده خيلي متعصبي داشته است . در حالي كه طبق گفته هاي اين دوست نزديك زهرا ابدا اين طور نبوده است . خانواده زهرا دو فرزند بيشتر نداشتند . زهرا و برادرش . خصوصا كه رابطه زهرا و برادرش خيلي نزديك و صميمي بوده است . همكلاسي قديم من تعريف مي كرد كه" زهرا و برادرش هر روز با هم تماس تلفني داشتند و تلفن هايشان هم خيلي طولاني بود . برادر زهرا متاهل بود و من هميشه به شوخي به زهرا مي گفتم كه اگر شوهر من هم بخواهد روابطش اين همه با خواهرش گرم باشد من تقاضاي طلاق مي كنم . زهرا مي خنديد و مي گفت زن داداشم به اين تلفن هاي ما عادت دارد " قصدم از تكرار اين حرف ها خاله زنكي كردن نيست بلكه من مي خواهم بگويم : رابطه زهرا با خانواده اش در سطحي بود كه هر گونه نظريه "خودكشي از ترس يا شرم رو در روشدن با پدر خشمگين و متعصب" را رد مي كند
همكلاسي سابق بعد از ختم زهرا زنگ زد . صدايش گرفته بود و خسته ديگر رنگ ناباوري نداشت مي گفت كه بچه هاي ورودي مهر 77 دانشگاه تهران آمده بودند . همكارانش و حتي همكلاس هاي دبيرستانش . بچه هاي فرزانگان . از برادر زهرا ميگفت كه در برابر توصيه اكيد اطرافيان به پيگيري و شكايت گريسته و گفته است كه اين شكايت ها خواهرش را به او بر نمي گرداند . از پدر و مادر زهرا گفت كه در شوك و نا باوري بودند
از امضاي يك طومار براي دفتر رياست جمهوري و در خواست بررسي و پيگيري گفت . گفت و تلخ گفت كه چه فايده؟
از ناراضي بودن خانواده زهرا گفت راجع به مطالبي كه منتشر مي شوند و از من خواست كه اطلاعات بيشتري روي شبكه نگذارم و صبر كنيم ببينيم شكايت به كجا مي رسد
اين جا بود كه فكر كردم شايد سايت روز عمدا به جاي زهرا بني يعقوب از اسم فاميلي اشتباه بني عامري استفاده مي كند
نمي دونم نظر شما چيه اما فرض كنيد همين جا كه من نشسته ام و دارم اين مطالب رو تايپ مي كنم چند نفر آدم اراذل و اوباش واقعي بريزند داخل خانه و به من تجاوز كنند و بعد هم مرا خودكشي كنند و بروند . آيا من بعد از اين جريان مايه شرمساري خانواده ام هستم ؟ من نمي فهمم در اين فاجعه فاميلي" بني يعقوب" را بايد براي حفظ آبرو مخفي كرد و جعل كرد يا مثلا فاميلي" الماسي" را ؟ دوستان عزيز باور كنيم . مدت هاست كه ديگر به همه زوجها گير مي دهند . تابلو و غير تابلو ندارد . همه دختر ها و زن ها مشكل دار هستند . روسري و مقنعه ندارد . بلند و كوتاه ندارد . مدت هاست كه ديگر هيچ كجا امن نيست حتي بازداشتگاه ها . هر كجا كه هستي باشي هر لحظه منتظر باش كه يك معروف تو را مفعول كند . مرد و زن هم ندارد . مدت هاست كه سر ها بالاي دار مي رود . قاتل و مقتول هم ندارد . از شرم اين روزگار كه ساخته دست خود ماست همه مان بايد اسم و فاميل هايمان را پنهان كنيم . جعل كنيم . دروغ بگوييم . دكتر و بي سواد هم ندارد. كسي نبايد بداند ما در اين روزگار به دنيا آمديم . زندگي كرديم و چه بر سر مان آمد و بي صدا در خفا گريستيم و نگفتيم

پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۶

شايد فردا نوبت من باشد يا شما



زهرا بني يعقوب . دكتر زهرا بني يعقوب . پزشك عمومي . متولد بيست و پنج مهر پنجاه و نه . ورودي مهر ماه 77 دانشگاه تهران . مجرد . ساكن تهران . فرزند پدري كه از زندانيان سياسي در رژيم سابق بوده است . و دكتر زهرا بني يعقوب بنا به قانوني كه سالهاي زندان پدر را معادل امتياز " آزادگي " به حساب آورده است از قانون خدمت اجباري پزشكان در مناطق محروم معاف بوده است اما پس از مدتي كه از فارغ التحصيلي اش مي گذرد با توجه به اين كه عملا امكان اشتغال پزشكان جوان در تهران و شهر هاي بزرگ وجود ندارد همراه دوست دوران تحصيل خود هانيه عازم رزن در استان همدان مي شود و مدت سه ماه در روستاي از توابع رزن مشغول به كار مي شود . پس از مدتي محل خدمت خود را به روستاي " سيس" از توابع قروه سنندج تغيير مي دهد . روز پنج شنبه يك روز پيش از عيد فطر در پارك مردم روبروي دانشگاه بو علي سيناي همدان به جرم همراهي با پسر جواني به اسم حميد بازداشت مي شود . به بازداشت گاه منتقل مي شود به مدت بيش از 48 ساععت در بازداشت مي ماند و دو روز بعد جسد حلق آويز شده وي در بازداشت گاه پيدا مي شود كه مسوولان ادعا دارند خانم دكتر با استفاده از يك پرچم تبليغاتي اقدام به خود كشي كرده است
از دكتر پ. م همكار و هم اتاقي دكتر زهرا بني يعقوب در مدت سه ماهي كه زهرا در رزن بوده مي پرسم : زهرا چه طور دختري بود ؟ افسردگي يا مشكل خاص رواني نداشت ؟ سابقه اقدام به خودكشي چه طور ؟ محكم جواب مي دهد : نه و ادامه مي دهد كه زهرا هم مشكلات و در گيري هاي معمولي همه ما را داشت . خانواده اش موافق نبودند كه دور از خانه كار كند و زهرا به اصرار خودش و براي اين كه بتواند حقوقي داشته باشد اين جا آمده بود . همراه با هانيه بودند كه هر دو فارغ التحصيل دانشگاه تهران بودند . البته اين اواخر روحيه اش خيلي هم بهترو شاداب تر شده بود از فروردين ماه با يكي از گوينده هاي راديو به اسم حميد آشنا شده بود و قرار بود با هم ازدواج كنند
مي پرسم رابطه شان با هم در چه سطحي بود و توضيح مي دهم كه در خبر ها گفته شده كه به جرم مشهود در پارك بازداشت شده اند
دكتر پاسخ مي دهد : رابطه شان خيلي عاشقانه و احساسي بود . حميد استخدام صدا و سيماي تهران بود و شنبه شب ها ساعت دوازده در راديو فرهنگ يك برنامه ادبي را اجرا مي كرد كه زهرا شنونده پر و پا قرص اين برنامه بود و اين راديو گوش دادن او در پانسيون هميشه موضوع شوخي بچه ها با زهرا بود . حميد جمعه ها در همدان يك برنامه راديويي را كارگرداني مي كرد و مجبور بود پنج شنبه ها از تهران به همدان بيايد و معمولا سعي مي كردند در اين فاصله كوتاه هم ديگر را ببينند . قرار هايشان هم هميشه در پارك بود
زهرا واقعا حميد را دوست داشت و از وقتي با او آشنا شده بود روحيه اش خيلي شاد تر بود . حميد هم از اين تيپ هاي هنري بود و اين طور كه زهرا تعريف مي كرد خيلي احساساتي بود و هر دو قصد ازدواج داشتند تنها ترس زهرا اين بود كه مبادا خانواده اش به خاطر تحصيلات پايين تر حميد خيلي راضي به اين ازدواج نباشند
مي پرسم خانواده دكتر بني يعقوب چه طور خانواده اي هستند ؟ آيا مذهبي و متعصب هستند ؟ آيا اين احتمال ضعيف وجود دارد كه خانوم دكتر از ترس رو در رو شدن با پدرش در بازداشتگاه اقدام به خود كشي كرده باشد
جواب مي دهد : خانواده زهرا بر خلاف گزارشي كه منتشر شده ساكن تهران هستند نه كردستان . زهرا يك برادر دارد كه ازدواج كرده است اما رابطه اش با زهرا خيلي خوب و صميمي بود و هر روز با هم تماس تلفني داشتند و من خيلي خيلي بعيد مي دانم كه برادر ايشان رحيم بني يعقوب از آشنايي زهرا و حميد بي خبر بوده باشد به خصوص كه زهرا در حال زمينه چيني بود تا خانواده اش را به خانواده حميد آشنا كند
در ضمن اين طور كه از اظهارات رحيم پيداست در مدتي هم كه زهرا در بازداشت گاه بوده است با ايشان تماس تلفني داشته است اما اين تلفن با تا خير بوده است و حد اقل مدت بيش از يك روز تماش زهرا با خانواده قطع بوده است كه مسوولان زندان ادعا مي كنند خانم دكتر با اصرار خودش مانع تماس با خانواده شده است
باز مي پرسم دكتر زهرا بني يعقوب چه طور آدمي بود و توضيح مي دهم كه در بعضي خبر ها علت بازداشت بد حجابي و آرايش غليظ عنوان شده و در بعضي ديگر طوري با گوشه و كنايه حرف از لزوم حفظ آبروي خانواده مرحومه به ميان مي كشند انگار كه خانم دكتر را در پارك روبروي دانشگاه در حالي دستگير كرده اند كه برهنه بوده و
عصباني مي شود و وسط حرفم مي پرد و مي گويد : اين ديگه خيلي بي شرفي است اين را به هر كسي كه زهرا را براي يك بار هم ديده باشد بگويي باور نمي كند . زهرا كاملا يك دختر مذهبي بود . هميشه مانتوي بلند و مقنعه سر مي كرد و اين بحث هميشگي من با او بود كه اصرار داشتم اگر كمي مقنعه اش را عقب ببرد و كمي آرايش كند خيلي خوش تيپ تر مي شود اما زهرا هيچ وقت حرف من را قبول نمي كرد و مي گفت كه حميد مرا همين طوري ديده و مي داند كه من هميشه همين طور هستم . باز هم مي گويم و تكرار مي كنم زهرا يك دختر كاملا مذهبي و مقيد بود و اين نهايت بي شرافتي است كه بخواهند بازداشت او را و خون ريخته او را اين چنين لوث كنند . زهرا فارغ التحصيل دانشگاه تهران بود . پزشك اين مملكت بود جزو باهوش ترين و درس خوان ترين بچه هاي نسلي بود كه سال 77 كنكور دادند . خانواده زهرا به او افتخار مي كنند. همه مريض هايش به او افتخار مي كنند . همه مردم روستاي دور افتاده سيس و همه ما كه همكاران او بوديم به او افتخار مي كنيم . كساني كه جهت حفظ آبروي زهرا و خانواده اش از گفتن كامل حقيقت طرفه مي روند كاش به فكر آبروي نداشته خودشان باشند و اجازه دهند يك دادگاه بي طرف به شكايت خانواده زهرا رسيدگي كند
مي پرسم شايعه ديگري كه هست اين است كه ماموران از پيش قصد بازداشت خانم دكتر را داشته اند و طي مدت بازداشت چندين بار به او تجاوز كرده اند و دست آخر او را كشته اند . نظر شما چيست
مي گويد فقط يك دادگاه قانوني حق اظهار نظر در اين مورد را دارد . اما چيزي كه هست برگه معاينه پزشك قانوني را همكاران خودمان ديده اند و در اين برگه قيد شده كه "ها يمن" زهرا سالم بوده است. البته اگر در صحت اين معاينه شك نكنيم
اولين خبري كه از زهرا به ما دادند اين بود كه با ملحفه خودش را خفه كرده است و بعد از مدتي گفتند با يك پرچم تبليغاتي خودش را حلق آويز كرده است . زهرا اندام چاقي داشت كه هميشه در حال رژيم گرفتن بود راستش را بخواهيد حلق آويز كردن آن اندام او آن هم فقط با يك پرچم تبليغاتي چندان كار ساده اي هم به نظر نمي رسد نمي دانم در آن 48 ساعت لعنتي بر او چه گذشته است اما اين همه خونسردي و بي خبري همكاران پزشك و مردم در مورد مرگ فجيع همكار و دوست عزيزم به همان اندازه به من شوك وارد مي كند كه مرگ ناگهاني او
بيست و پنجم مهر ماه تولد زهرا بود . بيست و هشت ساله مي شد . اما نشد امسال بيست و ششم مهر در تهران برايش مجلس ختم گرفتند
آدرس مجلس ختم دكتر زهرا بني يعقوب : ميدان خراسان . خاوران . انتهاي اتابك . مسجد حسيني . ساعت 4 تا 6
شايد فردا نوبت من باشد يا شما

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

من در اين آبادي پي چيزي مي گشتم

خيلي داغونم . خودم رو گم كردم . مدت هاست . بازي هميشگي زندگي ام رو دارم تكرار مي كنم . عاشقانه و با شور و شوق جذب "آ" مي شوم و خيلي زود هم ازش سر خورده مي شوم و مي رم سراغ " ب" اما اون هم مدت زيادي طول نمي كشه
انگار روح زندگي رو گم كردم . بد جوري دارم در جا مي زنم
بذار دوباره بنويسم " روح زندگي رو گم كردم " تا بعد توضيحش بدهم
اداي فمنيست ها رو در ميارم . اداي كسي رو كه دغدغه هاي اجتماعي داره . از ديدن عكس اعدامي ها آشفته مي شم و با يه جور عصبيت هيستريك مطلب مي نويسم و مي ذارم روي وبلاگ . بعد دم به دقيقه مي رم چك كنم ببينم چند تا كامنت رسيده ؟ چند نفر خوندن ؟ توي بالاتريت چند تا مثبت گرفته ؟
اما همه احساس مسووليت اجتماعي و جسارتم موقع نوشتن اسمم زير مطالب براي سايت " تغيير براي برابري" ته مي كشه . توي جلساتشون ميرم نصفه و نيمه و امضا هم كم و بيش جمع مي كنم اما خودم رو توجيه مي كنم كه بذار اول تخصص بگيرم و براي خودم پرونده درست نكنم . نكنه يه روز همين كار هاي كوچيك براي ادامه تحصيلم مشكل ايجاد كنه !! آره ادامه تحصيل از همه چيز مهم تره
از اون طرف نوبت درس خوندن كه مي رسه .....جونم در مياد يه صفحه بخونم . صد جور برنامه ريزي مي كنم و دست آخر همه برنامه ها به باد مي رن . همه اهداف تعيين شده رو بي خيال مي شم . نتيجه تست هام افتضاح در مياد و روز ها مثل برق و باد مي گذرند . استرس مي گيرم . معني استرس داشتن اين است كه " مي خواهم اما نمي توانم" . وقتي كاملا به اين نتيجه رسيدم كه" نمي توانم" بعد بايد خودم را توجيه كنم كه آيا اصلا ارزشش رو داره؟ روان پزشك شدن و يك عمر فلوكستين و نور تريپتيلين براي ملت تجويز كردن . اصلا از كجا معلوم كه خودم دپرس نشوم؟ اين بزرگ ترين ترس من است براي همين هم خيلي زود تصميم مي گيرم شروع كنم به لذت بردن از زندگي چطور است يه جمع دوستانه داشته باشيم و بگيم و بخنديم ؟ دوست هاي ني ني چطور هستند ؟ مخصوصا اون چاقالوهه كه كلي فيلم ديده و خيلي قمپوز هاي فرهنگي از خودش در مي كند . بايد آدم جالبي باشه . آخ سينما !! چند وقت است كه فيلم خوب نديده ام ؟ اصلا چند وقت است كه فيلم نديده ام ؟ دوست هاي ني ني ميان خونه ما . يكيشون از كانادا يكي از لندن . همشون دكتر . همه با كلاس . از وقتي هم كه مي شينن دارن راجع به سينما و دين وسياست بحث مي كنن . از صبح كه از خواب بيدار شدم آشپزخونه بودم . ته چين . لازانيا . خوراك مرغ سوپ .سالاد . و بعد دوش گرفتم . آرايش زياد ممنوع . لباس ناراحت و كفش پاشنه بلند ممنوع . نمي خوام امشب در نقش يه "كد بانوي ميزبان" برم . مي خوام توي بحث ها شركت كنم . دلم مي خواد همه بدونن كه چه متفكر بزرگ و كشف نشده اي هستم . اما تا بيايم بنشينم يكي تشنه اش مي شود . ني ني ميگه بهتره شربت بديم . شربت ها را كه مي خورند . چاقالوهه شروع مي كنه به سرازير كردن سيلي از اصطلاحات آي تي در اتاق پذيرايي. حوصله ام سر مي رود . با خودم فكر مي كنم شام را اگر بدهيم ..... حرف ها را نصفه نصفه مي شنوم . مدام در حال رفت و آمد به آشپزخانه ام . غذا مي خوريم . لازانيا زيادي شور شده . به همه لبخند مي زنم . ني ني حوصله ندارد . چاقالوهه از ته چين ايراد فني مي گيرد كه چرا استخوان دارد . ني ني چيزي نمي گويد . و من با حسن نيت تومورال از تذكر به جايش تشكر مي كنم . همه دارند راجع به اشپزي حرف مي زنند . خيلي خب حالا نوبت من است كه توضيحات جامعي راجع به نظرات فمنيستي ام بدهم كه كسي تعارف مي كند . تا جواب تعارفش را بدهم بحث عوض شده . اين لازانيا چرا اين قدر شور شده ؟
ضرف ها بايد جمع شود . يك دور قهوه مي چسبد . چند نفري چاي را ترجيح مي دهند . سعي مي كنم در بحث ها شركت كنم . اما حقيقتش اين است كه مجالش رو پيدا نمي كنم و كمي بعد هم به كلي انگيزه ام رو از دست مي دم وقتي كه تمام بحث معطوف به جد و آباد هنر پيشه ها مي شه و فيلم هاي اكشن و جلوه هاي ويژه
چاي بايد دم كشيده باشه . خسته ام . دلم خواب مي خواهد
بعد از رفتن مهمان هاي خيلي خيلي فرهنگي و خيلي سينمايي مان روي تخت دراز مي كشم . ني ني مي گه بيا با هم ظرف ها رو بشوريم . نمي تونم . دلم مي خواد بخوابم حس مي كنم بد جوري عنان زندگي از دستم دررفته . ني ني ناراحت است . كجا سوتي داده ام ؟ صداي شستن ظرف ها مي آيد . خسته ام ! چه كسي بود گفت كه دور هم چمع شويم ؟
يك چيزي را گم كرده ام . مي دانم يك چيزي كه معني همه زندگي ام بوده است
من در اين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي نوري
ريگي
لبخندي

پنجشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۶

طاقت بياور هموطن

به خاطر تو مي نويسم هم وطن به خاطر تو كه مردان نقاب پوش تو را بر روي تختي به پشت خوابانده اند و ميزنند . دست بالا مي رود تا آن جا كه بتواند و فرود مي آيد با همه تواني كه دارد . انگار هر چه محكم تر بزند تو را "هم وطن" و"ما" را همه هم وطنان تو را زود تر و زود تر به رستگاري در آسمان ها خواهد رساند . شلاق كه بر تن تو مي نشيند و گوشت وپوستت را مي درد انگار كه بر مغز استخوان هاي من فرود مي آيد هم وطن تاب بياور . به ياريت خواهم آمد. قامتم را در برابر تن پاره پاره ات سپر مي كنم. در كنارت مي مانم و شانه هايم با شانه هايت زير رگبار تازيانه ها خم مي شوند . اين جا خاك من و توست . طاقت بياور هموطن

دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۶

خدايا اين چه نفرين تلخي است كه در اين تصاوير گرفتار شده ايم ؟



هزار روز است كه مي خواهم پستي به طنز بنويسم اما قدرتش را ندارم . كافي است نيم چرخ كوتاهي بزنم در اخبار و سايت ها تا ته مانده همه توش و تواني كه براي نوشتن طنز جمع كرده ام بر باد برود
خبر پشت خبر . هجوم تصاوير . آوار شدن مقالات و تفسير ها و آمار ها بر سر . كوبيدن قلب به قفس سينه و بي تاب شدن اشك ها براي جاري شدن
تصوير دانشجويان با دست هاي بسته و چشم بند ¸ پشت ميز بازجويي كاش سيلي نزند . يا اگر ميزند كاش سيلي را محكم نزند . يا اگر محكم مي زند خدا كند دست بازجو سنگين نباشد . يا اگر دست بازجو سنگين است خدا كند كه استخوانهاي آن جوان نشكند . خدا كند كه تاب بياورد و قامتش زير ضربات كابل تا نشود . ويا اگر همه استخوانهاي بدنش را هم خرد مي كنند باز خدا كند تا حرف ركيكي نشنود كه روحش را بخراشد و اين خراش روح اورا تا دم مرگ مثل يك خوره در انزوا بخورد و متلاشي كند . خدا كند مردان بند 209 اوين به تن جوان آنان توهيني نكنند كه خون در رگان شان سرد شود و درد هايشان را ديگر نتوانند بگريند . نتوانند فرياد بزنند
كاش كسي به من بگويد معني" شكنجه جنسي دانشجويان دربند" چيست كه اين روز ها شده نقل همه سايت هاي خودي و غير خودي ؟؟ كاش كسي برايم مي گفت چه نفرين شومي اين سه كلمه را كنار هم مي نشاند و اصلا اين سه كلمه به هم چه ارتباطي دارند : شكنجه ؟ جنسي؟ دانشجو ؟
خدايا به همه آن تن هاي جوان رحم كن . رحم
تصوير دخترك تپل وزيبايي كه پيراهن و شلوار سرخابي پوشيده ¸ در صف اول تماشاچيان اعدام در ملا عام ¸ كاش . كفش دوزكي ¸ پروانه اي ¸ چيزي حواس اين دختر 5 ¸6 ساله را پرت كند تا دست و پا زدن محكوم و آخرين نفس هايش را نبيند . يا اگر ديد¸ كاش ضجه ها و زوزه هاي مادر اعدامي را فراموش كند . اي كاش هيچگاه آنچه را كه ديده است به خاطر نياورد . كاش كابوس اعدام و خفه شدن و خفه كردن رهايش كنند . كاش امشب خواب ديگري ببيند. خواب يك عصر تابستاني را كه يك لباس سرخابي پوشيده و دست در دست پدر و مادرش به پارك و باغ وحش رفته . طاقتش را ندارد براي او خيلي خيلي زود است كه بفهمد دنيا چه باغ وحش مهيبي است !! مي ترسم دخترك از ترس" قرباني" شدن "جلاد" شود !! مي ترسم از بيست سال بعد كه قاضي اجراي احكام شود و تفريح مورد علاقه اش كوبيدن سنگ بر سر محكومان بي گناه باشد
تصوير جعفر كياني ¸ پس از اجراي سنگسار كه هنوز زنده بود ¸ كاش شادي صدر بس كند و بگذارد در آرامش ناداني خود بمانيم و بميريم و نخوانيم كه جعفر كياني پس از سنگسار در حالي كه گوش و بيني و صورتش له شده بود هنوز زنده بود و وقتي پزشك قانوني زنده بودن او را تاييد مي كند ¸ آقاي ... با يك بلوك سيماني بزرگ بر سرش مي كوبد و كار را تمام مي كند . دست نگه دار ديگر كافي است شادي . طاقتش را ندارم
تصوير خندان آقاي حداد عادل ¸ با لباس تركمني پيشكشي هموطنان تركمن صحرا
شهر در امن و امان است. همين و ديگر هيچ

پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۶

!! خدا كند همين طوري باشد



وقتي نمي تونم بنويسم يعني يك جاي كار اشكال دارد حالا سه روز ميشه كه از حاجي آباد برگشته ام اما هنوز چيزي ننوشته ام . اين دفعه دو شيفت را پشت سر هم بودم . 14 روز كه جز 5 روز مجبور شدم بقيه اش رو 24 ساعته كشيك بدم . صبح تا ظهر كه اصلا نمي فهميدم چه جور مي گذشت بس كه شلوغ بود . مريض ها از سرو كول هم بالا مي روند و هر از چند گاهي با همديگر و يا با منشي دعوايشان مي شود و سر و صدايشان بالا مي گيرد . بعد از ظهر مثلا قرار است كه فقط مريض هاي اورژانس ببينيم اما جوك قضيه اين جاست كه هر بار بايد خودت لباس بپوشي وبروي ببيني مريض اورژانس هست يا نه؟
عصر ها هم از ساعت 4 و 5 كه گرماي هوا قابل تحمل تر مي شود باز درمانگاه پيك ميزند تا ساعت 9 و 10 شب . شب ها هم همان قصه مريض هاي اورژانس است كه در بهتزرين حالت تا صبح دو سه بار و گاهي هم كه بد شانس باشي 10¸ 12 باربيدارت مي كنند
دفعه اول كه حاجي آباد رفته بودم براي ساعت مبادا دو تا كتاب خريده بودم كه اگر خيلي بهم بد گذشت بتونم خودم رو با "همه نام ها" و "دودنيا" آروم كنم . هر دوتا كتاب ها رو خوندم اما حاجي اباد هم چندان شرايط جهنمي نداشت
دو دنيا براي گلي ترقي معني زماني مي دهد . يعني دنياي گذشته و دنياي حال . دودنيا اما براي من معني جغرافيايي مي دهد . يك دنيا در جنوبي ترين نقطه استان فارس . در شهري به اسم حاجي آباد در دل كوير . يك دنيا هم در همين خانه اي كه هستم با آشپزخانه و مبلمان آشنايش و كتابخانه و كامپوترم
واقعا كه دو دنياي كاملا متفاوت هستند . اينجا تنها هستم و تا هر وقت هم كه بخواهم مي توانم تنها باشم . وقتم دست خودم است . كاري نيست كه مجبور باشم انجام بدهم . مي تونم هر قدر دلم مي خواد فيلم ببينم يا كتاب جديدي بخرم
اما حاجي آباد كه هستم حتي براي دوش گرفتن هم وقت ندارم . يك اتاق بزرگ كه با كولر گازي خنك خنك مي شود دارم اما اين اتاق يك آيفون دارد كه هر لحظه ممكن است به صدا د ر بيايد . صبح و شب و نصفه شب هم ندارد مريض ها هم تا دلت بخواهد متنوع . مسموميت ¸ عفوني ¸ قلب ¸ پوست ¸ اطفال ¸ ترومايي و
اين تنوع مريض ها را دوست دارم و تنوع موقعيت هايي كه در آن قرار مي گيرم . از صبح تا شب به قدري برخورد با آدم هاي جور واجور پيش مياد كه ذهن خسته ام كمتر فرصت تحليل و بررسي شان را پيدا مي كند . برخورد با مردمي با فرهنگي متفاوت و وارد عميق ترين لايه هاي زندگي شان شدن . زنان و مردان حاجي آبادي براي خريد يا تعارف تكه پاره كردن و مهماني به درمانگاه شهيد باروني نمي آيند
گاهي مادري است كه نوزاد تب دارش را در حال تشنج روي دست گرفته و از ترس نزديك است كه قبض روح شود . گاهي چند پسر كه پدر پير و مچاله شان را آورده اند تا من صداي ناله اش را ببرم كه آنها راحت بخوابند . ناله هاي پدر پيري كه تنش خيس از عرق سرد است و فرياد مي زند : سوزن خلاصي ¸ سوزن خلاصي
در نوار قلبش اس تي هاي الويت را كه مي بينم شروع مي كنم به اردر دادن هاي شفاهي بلند بلند به پرستار ها و اين كه هر چه سريعتر آمبولانس آماده اعزام شود . پسر بزرگتر در مقابل چشمهاي حيرت زده من انگشت مي زند و رضايت مي دهد كه پيرمرد را با خودشان به خانه برگردانند . حوصله رفتن تا داراب را حتي با آمبولانس آماده ما ندارند . صداي پيرمرد هنوز در گوشم هست : سوزن خلاص
در حاجي آباد سكوت كمتر پيش مي آيد . در اين شهر سينما يا باشگاه ورزشي نيست . وقتي يك تصادفي مي آورند همه مردم فاميل مريض در محوطه اورژانس جمع مي شوند . همه هم با هم شروع مي كنند به اظهار نظر و تعبير و تفسير . اوايل مريض ديدن با اين همه تماشاچي علاف برايم سخت بود اما خيلي زودتر از آنچه فكر مي كردم عادت كردم
عادت كردم به دعواهاي مادر شوهر و عروس بر سر سقوط از ارتفاع نوزاد ¸ برسر آسپيره كردن جسم خارجي بچه نوپا
عادت كردم به جيغ ها و فرياد هاي مريض هاي هيستريك و فيلم و سريالهاي تكراري شان . وقتي كه خود را از تخت پرت مي كنند پايين و خر خر كردن هايشان و چنگ زدن اطرافيان و وحشت همراهان كه از آرامش من عصبي مي شدند
ديدن دختر هاي نوجوان در اولين منس هايشان كه با هيچ شوخي نمي شود قيافه ماتم زده شان را خنداند و پسر هايي كه براي معاينه و امضاي فرم نظام وظيفه آمده اند و گيج اند و مدام دور و برشان را با حيرت نگاه مي كنند و دفترچه نظام وظيفه را ورق مي زنند
تازه عروس ها و تازه داماد ها ¸ مادر ها و پدر هاي جوان
خلاصه اين كه اين قدر حرف براي گفتن دارم كه نمي دونم از كجا شروع كنم . يه موقع از قول يه نويسنده شنيدم كه هيچ شغلي به اندازه پزشكي نمي تواند به يك نويسنده براي يافتن سوژه هايش كمك كند . گوش شيطون كر! خدا كند همين طوري باشد

جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۸۶

بايد به تاكستان بروم

بايد به تاكستان بروم . اين شهر راديده ام بار ها از سر يك دو راهي گذشته ام كه روي تابلويش نوشته است " به طرف تاكستان " و به نشانه اين شهر خوشه انگوري بزرگ و سبز رنگ را در ميدان دو راهي بر پا كرده اند
بايد مثل آسيه به تاكستان بروم و آن قبر چاله خونين را ببينم و سنگ ها را . بايد آنجا زانو بزنم و با نوك انگشتم خون خشك شده را لمس كنم . در آن قبر چاله چيزي از من هم دفن شده . پاره اي از تن من هم آنجا به صليب كشيده شده . اين من ام . اين ما ييم در گريز بي سر انجام خود از سرنوشت . گريز از سرنوشتي كه همه ما را زاده خاورميانه مي خوهد و مجبور و محكوم
چه فرقي است بين من و مكرمه ؟ بين تو و جعفر ؟ بين ما و دعا ؟
پدران دختران خرد سال خود به عقد دائم پيرمردان در مي آورند و اين دختركان را گريزي نيست از اطاعت و تمكين از تن پير و فرتوت و هوس ران شوهران
شوهران به هنگام تنگدستي و اعتياد زنان خود را مي فروشند وچوب حراجي بر تن زنان خود مي زنند و اين زنان را هيچ راه فراري نيست . زن با چادر سفيد به خانه شوهر مي رود و با كفن از آن خانه بيرون مي آيد اگر نه شرع كفن را تنش مي كند چنان كه عبرت خلايق شود اين قانون قبيله است . اين سرنوشت ماست
تصور كن آن انسان پيچيده در كفن تو باشي . من باشم . نامت مكرمه باشد . نامم جعفر كياني باشد نامت دعا باشد . محبوبه باشد . عباس باشد تو را كشان كشان بر سر قبر چاله اي مي برند كه از پيش براي اين ساعت كنده اند . تصور كن . وقتي تو را تا سينه در خاك مي كنند به چه چيزي فكر مي كني ؟ چه حسي داري ؟ از بوسه هاي داغي كه بر لب هاي معشوقت زده اي پشيماني ؟ به جلادانت التماس مي كني ؟ به آن شوهر شرعي و لعنتي چه حسي داري ؟ ذره اي اميد داري كه تو را در آخرين لحظات ببخشند ؟ به خدا چه حسي داري ؟ به فرزندانت ؟ به پدر و مادرت و همه مردم شهر ؟ وقتي براي آخرين بار به صورت سنگي و بي رحم و ريش هاي بلند آخوندي كه قاضي اجراي حكم است نگاه كني چه حسي داري ؟ عجز و نا تواني مطلق ؟ نفرت مطلق ؟ بي تفاوتي ؟ كاش آن لحظات مرده باشي . كاش مدت ها پيش مرده باشي و سنگ شده باشي . سنگ . سنگ . سنگ ها
سنگ ها كه به تن آدم مي خورند كدام ها درد بيشتري دارد ؟ آن كه استخوان جمجمه را مي شكند ؟ آن سنگ كه به صورت مي خورد ؟ به چشم ها ¸ به گونه ها ¸ به گيجگاه ات ؟ دست هايت را آيا از خاك بيرون مي گذارند كه سپر كني بالاي سرت ؟ خدا كند سينه هايت را هم در خاك كنند . سنگي كه به سينه بخورد بايد خيلي درد داشته باشد . چشم هايت را مي بندي ؟ يا سعي مي كني جهان را از پشت آن پارچه سفيد لعنتي براي آخرين بار ببيني ؟ گرماي آفتاب را از پشت كفن حس مي كني ؟ سايه هاي مردماني را كه به تو سنگ مي زنند را خواهي ديد؟ اما نه من اگر باشم چشم هايم را خواهم بست . زود تر از آن كه سنگي چشمانم را از كاسه در بياورد . من اگر باشم به مردمان و جلادانم فحش خواهم داد ؟ فحش هايي كه مو را بر تن شان سيخ كند . بر مادر و پدرشان كه پس از دادن پولي سياه به آخوند محله و بلغور كردن" انكحت و زوجت " با دو مرد شاهد به زير لحافي كثيف خزيدند ونطفه آن ها را بستند تا امروز آنان بر من سنگ بزنند . در آخرين لحظات چه فريادي خواهم زد ؟ چه بگويم كه رگ هاي غيرتشان ور بيايد و سنگ هاي بزرگتري را محكم تر بر سرم بكوبند و زود تراز اين شكنجه جان فرسا خلاصم كنند؟ شايد هم بايد دل سنگ و پليد شان را طور ديگري سوزاند . بايد از عطر تن معشوق گفت و از آن بوسه شگفت و آن لذت بي حد و حصر و بي پايان كه ارزش اين همه سنگ خوردن را داشت . داشت ؟ واقعا داشت ؟ جعفر كياني وقتي اولين سنگ را خورد آيا چشم هايش را نفرين مي كرد براي اولين باري كه مكرمه را ديده بود ؟ از مكرمه متنفر بود ؟ هنوز عاشق بود ؟ من اين قدر جرات دارم كه اگر عشقي به زندگيم پا بگذارد اين چنين برايش بها بدهم ؟ سنگ . سنگ . سنگ ها
خدايا به من تواني بده تا تنم را از اين قبرچاله بيرون بكشم . كاش كسي كه اين چاله را كنده است آن را اين قدر گود نمي كرد . كاش قاضي اجراي حكم پس از پر كردن چاله پايش را محكم بر آن نكوبيده باشد و خاك سست باشد و من بتوانم همه تاب و نيرويم را در شانه هايم جمع كنم و خودم را بالا بكشم و بگريزم از اين مهلكه
كاش در گوش انان كه مرا بر سر اين چاله مي آورند نجوايي مي كردم . التماسي . وعده اي . وعيدي . تمام عمر بنده تان خواهم بود . برده زر خريدتان مي شوم . گودال را اين قدر گود نكنيد
كاش اين كفن را روي چشم هايم نمي كشيدند . چنان به چشم هايشان نگاه مي كردم كه قاضي اجراي حكم هم دل سنگ اش به رحم بيايد . توبه مي كنم . توبه . ديگر به صورت هيچ مردي نگاه نمي كنم هيچ زني . چشمانم را در بياوريد . دستانم را بزنيد . شلاقم بزنيد تا عبرت مردمان شود اما بگذاريد زنده بمانم .... من فرزندي دارم . دختري . پسري خرد سال خدايا ....... بر اين صاحب ريش هاي انبوه بر اين قاضي القضات اين نماينده تام الاختيار خدا در روي زمين دلي بده كه از سنگ نباشد . سنگ . سنگ . سنگ ها
نه ! من التماس نمي كنم . نفرين نمي كنم . نطفه فرزند خردسال من حاصل " تمكين زني در برابر نفقه " نبوده . حاصل يك لحظه لذت ناب و پاك دو تن عاشق بوده است . تك تك سلول هاي تن فرزند من حاصل تكثير عشق پاك ماست
جعفر و مكرمه . محبوبه و عباس . دعا و آن جوان عرب . من و تو و او . لحظه هاي نوازش و آرامشي شگرف. مكرمه گريخته بود . چه كسي است كه نخواهد از اين سرنوشت بگريزد ؟
پس از سالها كتك خوردن روزانه و تن فروشي و تمكين و تجاوز شبانه . گريختن و پناه آوردن به آغوشي با بوي مست كننده تن ها . تن يك زن . تن يك مرد. شوق و نياز و حرارت زندگي
نه! من بر اين قاضي القضات التماس نمي كنم
او اولين سنگ را بر من مي زند تا وحشت را در دل زنان جوان و زيبا روي خود بنشاند كه مجبورند به تحمل و تمكين از تن او
نه! من به اين قاضي القضات حقير كه لذت بوسه عاشقانه را يك بار هم در عمر حس نكرده است التماس نمي كنم اگر مرا به جرم" زندگاني" سنگسار مي كند از حسرت آن است كه هرگز نتوانسته از قفس آهنين و سياه قدرت طلبي اش به در آيد و پا بگذارد بر زمين و قلبش را بسپارد به باد و آب و آفتاب و زندگي كند
از حسرت است كه او بر من سنگ مي زند. سنگ باران سنگ ها
فرزند مرا نيازي به رحمت وبخشايش اين قاضي حقير و بيچاره اجرا كننده حكم نيست
فرزند من در آغوش باد و خاك و آب و آفتاب بزرگ خواهد شد . اين سنگ هاي خون آلود خود شهادت مي دهند . سنگ .سنگ . سنگ به فرزندم بگو كه پدر و مادرش چه كساني بودند و به چه جرمي سنگسار شدند
بايد به تاكستان بروم
تاكستان هاي شهر در همان خاكي ريشه دارند كه قبر چاله خون آلوده جعفر كياني در آن است . خوشه هاي انگور تاكستان همه سرخند . حبه هاي انگورشان طعم خون مي دهند . طعم عشق تازه را و مثل شراب سرخ اند بر روي خوشه ها قاضيان سياه پوش و سياه روي شهر در عجب خواهند ماند از مردماني كه با خوردن يك حبه از اين انگور هاي سرخ سر مست شوند خون جعفر كياني در رگ همه مردمان شهر جاري خواهد شد . بايد به تاكستان بروم و مثل آسيه بر آن خاك سرد بنشينم و با بافتن اين قصه ها دل خود را آرام كنم
جعفر كياني مرده است به فجيع ترين شكل ممكن . آن هم در همين دو قدمي . مكرمه هم در آستانه سنگسار است و يك نفر به من بگويد كه اين بافتن اين قصه ها به چه كار مكرمه مي آيد ؟ مگر دردي از دعا دوا كرد ؟ مگر محبوبه و قاسم را دوباره زنده خواهد كرد ؟
كاش كسي پيدا مي شد و مي گفت كه وقتي به خودت آمدي و ديدي كه زاده خاورميانه اي چه كاري از دستت بر مي آيد ؟

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

اين داستان از وحشتناك ترين قصه هاي زندگي من است يا چگونه ابراهيم اصغر زاده در همدان كتك مفصلي خورد



يك بار ديگه تلاش كردم در اين مورد بنويسم اما درست وقتي كه مقدمه چيني ها را كردم كه بروم سر اصل موضوع , يك بغض لعنتي چنان راه گلويم را بست كه ديگر نتوانستم ادامه بدهم . نوشتن را رها كردم . هيچ شده ببيني كه چطور يك فاجعه آنقدر بزرگ است كه در كلمه ها خلاصه نمي شود ؟ ولي من امشب مي خواهم با همين كلمات از زخم هاي خون چكان خودمان حرف بزنم . حرف بزنم و تصور كنم كه آنجا پشت آن دريچه سبز , كسي هست . كسي هست و مي شنود .
بايد آروم باشم . بايد سعي كنم از ابعاد مختلفي به ماجرا نگاه كنم . بايد آنقدر آرام باشم كه حرف هاي بن لادن را هم بتوانم بشنوم
با همسرم داريم شام مي خوريم و همزمان به خلاصه اخبار از صداي آمريكا گوش مي دهيم . اين برنامه هر شب ماست درست مثل شنيدن خبر انفجار و كشتار هاي دست جمعي در عراق و افغانستان كه مدت هاست برنامه تكراري هرشبمان شده است
همسرم براي خودش آب مي ريزد و مي گويد كه هيچ نمي تواند تصور كند كه چطور يك نفر مي تواند به خودش بمب ببندد و برود وسط يك جمعيت پر از زن و مرد و پير و جوان و همه را با خودش منجر كند . و عقيده داشته باشد كه اين كار را به خاطر خدا مي كند
روي صفحه تلويزيون پسر كوچكي روي تخت بيمارستان بيهوش است و زني بالاي سرش ضجه مي زند و گريه مي كند .
مي خندم و مي گويم : ولي من مي تونم تصورش رو بكنم
با تعجب نگاهم مي كند . چشم هايم را مي بندم تا دقيقا يادم بيايد كه چند سال پيش بود ؟ وقتي كه آرزويم فقط و فقط يك چيز بود . آن هم شهادت در فلسطين .
مجري برنامه حالا دارد راجع به انفجار ديگري در يك قطار مسافر بري حرف مي زند
درست 13 سال پيش بود در يك مدرسه راهنمايي درس مي خواندم كه برخلاف مدارس دو يا سه شيفته ديگر شهر صبح و عصر كلاس داشتيم . نهار هم مي دادند . البته بعد از نماز . سرويس رفت و برگشت هم داشتيم و بهترين معلم هاي شهر بعد از گزينش شدن براي تدريس به اين مدرسه مي آوردند . اين مدارس براي فرزندان شهدا طرح ريزي شده بود و با يك آزمون درسي و يك مصاحبه حضوري كه چندان جدي نبود دانش آموزان عادي را هم قبول مي كرد . در مقابل شهريه ناچيزي كه مي گرفت امكانات خوبي داشت
يك مدرسه دخترانه راهنمايي را تصور كنيد كه .... نه ! اصلا بهتر است اين طور بگويم كه يك دير پر از راهبه هاي تارك دنيا را تصور كنيد كه در آن حتي مستخدم مرد هم نداشتيم اما معلم ها همه با چادر و حجاب كامل در حياط تردد مي كردند . بزرگترين گناه دختركان نوجوان اين بود كه در اين محيط كاملا زنانه چند تار مويشان بيرون بماند . نه! يك گناه بزرگتر از آن هم بود . آن هم همراه داشتن يك آلت قتاله و يك وسيله ارتكاب انواع جرم به اسم " آيينه " ممكن است فكر كنيد كه من خاطرات وحشتناكي از دوره نوجواني خود داشته باشم اما اشتباه مي كنيد من هيچ خاطره بدي از آن سال ها ندارم . در واقع بايد بگويم آرامشي را كه آن سال ها داشته ام هرگز در عمرم مجدد تجربه نكرده ام
ما بيشترين ساعات روز مان را در مدرسه مي گذرانديم كه گاهي برنامه هاي فوق درسي اش بر برنامه هاي درسي اش پيشي مي گرفت . معلم ها همه يك دست و با اطمينان و اعتقاد يك ايدئولوژي را برايمان تبليغ مي مي كردند و اين درست همان حرفي بود كه در تلويزيون و راديو و روزنامه زده مي شد
تمام سخنراني ها و برنامه هايي كه برايمان در نظر گرفته مي شد در تاييد همان ها بود . مقنعه هاي سياه و چادر هاي سياه و ريش هاي بلند برايم نماد پاكي بود . نماد اين كه آدم روبرويي هم از خود ماست . خودي است و او هم يك آرزو بيشتر ندارد و آن هم شهادت در فلسطين است
چشم هاي خيس از اشك معلم هايمان را در برنامه هاي دعا و سخنراني ها مي ديدم و هر لحظه بر ايمانم افزوده مي شد .
با ناظم لاغر اندام و مجرد مدرسه كه هيچ وقت بدون آن چادر كش دار نمي توانستم تصورش كنم دوست بودم . بايد اعتراف كنم كه من هم طبق يك قانون دوره اي انتظامات شده ام و در زماني كه بچه ها براي نماز و غذا در سالن بوده اند , همراه ساير انتظامات ها در كلاس هاي خالي كيف هاي بچه ها را مي گشتيم . به دنبال هر چيز غير مجاز , مثلا آيينه , مثلا كتاب غير درسي , عكس ( هر نوع عكسي حتي عكس مادر بزرگتان هم غير مجاز بود ) . من بيرون از مدرسه هم چادر مي پوشيدم . امر به معروف و نهي از منكر هم مي كردم
آن سال ها فقط يك دلهره ته دلم را مي لرزاند آن هم اين كه بابا جونم مخالف سر سخت ادامه تحصيل من در حوزه علميه خواهران بود . مشكلم فقط سر و كله زدن با همين يك عدد پدر ضد انقلاب بود كه هيچ رقمه حاضر نمي شد با من راه بيايد . از يك طرف خدا گفته بود و بالوالدين احسانا و از طرف ديگه چه چيزي در زندگي مي توانست جاي كسب علوم الهي را بگيرد ؟ يك دوره اي از زندگي ام بود كه در آن هيچ سوالي در ذهنم بي جواب نبود
همسر عزيزم براي هر دويمان سالاد مي كشد و روي آن سس مي ريزد و مي گويد كه باورش مشكل است
و من توضيح مي دهم كه خيلي هم ساده است
قضيه اين است كه علم ما انسان ها محدود است و ما قادر نيستيم كه با ابزار علم به همه سوالهايمان خصوصا راجع به زندگي پس از مرگ جواب بدهيم پس خدا مي بايست از يك راهي اين اطلاعات را به دست ما برساند
اصول كلي اين اطلاعات در قران خلاصه شده اما تفسير آن از عهده عوام خارج است و بايد يك عدد انسان كه با خدا ارتباط مستقيم دارد آن را براي مردم عوام توضيح دهد . چه كسي است كه نخواهذد رستگار شود؟ چه كسي است كه نخواهد از يك راه ميان بر به آغوش خدا باز نگردد؟
و شهادت يعني هديه كردن گرانبها ترين چيزي كه يك انسان دارد ( جان خود را ) به خدا . خدا هم در عوض به اين بنده مطيع و عاشق "رستگاري" مي بخشد
به خاطر اين بود كه مي خواستم فقه و اصول بخوانم به خاطر اين كه از تعداد واسطه هايم با خدا كم كنم و هر چه بيشتر به او نزديك شوم
اما تا آن موقع بايد از فرامين اطاعت مي كردم . اطاعت محض . به نظرم همه قوانين اسلام كاملا منطقي و بديهي بودند . حتي اگر يكي از قوانين اين بود كه " انسان ها به جاي اين كه روي دو پاي خود راه بروند بايد روي چهار دست و پا راه بروند من مي توانستم كاملا خودم را قانع كنم و با عشق اطاعت كنم
قضيه اين است كه وقتي تو روي كل هستي ديد نداري حق اظهار نظر هم نداري . تو كه نمي تواني سرت را بالا بگيري و از آن بالا بالا ها به زمين نگاه كني و بداني كه قبل از ان كه به دنيا بيايي كجا بوده اي و پس از مرگ به كجا خواهي رفت چه حرفي براي گفتن خواهي داشت ؟
و بنا بر همين استدلال ها است كه اگر خدا دستور بدهد كه بمير انسان بدون يك لحظه شك و ترديد بايد برود و عاشقانه بميرد تا رستگار شود و به آغوش خدا باز گردد. و همين طور اگر دستور بدهد بكش . او خداست و چيز هايي مي بيند و مي داند كه ما نمي بينيم و نمي توانيم درك كنيم . او ما را آفريده و مهربان است و از رگ گردن به ما نزديك تر است و آغوشش تنها پناه امن ماست . داناي كل . قادر متعال . نيروي لايزال . همه خوبي ها باهم در يك نقطه و
نكته اين جاست كه راه تماس او با تك تك نوع بشر بسته است _ چرا ؟ كسي نمي داند !! اين هم از راز هاست كه بر ما مكشوف نيست _ و تنها از طريق رسيور انسانهاي خالص و پاك در هر عصري مي تواند با آن نسل ارتباط بر قرار كند و در عصر ما و از بد شانسي ما رسيور دردسترس نيست اما عضو علي البدل او حي و حاضر است كه ولايت او بر ما مسلمين از جنس ولايت خدا بر ماست و به همان اندازه مطلق و بي چون و چرا و عاشقانه بايد باشد
اگر او گفت بمير بايد مرد و اگر بگويد بكش بايد مادر و پدرت را هم به رگبار ببندي و بداني اين كار هم به نفع توست و هم پدر و مادرت
مهربان همسر به من مي خندد و مي پرسد : پس با همين استدلال هاست كه كه بسيجي ها در 18 تير دانشجو را از طبقه پنجم به پايين پرت مي كردند و فرياد مي زدند كه خدايا از ما قبول كن
صدايم را بالا مي برم ومي گويم " نه" و اين را با چنان قاطعيتي مي گويم كه تعجب مي كند . بايد برايش داستاني تعريف كنم كه بار ها و بار ها براي دوستان نزديكم تعريف كرده ام و نمي دانم چرا هيچ كدامشان نفهميدند اين داستان از وحشتناك ترين قصه هاي زندگي من است
سال اول يا دوم رياست جمهوري خاتمي بود . پيش خوان روزنامه فروشي ها پر و پيمان . تازه دانشجو شده بودم و از فضاي خانواده و جو بسته كنكور بيرون آمده بودم . به جاي درس خواندن و سر كلاس رفتن از صبح تا شب كتاب هاي غير درسي و روزنامه هاي قطور آن دوران را مي خواندم . اسم هاي جديدي برايم داشت آشنا مي شد : از گنجي . شمس الواعضين . شادي صدر . كديور تا دو بوار . كوندرا . سارماگو .جعفر پوينده و فروغ و اين ها با اسامي كه قبلا مي شناختم فرق هاي اساسي داشتند . پيش از اين آنقدر كتاب هاي مطهري را خوانده بودم كه مساله حجاب و نظام حقوق زن در اسلام را مي توانستم از حفظ توضيح دهم . خاطرات شهيد بروجردي و شهيد چمران و ابراهيم همت را در برنامه هاي تلويزيوني شهيد آويني چنان با دل و جان گوش داده بودم كه انگار اين آدم ها را از مدت ها پيش مي شناخته ام . آن روز ها تمام مدت انگار تب داشتم . در يك تناقض عجيبي زندگي مي كردم در خواب و بيداري از خودم مي پرسيدم خدا هست يا نيست ؟ هست يا نيست ؟
اگر گه گاهي سري هم به دانشگاه مي زدم براي رفتن سر كلاس ها نبود بلكه براي شركت در جلسات يك نشريه دانشجويي بود كه تنها كسي كه آن را جدي مي گرفت من بودم . و ساكت ترين آدم همه جلسات هيات تحريريه بودم و بيشترين مطالب را هم من مي نوشتم اما نوشته هايم هم مثل خودم تبدار بودند . كاغذ سفيد را كه مي گذاشتم جلويم همان سوال لعنتي بزرگ مي شد و همه صفحه را مي گرفت . خدا هست يا نيست ؟ هست يا نيست ؟ مشكل اين جا بود كه به نظرم در بين اين دو قطب بزرگ هيچ حد ميانه اي هم نبود . نماز هايم يكي در ميان شده بود اما دعاي كميل هر هفته ام سر جايش بود . گاهي روزه مي گرفتم اما نماز نمي خواندم . و گاهي هم دعا مي كردم . به عادت سابق چشم هايم را مي بستم و از ته دل از او مي خواستم كه اگر هست خودش برايم نشانه اي بفرستد و مثل ديوانه ها دور و برم دنبال نشانه مي گشتم . دعاهايم هم كفر آلوده بود . خدايا خدايا اگر هستي به من بگو چه كسي راست مي گويد . راست ها يا چپ ها ؟ ولايت فقيه يا دموكراسي ؟ من چادر بپوشم يا آرايش كنم ؟ عضو انجمن اسلامي شوم يا بسيج ؟
و در يكي از همين روز ها بود كه مدير مسوول همان نشريه كذايي به خوابگاه تلفن زد و از من خواست گزارشي از سخنراني كه قرار است امشب در دانشكده فني برگزار شود تهيه كنم . پرسيد واكمن و دوربين داري . واكمن را باباي نازنينم برايم خريده بود كه سر كلاس هاي حرف هاي استاد ها را ضبط كنم . همان كلاس هايي كه اصلا در آن ها شركت نمي كردم . اما دوربين نداشتم . نزديك امتحانات بود و همه مشغول درس خواندن . خبر كم كم به همه رسيد . ابراهيم اصغرزاده به همدان آمده است و قرار است در سالن دانشكده فني كه روبروي خوابگاه است سخنراني كند . همه مي پرسيدند اين اصغر زاده چپ است يا راست ؟ كه خب معلوم بود كه چپ است . من كه حتما مي رفتم اما به جز من چند نفر ديگري هم به عشق چپ بودن اين آقا راهي شدند
سالن را صندلي چيده بودند . صندلي هاي فلزي تاشو كه رويه آنها از مخمل قرمز بود و هنوز كاملا آنها را به خاطر دارم . به جز ما ده دوازده نفر كه كنار هم نشسته بوديم بقيه همه از پسرها بودند
آن روز ها دورادور از حمله لباس شخصي ها و گروه فشار به يكي دوتا از جلسات سخنراني در تهران چيز هايي شنيده بودم اما هيچ كس انتظارش را نداشت كه اين حوادث در همدان هم تكرار شود
مدت زيادي از شروع سخنراني نگذشته بود كه صداي الله اكبر از گوشه و كنار سالن بلند شد . از خود سخنراني چيز زيادي يادم نيست .اصلا انگار هيچ صدايي را نمي توانستم بشنوم . فقط تصاوير هستند كه به وضوح جلوي چشمانم زنده مي شوند . دست مشت شده هم اتاقي ام كه بالا مي رفت و در تاييد سخنران شعار مي داد . و مردان سياه پوشي كه بلند بلند الله اكبر مي گفتند . انگار كه همشان را از روي يك قالب زده بودند . قد بلند و چاق با پيراهن هاي سياه روي شلوار كه دكمه زير گلويشان را هم بسته بودند. موهاي كوتاه و ريش سياه و بلند . روي پيشاني همه شان هم جاي مهر پينه بسته بود .
بعد هم شروع كردند به چسباندن پوستر هايي به در و ديوار سالن و بالاي سر سخنران و به جلوي ميز چوبي سخنران و با اين كارشان نظم جلسه را به هم زدند . از همين جا بود كه حالم بد شد . نفسم در سينه حبس شده بود و تنم گر گرفته بود . پوستر ها عكس شهدا بود . صورت هايي كه من خوب مي شناختمشان . شهيد چمران با ريش بلند سياهش . شهيد باكري . شهيد بروجردي . عكس هاي امام هم بود اگر اشتباه نكنم .عكس شهيد ابراهيم همت را كه بالاي سر ابراهيم اصغرزاده زدند عرق سردي به تنم نشست . اين عكس را خوب مي شناختم و اين لبخند ساده و بي رياي شهيد را چندين بار سعي كرده بودم كه از روي عكس نقاشي كنم و ريز همه جزئيات ان صورت لاغر برايم آشنا بود . بغض داشت خفه ام مي كرد . حس مي كردم اين همان نشانه ايست كه منتظرش بودم . تكرار يك اسم . ابراهيم . ابراهيم . چه معني مي دهد ؟ اصلا قرار است معني بدهد ؟ دستم را اگر هم اتاقي ام نكشيده بود زير دست و پا له شده بودم . مردان سياه پوش صندلي هاي تاشو را مي كشيدند و صندلي مثل يك سلاح ميشد در دستشان آن را به در و ديوار مي كوبيدند و فرياد مي كشيدند . ما چند نفر دختر را يك گوشه سالن جمع كردند و نمي گذاشتند كسي به اين سمت بيايد . اما من نمي خواستم در آن گوشه حبس شوم مي خواستم جلو بروم و وسط معركه باشم و دنبال نشانه ام بگردم . نشانه اي كه بايد با من حرف مي زد و به من مي گفت كه كدام ابراهيم راست مي گويد . اما پير مردي كه مثلا مراقب ما بود اجازه نمي داد . سخنران را كه ظاهرا كتك حسابي خورده بود از مهلكه به در بردند و حالا فقط بچه هاي همدان بودند كه صندلي هاي تا شو را بلند كرده بودند و به عنوان چماق يا سپر از آن ها استفاده مي كردند و به جان هم افتاده بودند . صداي فرياد . ناله و شعار با هم يكي شده بود
و چشم من فقط به دنبال آن برادر هايي بود كه پينه مهر بر پيشاني داشتند اوضاع كه آرام تر شد متوجه شدم كه يكي يكي دارند از سالن خارج مي شوند . نمي خواستم گمشان كنم هر طور شده خودم را از سالن بيرون انداختم اطراف سالن دسته دسته آدم ها ايستاده بودندو در تاريكي حرف مي زند و بحث مي كردند . همه پسر بودند . اما هيچ كدام از برادر ها در ميانشان نبود . دور و برم را خوب نگاه كردم بايدجايي ايستاده باشند ودر اين بحث ها شركت كنند بايد براي همه بگويند كه ابراهيم همت كيست . آنها كارشان را نيمه تمام نمي گذارند. شايد هم حرف هايشان از جنس حرف هاي علي باشد كه به چاه بايد گفت و به مردم نميشود . كاش پاي پوستر هايي كه چسبانده اند بايستند و حرفشان را بزنند و جواب مرا بدهند مرا و امثال مرا . اما هيچكدامشان نبودند .خودم هم نمي دانستم چه چيزي مي خواهم از آنها بپرسم اما دنبالشان مي گشتم . نمي دانم چقر طول كشيد تا پيكان سفيد را از دور ديدم . همه شان همان جا بودند . صد متري بالاتر از در دانشكده و سر يك كوچه داشتند سوار ماشين مي شدند . نبايد فرصت را از دست مي دادم . بايد از عرض يك خيابان رد مي شدم . و قبل از رفتنشان با آنها حرف مي زدم . نماي پيكان سفيد در تاريكي در برابر چشمانم زنده مي شود و تصوير مدام نزديك و نزديك تر مي شود . سه نفر عقب و دو نفر جلو و با راننده انگار كه شش قلو باشند . همه پيراهن هاي سياه به تن و جاي مهر بر پيشاني با هم دارند حرف مي زنند اما انگار نه . آنها هم متوجه من شده اند كه دارم از عرض خيابان رد مي شوم و به سمت ماشينشان مي روم . ذهنم قدرت تجزيه و تحليل صداهايي را كه به گوشم مي رسد ندارد و فقط اصوات را ضبط مي كند
سلااااام جي ي ي گر -
سلام خاله سوسكه از اين طرف ها ؟؟؟ -
بيا بالا برسونيمت و درب ماشين را باز مي كند -
جا نداريم كه بي خودي تعارف مي كني -
بيا بنشين اينجا و به زانو هايش اشاره مي كند . ماتم برده است به زانو هاي چاقش -
در و ببند بريم -
و پيكان سفيد حركت مي كند
سر يكيشان از پنجره بيرون است و رو به من چيز هايي مي گويد كه ديگر نمي شنوم
تا صبح فردا هم كه بشود چيزي نخواهم شنيد. نخواهم ديد انگار در يك جور خلا غوطه مي خورم . نمي توانم داده هاي جديد را تجزيه و تحليل كنم چه برسد كه بخواهم گزارشي بنويسم . فردا به مدير مسوول خواهم گفت كه به مراسم سخنراني نرفتم

جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶

وقتي از "دعا" حرف ميزنيم ¸ از چه حرف مي زنيم ؟

تا همين چند لحظه پيش دعا برايم يك معني بيشتر نداشت . اين كه چشم هايت را ببندي ¸ و در يك لحظه سكوت با خدا حرف بزني و از او چيزي دعا كني. دعا در عربي از ريشه دعو مي آيد . به معني در خواست . دعا به معني خواهش . دعا يك كلمه قشنگ است . بوي سادگي و خلوص مي دهد . دعا يعني خدايا كم آوردم زود باش دستم را بگير و آرامم كن . شايد به همين دليل است كه مسلمان ها موقع دعا كردن دست هايشان را بالا مي كيرند . دعا يعني خدايا به تو احياج دارم تنهايم نگذار
اما انگار قرار است معني همه چيز و همه كس عوض شود . دعا حالا براي همه ما معني ديگري مي دهد
همين حالا كه دارم انجا تايپ مي كنم ¸ فايل دعا در كامپيوترم دانلود مي شود و هر چند دقيقه اين فايل تصويري را از اول روي صفحه مانيتور باز مي كنم و تمام تنم يخ مي زند . گوش كنيد صدا را مي شنويد . صداي همهمه را . فرياد هاي مردانه را . و اين لهجه عربي آشنا كه كلمات گنگ و نا مفهوم را نعره مي كشند . اگر خوب نگاه كني دعا را آن وسط مي بيني . يك نيم تنه قرمز پوشيده است با شلوار كردي قهوه اي تيره يا شايد هم خاكستري تيره اما رنگ شورتش كاملا پيداست كه مشكي است . خدايا خدايا از تو در خواست مي كنم كه به من تاب نوشتن بدهي تا از دعا بنويسم كه در ميان حلقه محاصره مردان عشيره و قبيله اش به زمين افتاده و سرش را لاي دست هايش پنهان كرده . بيهوده است دعا مقاومتي نكن آنها آنقدر سنگ هاي بزرگ و بزرگ و بزرگتري بر سرت خواهند كوبيد كه صداي خرد شدن جمجمه ات در همه جهان بپيچد و همه دختران عاشق و قرمز پوش خاور ميانه حساب كار دستشان بيايد
آن مرد كه شلوار كردي داشت وبتون سيماني را به سرت كوفت كه بود دعا؟ برادر بزرگت ؟ پدرت؟ برادر كوچكت ؟ عمويت ؟ چند بار برايش غذا برده بودي ؟ چند بار لباس هاي كثيفش را شسته بودي ؟ دعا حرف بزن . فرصتي نمانده . مگر نمي بيني خون چطور از جمجمه خرد شده ات فوران مي زند و زمين را سرخ مي كند و راه مي گيرد مي رود تا برسد به زير پاي مردان قبيله . نه اين مردان نمي ترسند به ديدن خون عادت دارند . شايد در دين شما هم مثل ما مسلمانان بريدن سر حيوانات در چشن ها و شادي ها مرسوم باشد . شايد مردم شما هم مثل مردم ما از ديدن سري كه بريده مي شود لذت مي برند . وگرنه اين هجوم مردان و هلهله و نعره هاي مستانه شان براي كشتن شكار بي پناهي كه تو باشي چه معنا مي دهد ؟ دعا ! دعا! دعا! تو ساكت ترين گوسفندي بودي كه به قتلگاه رفت حتي يك لگد هم به كسي نزدي .چه آرام و تسليم مصلوب شدي . تا توهستي در اين نزديكي¸ كدام سنگدلي براي زخم هاي مسيح خواهد گريست ؟ كدام سياه دلي تن سفيد و زيباي تو را كه خون بر آن شتك زده خواهد ديد و باز بعد از هزار هزار سال قصه لب هاي تشنه را در ظهر عاشورا از نو حكايت خواهد كرد ؟ دعا! دعا! دعا! حتي اگر همه هفده سالگي ات را هم جمع كني در ضجه ها و التماس هايت باز هم كم است خداي اين مردان به آنها دستورداده كه چنين تو را كشان كشان به مسلخ ببرند . چه پليد و شهوت ران خدايي !!! كه شرف و مردانگي همه مردان قبيله ات را در سپيدي معصوم باسن هفده ساله تو تعريف كرده است ¸ آن گاه كه در گير و دار سنگسار شلوار كردي بر تنت دريده شد و آن پدر¸ آن برادر¸ آن عمو¸ آن دايي ¸ آن مرد مردان ¸ كتش را در آورد و با خيال آسوده بر روي تن بي جان جسد تو كشيد . مردان همه آسوده شدند تو ديگر زنده نبودي . ديگر قلبت از شور عشق هيچ جواني نخواهد تپيد . انگشت هاي داغ هيچ جواني بر سپيدي باسنت نخواهد رسيد . شرف همه حفظ شد. ارزش ها مستدام شد . حكم اجرا شد . خدا راضي شد

همدان! ديگر خداحافظ


خيلي وحشتناك بود . خيلي . ديروز سرم را كه به پشتي صندلي اتوبوس تكيه دادم مدام از خودم مي پرسيدم الان چه حسي بايد داشته باشم ؟ در به در دنبال يك راه فرار مي گشتم از" نفرت "ي كه ناگهان بر سرم هوار شده بود و من زير آوار ش دست و پا مي زدم . از خودم مي پرسيدم كه چه حسي مي تواند مرا نجات دهد ؟ چه طور است خشمگين باشم ؟ تقصير را بر گردن اين و آن بياندازم و به زمين و زمان فحش بدهم ؟ چه طور است همه سرزنش ها را بپذيرم به خودم قول بدهم كه جبران مي كنم ؟ چه طور است همه سرزنش ها را بپذيرم و بعد هم بپذيرم كه هرگز نخواهم توانست كه جبران كنم . قبول كنم كه موجود نفرت انگيزي هستم و به اين ترتيب ترحم والد بي رحم ذهنم را جلب كنم شايد كه دست از آزارم بر دارد ؟ كاش خوابي بيايد و مرا بربايد ! كاش يك مستي و فراموشي ناگهاني از غيب برسد و مرا در آغوشش پنهان كند
گوشه رينگ خونين و نيمه جان افتاده بودم و داشتم فكر مي كردم چه مكانيسم دفاعي را انتخاب كنم تا بتوانم خودم را از دم تير واقعيت موجود نجات دهم و ذهنم چنان هشيار بود كه تك تك نورونهايش را حس مي كردم و دستم همراه گيرنده هاي سيناپس ها در تاريكي به دنبال سروتونين مي گشت و نبود . با چشم هاي خودم مي ديدم كه چطور سروتونين مغزم به يكباره نيست شد و من در به در دنبال يك تصوير روشن مي گشتم . يك كور سوي اميد كه همه تنم را و قباي ژنده ام را بكشم به سويش و نبود . نبود . هيچ نقطه اي ؟ در تمام اين دو روز لعنتي كه تبعيد شده بودم به گذشته . آيا در گذشته ام هيچ ؟ هيچ ؟ هيچ نقطه اميدي پيدا نمي شد؟
چرا فقط يك لحظه ! يك لحظه كه از وقتي آمده ام هزار بارآن را براي ني ني تعريف كرده ام . دم در ورودي بيمارستان سينا منتظر استادي بودم كه به عنوان داور پايان نامه ام تعيين شده بود
هر بار كه در باز مي شد چهره آشنايي شبيه يك تصوير هزار ساله كه گرد و غبار فراموشي را از تنش پاك مي كرده باشد ¸ از اعماق ذهنم بالا مي آمد و در را پشت سرش مي بست و بعد از جلوي چشم هاي شگفت زده ام رد مي شد و مي رفت. رئيس سابق بيمارستان ¸ پرستار پيري كه در اولين روز هاي استيجري رگ گرفتن را يادم داده بود ¸ مسوول حضور و غياب ¸ رزيدنت سابق پوست كه بايد تا الان فارغ التحصيل شده باشد ¸ ...
و ناگهان از ميان تاريكي يك هيبت آشناي ديگر ظاهر شد . چاق و با سري طاس . جلوتر كه آمد در روشنايي كت و شلوار كرم رنگ اش هم پيدا شد . بلند گفتم سلام . مثل هميشه دسته كيفش را بر شانه اش انداخته بود . روبرو را نگاه مي كرد و تند قدم بر مي داشت
بلند گفته بودم سلام . بي اين كه سرش را بگرداند نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت سلام . ني ني مي پرسد و بعد چي ؟ و من مي گويم هيچي ديگه چي مي خواستي بشه . گفت سلام و رد شد همين و اين صحنه را هزار بار با خودم مرور كرده ام . سلام را و برق كله طاس آقاي روانپزشك را
و به ني ني مي گويم از همين " سلام" معلوم مي شود كه من بايد حتما روانپزشك شوم . ني ني به اين استدلال من مي خندد
و من به خنده هايش احتياج دارم . من به همه خنده هاي عالم احتياج دارم
مدت ها بود اين حس را تجربه نكرده بودم . سفر به همدان براي من وحشتناك است . آزارم مي دهد با چنان قدرتي پرتم مي كند به سياه چاله هاي گذشته كه تمام استخوانهايم انگار در هم مي شكند
اتوبوس از چراغ قرمز ورودي شهر كه رد مي شود والد ذهنم جان مي گيرد . بزرگ مي شود و مي شود غول چراغ جادو . اما از آرزو هايم نمي پرسد . دستم را مي گيرد و به دنبال خودش مي كشد در كوچه پس كوچه هاي تاريك و همين طور مدام حرف مي زند . محاكمه ام مي كند . از همه چيزم ايراد مي گيرد و نا توانم مي كند و دست بر نمي دارد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۶

مفهومي كه رفته رفته عوض مي شود : پليس

دوستي كه مدت ها بود با هم تماس نداشتيم به موبايلم تلفن زد و پرسيد: كجا هستم و آيا وقتم آزاد هست تا كمي با هم حرف بزنيم ؟ خونه بودم و وقت هم داشتم تا او به خانه زنگ بزند و برايم نزديك نيم ساعت از ماجرايي حرف بزند كه شب پيش برايش اتفاق افتاده بود
اين كه ديروز ساعت 8 شب و در يك محله مسكوني در فاصله اي كه از يك تاكسي پياده شده تا به منزل يك دوست برود در يك كوچه پس كوچه اي خلوت . مردي از پشت سر ناگهان و به زور بغلش كرده و بوسيده و جلوي دهانش را گرفته كه داد نزند . اين كه هر چه تقلا كرده فايده اي نداشته . اين كه مردك عوضي با يك دست جلوي دهان او را گرفته و با دست كثيف ديگرش هر كاري كه خواسته است ... از اين كه وقتي توانسته خودش را آزاد كند سعي كرده با كيفش به صورت مردك بكوبد و اين كه مردك دست آخر كيف را هم چنگ زده و قاپيده است و فرار كرده است
صدايش بلرزد و بگويد كه چطور وقتي كيفش را از دستش مي كشيده در پاركينگ يكي از خانه ها باز شده و مرد ديگري همانطور خيره به درگيري آن دو نگاه كرده است و جلو نيامده و كمكي نكرده است
و من حيرت زده باز بپرسم كه ساعت مگر چند بوده ؟ و مگر آنجا يك محله مسكوني نبوده است ؟
و او با صداي گرفته بگويد كه كارت دانشجويي و گواهينامه اش در كيف بوده و من دلداري اش بدهم كه كارت را براي كار هاي فارغ التحصيلي لازم ندارد . و بدانم كه لازم دارد اما اين دروغ احمقانه را براي تسكينش بگويم كه مي دانم چند روز ديگربايد از پايان نامه اش دفاع كند و به عنوان پزشك راهي يكي از دور افتاده ترين ده كوره هاي اين آب و خاك شود
گوشي را بگذارم و حيرت كنم از اين كه چرا به من زنگ زده است ؟ من را كه مدت هاست نديده و ارتباطي چندان صميمانه ندارد! و بعد تر ها از ديگر دوستان مشترك بشنوم كه خواهر بزرگترش او را واداشته تا به همه دوستانش زنگ بزند و ماجرا را تعريف كند و حتي او را بيهوده واداشته كه برود و به نيروي انتظامي آن منطقه شكايت كند. شكايتي كه ظاهرا خود نيروي انتظامي هم توضيح داده است كه اميدي براي يافتن مردك نيست
و باز بشنوم كه خواهرش ظاهرا تجربه مشتركي داشته كه تا مدت ها برايش به صورت كابوس در آمده و راه حل را در تعريف كردن مكرر ماجرا براي افراد مختلف ديده است
گاهي كسي حادثه اي مشابه را برايش تعريف كرده و گاهي به شوخي زده و خنديده است و گاهي دلداري اش داده و هر بار بخشي از وحشت ماجرا را كاسته است
او را وادار كرده است كه برود و شكايت كند . فقط و فقط براي اين كه "حس" نكند يك موجود ضعيف و ناتوان است كه هر كسي مي تواند چنين بي مهابا تحقيرش كند و هيچ قانوني هم او را باز خواست نكند . نه! ماجرا همين جا تمام نمي شود
برايم تعريف مي كند كه افسر باز پرس چقدر محترمانه او را پذيرفته و به حرف هايش گوش داده و با صبر و حوصله برايش توضيح داده كه چه محدوديت هايي مانع پيدا كردن مرد مزاحم است و از او نهايت تشكر را كرده كه با وجود اين كه اميدي به يافتن و مجازات مزاحم نبوده است اما اين خانم مراجعه كرده است و احساس مسووليت اجتماعي كرده است و براي پيشگيري از حوادث مشابه اقدام كرده است و سخنراني مفصلي راجع به مسووليت هاي اجتماعي شهروندان و به خصوص خانم ها كرده كه بيش از بيست دقيقه طول كشيده و بعد گريزي زده به مسائلي كه براي همسر خودش پيش آمده و بعد راجع به عدم احساس مسووليت همسرش و عدم علاقه مندي او به مسائل اجتماعي حرف زده و اين كه چه مشكلاتي بر سر راه جوانان هست و خلاصه شماره موبايل خودش را داده است كه اگر كاري بود ..... و اصرار كرده است كه دوست بي نواي مرا خودش برساند به منزل و يا لااقل تا قسمتي از مسير و اگر كه نمي خواهد خوشحال مي شود كه با هم تماسي داشته باشند و بيشتر راجع به احساس مسووليت اجتماعي حرف بزنند و راجع به چيز هاي ديگر ...... به دوستم مي گويم كه " مي فهمم " مي گويم كه اين قسمت آخرماجرا را به عنوان يك دختر ايراني خيلي خوب مي فهمم .

شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

"من موجودي هستم به اسم " ناموس مردم



با رفيق 16 ساله داشتيم در پياده روي نزديك خوابگاه قدم مي زديم و صحبت مي كرديم . سال هاي اولي بود كه دانشگاه قبول شده بوديم . دقيقا يادم هست كه من داشتم با هيجان و حرارت از جشنواره « كن» و فرق هاي آن با « اسكار» مي گفتم و رفيق 16 ساله گوش مي داد و تاييد مي كرد . در حين صحبت يك لحظه , متوجه مرد نه چندان جواني شديم كه از مقابل مي آمد
با كت شلوار و ريش و در صورتش چنان حالت بدي بود كه بعد اين همه سال هنوز فراموش نكرده ام . گوشه هاي دهانش كف كرده بود و تند تند و پشت سر هم كلمات خيلي خيلي ركيك ومستهجني را خطاب به ما دو نفر تكرار مي كرد . اين تصويري بودكه در يك گذر لحظه اي نگاه , در ذهنم ثبت شد و گرنه بر طبق يك قانون نا نوشته بين من و رفيق 16 ساله , در اين جور موارد سرمان را مي انداختيم پايين و رد مي شديم و هر دو وانمود مي كرديم كه چيزي نشنيده ايم يا نديده ايم . هر دوي ما خيلي معمولي لباس مي پوشيديم . مانتو هاي بلند و گشاد و تيره رنگ با مقنعه . مقنعه من ممكن بود كمي عقب برود اما مال رفيق 16 ساله ابدا . هنوز چند سالي مانده بود تا در دايره لغت هايمان خط چشم و رژ لب و كرم پودر , جا بگيرد . با همه اين ها رفيق 16 ساله از من خيلي مودب تر و پاستوريزه تربود
خواستم بر طبق همان قانون نانوشته كه حكم مي كرد , ما هيچ كدام هيچ چيز نشنيده ايم , عمل كنم و بحثم را ادامه دهم . به گمانم چند جمله اي را هم به زبان آوردم اما چشم هاي رفيق 16 ساله چنان گرد شده بود و وحشت زده و متعجب كه نتوانستم . مكثي كردم . رشته افكار هر دويمان پاره شده بود
قانون نا نوشته را زير پا گذاشتم و با تلخندي پرسيدم : « به نظرت اين يكي هم داشت راجع به "كن" حرف مي زد؟»
هر دويمان از اين شباهت "صوتي" كلمات ركيك مردك لعنتي با موضوع صحبتمان به خنده افتاديم . بحث ما آن روز نيمه كاره ماند اما از آن روز به بعد " جشنواره كن " اسم مستعاري شد براي متلك هاي ركيك و صحنه هايي از اين دست. بيچاره جشنواره كن عزيز من
در مورد لباسي كه پوشيده بوديم توضيح دادم و مي خواهم كمي هم از خياباني بنويسم كه چندين خوابگاه دختران دانشگاه علوم پزشكي و دانشگاه بوعلي سينا در آن بود , خيابان هايي كه همه به ميداني مي رسند به اسم ميدان امامزاده عبد الله . ميداني كه بقعه و گنبد يك امامزاده را در خود جاي داده است و اگر سوار تاكسي هاي همدان شويد بعضي از راننده ها به اين ميدان كه مي رسند صداي ضبط صوت را كم مي كنند و زير لب دعايي يا صلواتي مي فرستند .
اما ماشين هاي عروس همدان رد خور ندارد كه حتما براي تبرك هم كه شده از همه جاي شهر مي آيند و چند دوري دور امامزاده مي ‍چرخند
امامزاده اي كه در اين چند سالي كه در همدان بوده ام هميشه در حال ساخت و ساز و توسعه بوده است
نه, قصد ندارم اين نتيجه گيري را بكنم كه مذهب هياتي و موقوفه بازي و مانتو هاي بلند وگشاد و تيره , چقدر در ارتقا فرهنگ مردمي كه در فقر و جهل دست و پا مي زند ناتوان است
مدت هاست كه اين عادت نتيجه گيري را كنار گذاشته ام . من فقط خواستم از اين حس و خاطره هر ساله بگويم . هر سال نزديك تابستان و امسال كمي زودتر به غيرت آقايان در حاكميت بر مي خورد و شلوار هاي كوتاه , مانتوهاي تنگ و روسري هاي شالي دختران و زنان تبديل مي شود به يكي از مهم ترين مسائل كشور اسلامي و مخل امنيت ملي و سياسي و ديني
از خطبه هاي نماز جمعه هاي شهر هاي دور و نزديك بگير تا نطق هاي پيش از دستور مجلس و در هر سخنراني بي ربط و با ربطي همه خواستار اصلاح وضعيت موجود هستند
زور نيروي انتظامي ما به عبد المالك ريگي و اشرار سيستاني نمي رسد , به دختر ها و تين ايجر ها كه مي رسد و با افتخار آمار مي دهند در اولين روز طرح مبارزه با بد حجابي در تهران 347 نفر تذكر گرفته اند و 117 نفر دستگير شده اند و منتقل شده اند به وزرا كه عكس و جرمشان در سابقه شان ثبت شود و تعهد بدهند كه ديگر از اين غلط ها نمي كنند . 59 نفررا هم فرستاده اند دادگاه كه بدانند يك من ماست چقدر كره دارد
اما من به همه اين ها هم كاري ندارم من فقط مي خواهم راجع به اين كلمه " نواميس مردم " بنويسم
وقتي مي خواهند از ما زنان دلجويي كنند كه فقط ما نيستيم كه هميشه در سيبل و هدف حمله حاكميت هستيم در ساسله جرم ها " مزاحمت براي نواميس مردم" را هم اضافه مي كنند
خداي ي ي من !!! آخه چي بنويسم
فقط يك لحظه فكرش رو بكنين كه مفهوم اين جمله چيه؟؟!! معني اين جمله اينه كه وقتي اون آقاي نا محترم اون كلمات ركيك و مستهجن رو خطاب به من و رفيق 16 ساله مي گفت جرمش اين بود كه مزاحم ناموس پدر من و پدر رفيق عزيزم شده بود . و به اين ترتيب پدر هاي ما مي توانستند شاكي باشند اما ما بره هاي چشم و گوش بسته و لال فقط بايد سرنوشت محتوممان را تحمل كنيم و مانتو هاي گشادتر و بلند تر و سياه تري بپوشيم به اين اميد كه غريزه هاي به شدت محترم مردان هرزه خياباني بر پدران ما رحمي كنند و از جا نجنبد
يعني همه معصوميت و آرامش ما كه لجن مال مي شد به چيزي كمتر از هيچ گرفته مي شود
خداي من
نمي تونم ادامه بدم

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶

!!! يك تصميم كبراي ديگه


اين « حسين سنا پور» يك جور از "عاشقي" مي نويسد كه نفس آدم در سينه اش حبس مي شود . طوري در انبوه خاطرات عشق هاي از دست رفته , غلت مي خورد كه همه هوس هاي خفته در نا خوداگاه مخاطب را بيدار مي كند
يك چيزي لابلاي سطر هاي سنا پور هست كه در صداي بم و يكنواخت سياوش هم هست و در كليپ ها و ترانه هاي رضا صادقي وقتي كه تصويري كه صدا گذاري شده قبل از پايان يك بيت چشم هايش را مي بندد و لب هايش را روي هم فشار مي دهد , انگار چيزي در دل آدم فشرده مي شود
"ويران مي آيي" از خيلي جهات شبيه "نيمه غايب " است
نويسنده بيهوده مي كوشد تا آگاهانه آدرس هاي اشتباهي بدهد . مثلا در "نيمه غايب " شخصيت پدر منفور است و مستبد و خود خواه . در "ويران مي آيي" شخصيت مادر دقيقا اين حالت را دارد و پدر در مقابل آن منفعل است . اما آنچه كه هست بي گانگي « راوي » از والدين است و تلاشي كه مي كند تا هر دوي آنها را فراموش كند .
در هر دو كتاب روايت عشق يكسان است . در هر دو داستان عشق راوي و دختر مقابلش در اوج و به صورت ناگهاني پايان مي يابد وتمام داستان حكايت خماري راوي است كه نمي تواند و نمي خواهد خودش را از شر خاطرات رها كند . كتاب فقط در گذشته سير مي كند و شخصيت ها همه به دنبال فهم درست گذشته خود هستند و « آينده » در زندگي آنها جايي ندارد . در هر دو كتاب هم هر دو دختر مهاجرت مي كنند و از ايران مي روند تا يك نقطه پايان بزرگ بگذارند در پايان كتاب و در پايان حكايت عشق راوي
همين نكته را در كتاب هاي بعدي فريبا وفي هم ديده ام مثلا تم و مايه هر دو كتاب "روياي تبت" و" پرنده من" يكي است . در هر دو زن نا خواسته در نقش مادر و همسر و در جزئيات خانه داري چنان غرق شده كه مي خواهد با رها كردن همه آنها كه دوره اش كرده اند به يكباره خودش را از آن مخمصه آزاد كند ودنبال" آينده" برودچرا نويسنده هاي ما اين قدر زود و بعداز يكي دو كتاب به تكرار مي رسند ؟ تجربه زندگي هاي متفاوت را شايد كم داريم
زندگي هاي متفاوت . محيط هاي متفاوت . شخصيت هاي متفاوت ........مثلا قرار بود روزه بگيرم و ديگه فيلم و كتاب رو بذارم كنار سينما تمدن رو تعطيل كردم اما خوندن چند باره كتاب هايي كه همشون رو قبلا چندين و چند بار دوره كردم عادتي نيست كه بشه به اين سادگي كنارش گذاشت . ديشب جلوي كتاب خونه ايستاده بودم كه يك دفعه نا خوداگاه دستم رفت سمت " چراغ ها را من خاموش مي كنم " . يك ورق زدن كوتاه همانا و يك نفس كتاب را تا 4 صبح خواندن همان . صبح ساعت 11هم كه بيدار شدم فصل آخر را مجدد يك بار ديگه دوره كردم . كاش مي تونستم اين جوري درس بخونم
داداشي بزرگه و رفيق 16 ساله از معدود كساني هستند كه سليقه كتابخوني هردوشون رو قبول دارم هم به لحاظ كميت و هم كيفيت . اما هيچ كدوم اين عادت لعنتي دوره دوره دوره كردن رو ندارند
ظاهرا اين يه جور موتاسيون كم ياب و خانه خراب كن است كه فقط در ژنوم من رخ داده
!!!سعي مي كنم ديگه از اين ديوونه بازي ها در نيارم . دودوروو و دودووو يك تصميم كبراي ديگه

شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶

" يك " لحظه

امروز سالگرد ازدواج من و ني ني است . به همين زودي دو سال گذشته است
دو سال پيش , همين موقع من در آرايشگاه بودم . اين كه آدم روي يك صندلي بنشيند و يك نفر صورتش را با هزار جور رنگ و پودر و كرم و مداد نقاشي كند , چندان خاطره دلپذيري به حساب نمي آيد . مي خواهم به جاي توضيح دادن راجع به شام عروسي و سالن و فيلمبرداري و رسم و رسوماتي كه بيشتر شبيه يك نمايش بالماسكه است راجع به يك « لحظه» بنويسم
دومين مرتبه كه ني ني رو ديدم در همدان بود همراه هر دو بابا ها نهاررا بيرون خورديم و بعد برگشتيم خونه. تا بابا ها آماده بشن كه بعد از نهار چرتي بزنند , من و ني ني جيم شديم و رفتيم خيابون گردي . ساده ترين لباسش رو پوشيده بود كه يه تي شرت سفيد بود سفيد و نازك . با يك شلوار لي رنگ روشن . راجع به همه چيز داشتيم با هم آسمون و ريسمون مي بافتيم . ايدئولوژي , اسلام , درس , وضعيت شغلي , ايران موندن يا نموندن , ارتباط با ديگران و خانواده و خلاصه همه چيز . از اين شاخه به اون شاخه مي پريديم و راجع به كل معقولات و نامعقولات عالم بشريت نظر مي داديم
و چون در همدان واجب شرعي است كه همه دختر ها و پسر ها اين جور موقع ها سر از گنجنامه در آورند, ما هم تا به خودمون بياييم روي يكي ازاون تخت هاي معروف نشسته بوديم و داشتيم دلستر ليمو را مزه مزه مي كرديم كه من دوست نداشتم و به يكي از آهنگ هاي اميد گوش مي داديم كه به لهجه همداني باز خواني شده بود و خيلي مضحك و گوش خراش بود
همان جا بود كه آدرس ايميل و شماره تلفن و موبايلش رو با خط خودش در دفتر تلفن ام نوشت و تازه اون موقع بود كه من به صرافت " رفتنش" افتادم . ني ني اون موقع مسافر بود و چند روز بيشتر ايران نبود و همين موضوع رو پيچيده تر مي كرد .
تا اون لحظه من كاملا درگير گفتگوي دو نفره مان بودم . حواسم به ريز ترين مكث ها و تامل ها و تاكيدهايش بود . ذهنم مثل يك دوربين فيلم برداري زوم كرده بود روي او و همه جزئيات را براي بررسي هاي بعدي ثبت مي كرد حركات دستش را . موضوعاتي كه توجه اش را جلب مي كرد . حالت هاي صورتش ... از طرفي او هم پشت سر هم سووال مي پرسيد و هنوز قبلي را جواب نداده بودم يك علامت سوال ديگه جلويم گذاشته بود و نشان مي داد كه دوربين فيلم برداري او هم بيكار نيست و مشغول ضبط جزئيات براي تفسيرهاي بعدي است
اما در آن لحظه كوتاه كه دفترچه كوچك و جلد مشكي مرا روي پايش گذاشته بود و داشت ايميلش را برايم مي نوشت فرصتي پيدا كردم كه « ببينمش»
ذهنم همه صدا ها و تصاوير مزاحم را حذف كرد تا در يك لحظه سكوت و بدون اين كه خودم را زير ذره بين او حس كنم بتوانم « نگاه » اش كنم و اين لحظه اين قدر كوتاه بود كه فقط فرصت كردم كه شانه هايش را ببينم كه درست روبروي چشم هايم بود. تي شرت سفيدش, نازك بود و شانه هايش از زير آن ديده مي شد
يادم هست فاصله خيلي كم بود و انگار در يك لحظه متوجه اين موضوع شدم كه چقدر فاصله سر من با شانه هاي پر و مردانه اش كم است !! دلم نمي خواست اين لحظه تمام شود
سرش را بالا آورد و نمي دانم در صورتم چه چيزي ديد كه لبخند ي زد و پرسيد : « داشتين به چي فكر مي كردين ؟ »
براي اين كه موضوع را عوض كنم پرسيدم :« دقيقا چند روز ديگر پرواز دارين ؟ » همانطور كه خودكارش را در جيب مي گذاشت گفت : همين سه شنبه
سرم را پايين انداختم و با انگشت هايم ريشه هاي فرش را شانه زدم . لبخند شيطنت آميزي زد و دومرتبه پرسيد : « نمي گين به چي فكر مي كردين؟

اپيزود يك خداشناسي : خدا = پدر قدرتمند , مادر مهربان و زيبا

بچه كه بودم "خدا" يك " پدر" قدرتمند بود كه از هيچ چيز و هيچ كس نمي ترسيد . مي توانست هر كاري بكند و هر چيزي بخرد
مي توانست كاري كند كه هيچ كس گلدان بلوري را كه من شكسته بودم و جايي پنهان كرده بودم به ياد نياورد . مي توانست جادو گري كند و ناظم بد اخلاق مدرسه را تبديل به يك ديو بي شاخ و دم كند و مرا مثل « سارا كرو» يك شبه به زيبا ترين و پولد ار ترين دختري كه مي شناختم تبديل بكند
مي توانست كاري كند كه مامان يادش برود كه مو هايم بلند شده و مرا به آرايشگاه نبرد تا موهايم را پسرانه بزنند و موهايم بلند و بلند و بلند تر شود و من بتوانم ببافمشان و دو تا گيس درست كنم دو طرف صورتم
خدا مي توانست كاري كند كه بابا مرا ببرد به كتاب فروشي سر تنها چهار راه شهر كوچكمان تا من همه آن كتاب هايي را كه روي جلدشان عكس هاي رنگي و براق بود بخرم و شكلات ها و نوشابه هاي خارجي و پاك كن هاي عطري و جامدادي هاي آهن ربايي و يك عالمه عكس برگردان
و اين مغازه چه بهشت بريني بود و كتاب هايش چقدر با كتاب هاي كتابخانه « كانون پرورشي فكري نوجوانان» فرق مي كرد كه همه ساده بودند و بدون عكس و گاهي هم نيمه پاره
چند ساله بودم ؟ وقتي كه براي گذشتن از خيابان خدا را صدا مي زدم . در دلم و يواشكي صدايش مي زدم تا كسي را زود بفرستد كه بخواهد از خيابان رد شود و من بدون اين كه كسي بفهمد چقدر از ماشين ها مي ترسم يواشكي كنارش راه بروم و از خيابان رد شوم
خيلي وقت ها هم خداي كودكي ام را فراموش مي كردم . همان وقت ها كه داشتم تمام خلاف هاي خودم را گردن برادركوچكترم مي انداختم و با قيافه حق به جانب نگاه مي كردم كه چطور به خاطر چيز هايي كه روحش هم از آنها خبر ندارد كتكش را مي خورد و بعد هم بي معطلي مي دود و مي رود كوچه براي بقيه بازي اش
اين جور موقع ها تا مدتي ازش چيزي نمي خواستم. مي دانستم از دستم دلخور و عصباني است
و اگر در حياط مدرسه زمين مي خوردم و سر زانوي شلوارم پاره مي شد خودم خوب مي دانستم كه "علت واقعي" اين نبود كه سنگي زير پايم غلتيده يا كسي مقنعه ام را از پشت كشيده است . خوب مي فهميدم كه كار كار چه كسي است . به پارگي شلوار و زانوي خوني ام نگاه مي كردم و حساب دو دو تا چهار تا مي كردم كه كدام دردسر بيشتري دارد ؟ گناهي كه به گردن برادر كوجكترم انداخته بودم يا عذابي كه حالا خدا برايم در نظر گرفته؟
سعي مي كردم قيافه آدم هاي غمگين و ناراحت را به خودم بگيرم چون مي دانستم كه او هم همين الان مشغول دو دو تا چهار تا است و مي خواهد بداند كه من در اين ماجراي جديد چه زجري خواهم كشيد و چه عكس العملي نشان خواهم داد
به روي دختري كه مقنه ام را از پشت كشيده بود و مرا زمين انداخته بود لبخند مي زدم و با قدم هاي آهسته و سر به زير از مدرسه به سمت خانه به راه مي افتادم . سر راهم از بقالي نقل هاي رنگي و تمبر هندي نمي خريدم و وقتي از كنار جوب بزرگ آب رد مي شدم با سنگ ريزه به خروس قلدري كه هميشه همان طرف ها پرسه ميزد , سنگ نمي زدم . مي دانستم نگاهم مي كند . با همه وجودم سنگيني نگاهش را حس مي كردم و از اين توجه اش لذت مي بردم . سرم را پايين مي انداختم و به قدم هايم خيره مي شدم و به همه كار هاي بدي كه در عمرم كرده بودم فكر مي كردم و آه مي كشيدم و مي دانستم كه صداي آه مرا مي شنود . گاهي هم نوك دماغم تير مي كشيد و چشم هايم تر مي شد اما حواسم بود كه آب دماغم را با صدا بالا نكشم چون مي دانستم كه همان نزديكي هاست و كوچكترين حركات مرا زير نظر گرفته است
به سر كوچه مان كه مي رسيدم قدم هايم را آهسته مي كردم . مي دانستم كه او مي فهمد چرا . دستم را روي زنگ در مي گذاشتم و زنگ نمي زدم . لب هايم را روي هم فشار مي دادم و سرم را پايين مي انداختم و اين لحظه پر از هول و هراس را طولاني تر مي كردم . دعا نمي كردم كه كمكم كند . ازش چيزي نمي خواستم و مي دانستم كه منتظر دعاي من است . منتظر است كه دعا كنم و بگويم كه مرا به خاطر كار خيلي زشتي كه آن روز كردم ببخشد . دعا كنم و قول بدهم كه ديگر هيچ وقت هيچ كار بدي نمي كنم و او هم در عوض .... نه ! بار ها و بار ها به او قول داده بودم و هر بار هم حرفم را زير پا گذاشته بودم و ما هر دويمان اين را خوب مي دانستيم . بهتر بود شجاعانه به سمت هر چه پيش آمد بروم و به تنهايي و بدون كمك او زجر بكشم تا دلش برايم بسوزد و مرا ببخشد و مثل گذشته ها مراقبم باشد و به دعاهايم گوش كند . زنگ در را فشار مي دادم و يكراست پيش مامان مي رفتم . اعتراف مي كردم و از نمايش شجاعتم لذت مي بردم چون مي دانستم كه تماشاگري كنارم ايستاده و با دقت ماجرا را دنبال مي كند . از طرفي هم مطمئن بودم كه عقوبت دردناكي هم در انتظارم نيست

شب قبل از خواب دعا مي كردم كه ديكته فردا را بيست بگيرم و مي دانستم كه خدا از دستم راضي است . مي ديدم كه به رويم لبخند مي زند و در اين لحظات بيشتر شبيه " مادر" جوان و زيبا و مهرباني بود كه دوستم داشت . فكر مي كردم امروز روز بزرگي داشته ام و كار هايي كرده ام كه باعث شده توجه او را جلب كنم . حس مي كردم خدا كنار رخت خوابم نشسته و دارد با مهرباني نگاهم مي كند تا بخوابم و درست مثل فيلم هاي تلويزيون بعد از اين كه خوابم برد پيشاني ام را مي بوسد و باز با مهرباني نگاهم مي كند و مي رود . گاهي هم تخيلم به كار مي افتاد و فكر مي كردم او قبل از اين كه برود با خودش فكر خواهد كرد كه اين دخترامروز به خاطر من چه قدر عذاب كشيد ! وباز به فكرش برسد كه اين دخترك با بقيه بنده ها فرق دارد و به من يك نيروي مخصوص بدهد به عنوان پاداش درستكاري ام
در خيال مي ديدم كه صاحب يك نيروي جادوويي شده ام كه مداد قرمزم را به سمت هر كس بگيرم او در همان حالت خشك مي شود و تا من اراده نكنم به حالت اولش بر نمي گردد.
تصورش را مي كردم كه با اين نيرو چه كار ها كه نمي شود كرد
اول از همه سر صف صبحگاهي خانم ناظم را خشك و مجسمه مي كردم . آن هم درست وقتي كه پشت بلند گو دارد حرف مي زند . همه وحشت مي كنند . همه معلم ها از دفتر بيرون مي دوند . بچه ها مي ترسند و صف ها به هم مي خورد آن وقت من جلو مي روم و مي گويم كه اين من بودم كه اين قدرت جادويي را دارم . اگر كسي خواست مسخره كند و حرفم را باور نكند . او را هم خشك مي كنم . آن و قت همه باور مي كنند و به من ايمان مي آورند
دختري كه ديروز مقنه ام را كشيده بود جلو مي آيد و براي همه تعريف مي كند كه من چه دختر فداكاري هستم و او ديروز اين مطلب را متوجه شده . دخترك به گريه مي افتد . من به شانه اش مي زنم و مي گويم كه اون شلوار قبلا هم سر زانويش پاره شده بود و لازم نيست كه او احساس عذاب وجدان كند در همين موقع خانم كلاس خودمان به گريه مي افتد و مي گويد كه او مي داند كه آن شلوار نوي نو بوده و من اين حرف ها را براي دلداري آن دختر مي زنم . سنگيني شيرين نگاهش را از پشت سر حس مي كنم . مي دانم كه حالا كه اين نيرو را به من داده مي خواهد بداند كه چطور از آن استفاده مي كنم . به همه مي گويم كه اگر خانم ناظم قول بدهد كه خوش اخلاق بشود و ديگر كسي را به خاطر يك كم دير آمدن يا نياوردن دستمال و ليوان اذيت نكند من او را به حالت اولش بر مي گردانم و بعد با مداد قرمز جادوويي ام اين كار را مي كنم . همه به گريه مي افتند !! خانم ناظم مي خواهد به بابا و مامانم تلفن كند و هر چه سريعتر به آنها بگويد كه من چه قدر زيبا و با هوش و فدا كار و مهربان و شجاع و بزرگ و ..... مدت هاست كه خوابم برده . خدا پيشانيم را بوسيده و رفته است

چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۶

مصاحبه سيصد ميليون دلاري " ابراهيم نبوي" با "في ترني




داستان ملوانان انگلیسی هم داستانی شده است. به دنبال مصاحبه دويست هزاردلاری « فی ترنی» ملوان زن انگلیسی با رسانه های بریتانیایی که در آن گفته است: « می ترسیدم به من تجاوز کنند... ایرانی ها من را مجبور کرده بودند لباسهایم را دربیاورم.» وزیر دفاع انگلیس سریعا عرض سابقش مبنی بر آزادی فروش خاطرات ملوانان به زسانه ها را درز گرفت و گفت: « نیروهای بازداشتی دیگر حق فروختن خاطرات خود را ندارند.» یک ساعت قبل از صدور این دستور، ما با فی ترنی مصاحبه ای انجام دادیم که سیصد هزار دلار آب خورد، ولی می ارزید. به این مصاحبه دقت کنید
.ما: چطور شد شما را دستگیر کردند؟
فی( چون ایرانی هستیم با ما ندار شده و با اسم کوچک همدیگر را صدا می زنیم): ما داشتیم توی آب می رفتیم یک دفعه دیدیم به طرف ما حمله کردند، اول فکر کردیم ایتالیایی هستند، چون پرچم شان مثل ایتالیایی ها بود، ولی برعکس زده بودند، به همین دلیل
ما: چطور فهمیدید که ایتالیایی نیستند؟
فی: وقتی با آنها انگلیسی حرف زدیم و دیدیم که به جای حرف زدن با دست هایشان با چشم و ابروی شان حرف می زنند، حدس زدیم ایتالیایی نیستند
ما: پس مطمئن نبودید که ایتالیایی نیستند؟
فی: نه، به نظر ما ایتالیایی بودند، تا اینکه ایرانی ها توضیح دادند که ایتالیایی ها خیلی وقت است از جنگ رفته اند، بعد ما متوجه شدیم که ایرانی هستند
ما: چرا در مقابل آنها مقاومت نکردید؟
فی: چون خیلی با خشونت به ما گفتند که باید تسلیم بشویم. ما هم دیدیم خشن هستند، با هم تصمیم گرفتیم برویم ببینیم ایران چه جوری است، راستش را بخواهید من دلم می خواست اصفهان را هم ببینم
ما: مگر شما اسلحه نداشتید، چرا هیچ مقاومتی نکردید؟
فی: راستش را بخواهید برخوردشان جوری نبود که آدم بخواهد جنگ کند، ضمنا آنها از ما دور نبودند و نمی شد به آنها تیراندازی کرد، می ترسیدیم جنگ بشود و بزنیم همدیگر را بکشیم
ما: در تهران چطور بود؟
فی: خیلی سخت بود، اول اینکه من را از بقیه جدا کردند، چون گفتند زن هستم و بقیه مرد هستند، من اعتراض کردم و گفتم که چرا من را جدا می کنید، آنها را جدا کنید، آنها هم همین کار را کردند، یعنی آنها را جدا کردند
ما: کجا زندانی شدید؟
فی: نمی دانم، ولی سلول انفرادی بود و ما را برای بازجویی می بردند. ما: چطور شد شما را لخت کردند؟
فی: به من گفتند لباس ات را دربیاور، من گفتم نه اول شما لباس تان را در بیاورید، بعد من.
ما: بعد چی شد؟
فی: آن خانم فکر کرد من لزبین هستم، به همین دلیل به من گفت مگر تو بچه نداری، خاک بر سرت
ما: از کجا فهمیدید می خواهند به شما تجاوز کنند؟
فی: شب خوابیده بودم که صدای ریختن چیزی مثل چای در لیوان آمد، بعد در باز شد و یک نفر به من چای داد، معمولا وقتی کسی در زندان به من چای می دهد، احساس می کنم ممکن است به من تجاوز کند
ما: آیا به شما گفته بودند که ممکن است اگر اسیر شوید به شما تجاوز کنند؟
فی: بله، گفته بودند، ولی زیر حرف شان زدند، ظاهرا ایرانی ها در جریان نبودند
ما: بازجویی ها چطور بود؟
فی: خیلی بد، چشم من را می بستند، و من دائما فکر می کردم می خواهند به من تجاوز کنند، بعد می پرسیدند ماموریت تان چیست و بدون هیچ تجاوزی برمی گرداندند زندان.
ما: آیا شما را تهدید به مرگ هم کردند؟
فی: بله، یک روز دیدم یک نفر دارد با من ور می رود، آمدم بغلش کنم، دیدم یک زن است، گفتم چیه؟ هیچ چیز نگفت، فقط مرا اندازه گرفت، اندازه قد و دور کمر و این جور جاها، من فکر کردم حتما می خواهند مشحصات مرا به مسوولین تجاوزشان بدهند تا ببینند من برای تجاوز مناسب هستم یا نه، ولی بعدا فکر کردم ممکن است بخواهند برای من تابوت درست کنند، ولی آخرش معلوم شد می خواهند برای من لباس بدوزند
ما: وقتی جلوی دوربین می رفتی چه احساسی داشتی؟
فی: خیلی بد بود، وقتی دوربین را دیدم مطمئن شدم می خواهند جلوی دوربین به من تجاوز کنند و فیلم پورنو بسازند، ولی می دانستم ایرانی ها فیلم پورنو تولید نمی کنند، ولی بعدا متوجه شدم که این هم دروغ است و فقط می خواهد از ما اعتراف بگیرند
ما: بدترین چیزی که در خاطرتان هست چیست؟
فی: روز آخر بود، یکی آمد در زد، من فورا خودم را برای تجاوز آماده کردم، گفت: لباس ات را بپوش برویم. گفتم: بپوشم یا در بیاورم؟ گفت: می خواهیم برویم پیش رئیس جمهور. گفتم: نه، اون نه، نمی شود پیش یکی دیگر برویم؟ گفت: نمی خواهی آزاد بشوی؟ گفتم: پس تجاوز چه می شود؟ چیزی نگفت
ما: اگر به شما تجاوز کرده بودند چه می کردید؟
فی: داستانش را یک میلیون پاوند می فروختم

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶

"من"


از همين جا بايد شروع كنم . از سر سطر نه ! بلكه از ادامه اين خطوط نا تمام كه در فضاي اين صفحه سفيد سر گردانند . خطوط ساده . خطوط در هم پيچيده . خطوط نگران و نا اميد و كم رنگ . خطوط شاد و دست خط كودكانه . خطوط معصوم آرزو مند . خطوط شرمگين و خشمگين . نه! نه! نمي توانم فراموششان كنم
ساده نبود اين مشق مشقت بار را نوشتن
كسي آن را ديكته مي كرد و صدايش در همه جهان انعكاس مي يافت . چند نفري بودند با هم شايد كه صدا ها چنان در هم مي شد و صداي قدم هاي مراقبان كه همه مثل هم بنويسيد و از روي دست هم . نه! ساده نبود نشنيده گرفتن طنين تشديد ها و فاصله هايشان . ساده نبو د سر پيچي از شوق سر كش نوشتن وگريستن و نوشتن و خنديدن و نوشتن و ديدن و نوشتن و پاره كردن
پر از خط خوردگي و اشتباه است . دستم بار ها و بار ها لغزيده است و جا مانده ام . حروف و كلمات از ذهنم گريخته است . مي دانم ! اما باور كن ساده نبود
و هنوز كسي به تصحيح آن قلم سرخ در دست نگرفته و عينك ذره بيني به چشم نزده . هنوز زنده ام و نفس مي كشم . هنوز مي نويسم . در ادامه آنچه قبلا بوده ام و هنوز تبديل نشده ام به يك نمره با سرنوشتي محتوم . رد يا قبول . من هنوز "من" ام

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

شر الامور


تازگي ها چه لذتي مي برم از موسيقي كلاسيك . از موزارت و بتهوون و ويوالدي .
يه نظريه موقع خوندن "آبي تر از گناه" به ذهنم رسيد كه خيلي جالبه . به نظرم همه هنر ها و همه علم ها خصوصا رياضيات و هندسه يه جور هايي به هم مربوطند
ساختار روايت "آبي تر از گناه " خيلي هندسي است . هر فصل شبيه يك زاويه است و اين زاويه ها در دل همند و از خيلي تند در فصل هاي اول كتاب پله پله به سمت زاويه هاي باز تر مي رود و در فصل آخر نويسنده اجازه مي دهد كه در يك افق صد و هشتاد درجه به اطرافت نگاهي بياندازي و شخصيت ها و حوادث را با ديد كامل ببيني هر چند كه نا خوداگاه آدم به اين فكر مي افتد كه شايد باز هم بشود زاويه را باز و باز تر كرد
ديشب با ني ني يك فيلم عالي ديديم به اسم "مرگ و دوشيزه باكره" روايتش معركه بود معركه . بسيار هنرمندانه بود . فيلمي بود از رومن پولانسكي . يك جاي فيلم من ديگه زيادي هيجان زده شدم و از جا پريدم . ويك مشت نسبتا محكم زدم به دم دستي ترين چيزي كه كنارم بود و اون چيزي نبود جز"هد اند نك" يك فيزيك دان بنده خدا كه عينك زده بود و سرش رو گذاشته بود روي پاهاي "مهربان همسر"
به نظرم با خوندن هندسه و گرافيك مي شه ساختار هاي روايي جديد براي داستان نويسي كشف كرد . با گوش دادن مداوم موزيك مي شه پرداخت هاي جذابي براي سوژه ها پيدا كرد و ذره ذره خلق كرد
همه هنر ها دريك نقطه در قلب زمين به هم مي رسند . هنر معجزه مي كند و مي تواند انسان شكنجه شده و شكنجه گر را در يك فاصله نزديك كنار هم بنشاند كه هر دو در آرامش به موزيك شوبرت گوش كنند . قطعه اي به اسم "مرگ و دوشيزه" فيلم ديشب واقعا عالي بود
اين "و ديگران" محبوبه مير قديري هم بدك نيست . هر چه باشد از "و از شيطان اموخت و سوزاند" كه بهتر است اول بايد به اين حقيقت دلپذير اعتراف كنم كه پرچم زنانگي بر بالاي قله ادبيات داستاني ايران مدتي است كه به احتزاز در امده بي شك زنان داستان نويس حالا در اكثريت هستند . حالا ديگه نوشتن از عشق هاي ديوانه وار زنانه و حس هاي خود ويران گري و مازوخيسم زنانه سوژه هاي تكراري به حساب مي اد.
هر چند در بينشان شاهكار كم پيدا مي شود اما خود اين موج زنانگي در ادبيات آثارش را خواه نا خواه خواهد گذاشت و چه بهتر و چه بهتر كه هر چه بيشتر و بيشترباشد . زن ها به اندازه همه تاريخ حرف دارند كه از بغض هاي فرو خورده شان بگويند و از جنس دوم بودنشان از بد جنسي ها و نفرت ها و عشق هايشان كه در انباري تاريك ذهنشان پنهان شده و تجربه هاي مشترك شان
اين بار چندم است لابلاي قصه از حس و خاطره اولين منس و تلارك مي خوانم يا اولين سكس
من چند ماه پشت سر هم چيزي نخوندم و بعد يك دفعه كورس سينما و ادبيات گذاشتم اما يك جور هايي ديگه خسته شدم يعني ديگه نمي تونم از داستان هاي متوسط لذت ببرم
شايد بزنم تو فاز" روزه " و تا مدتي بي خيال بشم. شايد تصميم كبرا بگيرم كه تا هزار روز حق خواندن و ديدن نداشته باشم . اگر خماري خيلي فشار آورد مي آيم همين جا و خودم براي خودم قصه تعريف مي كنم.
اصلا انگار اين خير الامور به زندگي من نيامده

شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

از ديد و بازديد هاي عيد متنفرم



مدت هاست كه هر شب كابوس مي بينم و هر كدام در ادامه و تاييد كابوس شب هاي پيش مثل قصه هاي دنباله دار . اين قدر كه در خواب همه به من گفته اند كه يك سه واحدي زبان را افتاده ام و پاس نكرده ام كه باورم شده . اين روز ها صبح كه مي شود تا يك ليوان بزرگ و غليظ قهوه را ننوشم باورم نمي شود كه صبح شده و بخش ها تمام شده و هيچ واحدي جا نمانده است همه وحشتي را كه با آن دست و پنجه نرم مي كنم توهم بوده است . بايد همانطور با صورت نشسته بنشينم پاي كامپيوتر و خودم را لابلاي خبر ها و نوشته هاي ديگران گم كنم . پنهان كنم .
فكر مي كنم كمتر از سه ساعت با رفيق 15 و يا شايد 16 ساله بودم اما مدام كلماتش را براي خودم تكرار مي كنم .
راستي اين "بي بي پيك" هم كتاب مزخرفي بود
اولين داستانش را كه خواندم بد جوري توي ذوقم زد راجع به زن و مردي بود كه يك جور توجه خاص يا مثلا سايه عشق بينشان جرقه مي زد و بعد تصميم گرفتند با هم به مسافرت بروند و ميزبان رخت خواب هايشان را كنار هم انداخت اما آنها نتوانستند با هم عمليات فيزيولوژيك –دراماتيك خاصي انجام بدهند . در ضمن دو مرد ميانسال هم در ويلاي همسايه داشتند با دو تا خانم كاسب حال مي كردند... كه مثلا داستان به يك جور مقايسه برسد
نويسنده ساكن ايران نيست . اين را مي تونم با اطمينان بگم. اولا كه يه جور وسواس دارد كه شخصيت ها رو اسم گذاري نكنه تا به يه جور انسان هر زماني و هر مكاني برسه . من خودم هم گاهي از اين ايده ها به سرم مي زنه . مي خوام بگم كه خيلي ايده خنك و لوسي از آب در آمده بود . تمام آدم هاي اين مجموعه داستان يك زبان داشتند و يك شخصيت . اسم هم كه نداشتند . خلاصه ملغمه اي درست شده بود كه مي توانستي كتاب را باز كني و بعد از خواندن چند صفحه اصلا متوجه نشوي كه داستان عوض شده و داستان قبلي تمام شده
هر داستاني بايد براي اين كه خواننده رو با خودش همراه كنه بايد بتونه حداقل در يكي دو سطر خواننده رو در جا ميخ كوب كنه . بايد بتونه دست كم يك لحظه نفس مخاطب رو در سينه حبس كنه و بعد شروع كنه به سخن راني كردن و خاطرات و درونيات خودش رو به اسم " حقايق" به خورد ملت بده. دم دستي ترين شگرد ها استفاده از سكس و خشونت است همانطور كه فيلم هاي هاليوودي از آن به جا و نا به جا استفاده مي كنند . اگر آدم بخواهد ريسك كند و از شگرد جديدي استفاده كند . خيلي خيلي زياد" استادي و مهارت" مي خواهد . قضيه سهل و ممتنع است كه مي تواند داستان را به كلي از هستي ساقط كند
توضيح اين كه سوژه اغلب داستان ها در اين مجموعه جذاب است اما چنان پرداخت ملال آوري دارند كه آدم از نشر نيلوفر تعجب مي كند كه ناشر كتاب است
اين نظريه كه از ايران بري و بعد به فارسي دري بخواهي داستان بنويسي آن هم با نشخوار كردن خاطرات گذشته يك فرض از پيش شكست خورده است اين را به خاطر بسپار
شايد هم علت اين نقد تند و تيز چيز ديگري باشد
قصه هاي بد و ابتدايي و پر از اشكال مثل فيلم هاي بد ساخت و احمقانه و مثل آدم هاي رشد نيافته و سطحي اذيتم مي كنند
از ديد و بازديد هاي عيد متنفرم مخصوصا با آدم هاي كژ و مژ و لعنتي . ازم انرژي مي گيره. تازه آنچه ديروز گذشت "ديد" بود و هنوز "باز ديد" مونده . به كلي از اين عيد سعيد باستاني حالم به هم مي خوره . يادمه يكي از اينترن ها داوطلبانه تمام هفته اول عيد رو كشيك مي داد . فكر كنم خودم هم سال ديگه يه همچين كاري كنم
بايد و بايد بيشتر و بيشتر بنويسم و بيشتر و بيشتر بخوانم . هر چند اين خواندن به آن نوشتن ممكن است ربطي به هم نداشته باشند
و اين تنها راه نجاتم است از ملال و اصلا شايد خدا آن روز با من بود كه گفت اقرا
همين

پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۶

آن مرد آمد




مشترك مورد نظر برگشت . خيلي غير منتظره . وقتي دم در منتظر بودم كه كس ديگري بالا بيايد . در چهار چوب در ظاهر شد با همان كاپشن قرمز هميشگي . از ديدنش خشكم زد . در دلم براي يك لحظه چنان جرقه اي از شادي زده شد كه نتوانستم لبخندم را پنهان كنم . آن مرد آمد و در چشم هايش چيزي عوض شده بود. چيزي نبود . چشم هاي درشت اش پر از جاي خالي چيزي بود كه نگذاشت بغلش كنم . صدايش هم عوض شده بود . و استدلال كرد كه كل اين ماجرا براي اين بوده كه عملا به من چيز هايي را بفهماند
وقتي داشت ايميل هايش را چك مي كرد از پشت دست هايم را دور شانه هايش حلقه كردم و بوي آشناي تنش را حس كردم
هميشه و هميشه از ايمپالساتيو بودنم در عشق لذت مي برده ام و از اين كه وقتي مي خواهمش همه تنم به يكباره مي شود نياز و دلم پر مي شود از حسرت يك بوسه به نوك انگشتانش.
ولي خودش را كنار كشيد
اين يك بازي است . من از نيازم به تو لذت مي برم و تو هم اين را مي داني و مي داني كه اگر هم باز خودت را كنار بكشي باز هم و باز هم به دنبالت خواهم آمد
اين بازي ديوانه كننده است و فقط در يك جا متوقف مي شود جايي كه من از اين بازي خسته شوم . من مهره فاعل هستم و كنار كشيدن من بازي را پايان مي بخشد پس تو اين خطر را بايد درك كني و اگر از بازي لذت مي بري آن را به جا هاي باريك نكشاني
و حالا من و مشترك مورد نظر در يك جاي باريك به سر مي بريم . من اين جا پاي كامپيوتر نشسته ام و دارم تايپ مي كنم كه آروم بشم و با گوشي موسيقي گوش مي كنم و او هم در اتاق خواب دراز كشيده .
مثل يك دختر بچه تخس دارم حساب مي كنم كه اگر از همه "او" صرف نظر كنم در جعبه اسباب بازي هايم ديگر چه دارم كه سر گرمم كند
آخرين روز سال گذشته را با رفيق 13 ساله بودم
مي توانم زانو بزنم در برابرش وقتي كه دارد به من اطمينان مي دهد كه آرزو هاي دور و درازم را فراموش نكنم .
و مي نويسم اين آخرين و تنها ترين سنگر من است. راستي سينما را هم دارم مي تونم به وودي الن عشق بورزم همانطور كه قبلا مريد مخملباف بودم
و تازگي ها دارم كم و بيش با سينماي جهان آشنا مي شوم
خداي من چقدر در اين دنيا نويسنده و كارگردان و نقاش و عكاس هست كه بشود كشف شان كرد و از كار هايشان لذت برد .
خب حالا ديدي من چقدر اسباب بازي هاي با حال دارم ؟
جدي جدي دارم به اين سووال جواب مي دم و حالا هم دارم مي رم كه يه فيلم جديد ببينم

چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶

مشترك مورد نظر شما در حال حاضر در دسترس نمي باشد



دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است لطفا بعدا شماره گيري كنيد. و نا اميد نمي شوم آن قدر شماره مي گيرم و مي گيرم كه خودم از اين تكرار بي هوده وحشت مي كنم
صداي بوق اشغال نا اميدم نمي كند و نه اين جمله لعنتي كه مشترك مورد نظر شما در حال حاضر در دسترس نمي باشد لطفا بعدا شماره گيري كنيد
ديروز يكسره رمان " روزگار آقاي مايكل . ك " رو خوندم كه سال 2003 برنده جايزه نوبل شده است . مي خواهم فراموشش كنم اما دستم بي اراده به سوي تلفن مي رود . شايد مشترك مورد نظرم را با تلفن ثابت پيدا كنم اما نه تنها تفاوتي كه دارد اين است كه حالا صداي زنك در همه اتاق مي پيچد : مشترك مورد نظر شما .... و به اين ترتيب همه مي فهمند كه چه اتفاقي افتاده است
نوه سفيد و پشمالويمان از روي طاقچه اتاق خواب نگاهم مي كند با چشم هاي سياهش . مي خندم . خب براي همه پيش مياد . و نوه مان چشم هايش را نمي بندد و نگاهش را هم نمي چرخاند . ته دلم خالي است اما باز مي خندم . روي تخت غلط مي زنم و سرم را روي بالش مشترك مورد نظر مي گذارم و نفسم پر مي شود از بوي تنش موبايل را دوباره برمي دارم و شماره اش را مي گيرم. مشترك مورد نظر شما در دسترس نيست . بلند مي شوم. در پذيرايي ياسمن با آن حالت رخوت انگيز و آرام اش در قاب طلايي اش دراز كشيده و از ميان پلك هاي نيمه بازش " جنون شماره گرفتن" ام را نگاه مي كند و مي شنود كه مشترك مورد نظرم كيلومتر ها از من دور است و نمي خواهد كه صدايم را بشنود
سينما تمدن يك شبه همه جذابيتش را از دست داده و بخصوص كه " آخرين پادشاه اسكاتلند " يك احمقانه تمام عيار بود و اين آخرين فيلمي بود كه با مشترك مورد نظر نگاه كرديم . مثل همه اين شب ها كنار هم دراز كشيديم پاي تلويزيون و سر من روي شانه هايش بود و .... شانه هايش ..... يك بار ديگر شماره اش را مي گيرم . دستگاه مشترك مورد نظرم خاموش است . انگار كه هيچ وقت چنين شماره اي وجود نداشته است وپسري نبوده كه موقع مساله حل كردن يا اضطراب ناخن هايش را بخورد .... ناخن هايش ..... باز موبايل را بر مي دارم و شماره اش را مي گيرم . مشترك مورد نظرم هنوز هم در دسترس نيست انگار كه هيچ وقت در دسترس نبوده است انگار نه انگار كه اگر خواب بد مي ديدم به اندازه يك غلط زدن در دسترسم بود كه مرا ميان بازو هاي مردا نه اش پنهان مي كرد تا من خودم را گوله كنم و سرم را ببرم زير پتو و بگذارم كه بغلم كند و گوش هايم پر شود از صداي تپش قلبش و چند دقيقه ديگر او لبه پتو را بالا بزند و بپرسد كه " اسكيژن بهت ميرسه يا نه ؟ " آخ ! اسكيژن .....باز هم شماره اش را مي گيرم و باز هم در دسترس نيست نيست نيست نيست
يك مسيج را كه برايش فرستاده بودم هزار بار با حرص به خودش فور وارد مي كنم و سكوت فقط سكوت است
به نظر مي رسد مشترك مورد نظرم به كل فراموشم كرده است. و من به اين فكر مي كنم كه هيچ نشانه اي دور و برش نيست كه مرا به يادش بياورد و فقط يك تصوير از او مي بينم كه با يك شن كش در باغچه ويلاي شمال در حال كار كردن است وقتي كار مي كند با چنان پشت كاري غرق كار مي شود كه چيزي حواسش را پرت نمي كند و عزيز كه چاي ريخته صدايش مي زند و او خسته است اما دست از كار نمي كشد تا تمامش نكند عزيز باز صدايش مي زند و آقا جون چيزي راجع به سرد شدن جاي مي گويد و اين كه چاي داغ در اين هواي سرد و باراني مي چسبد و مشترك مورد نظر من كه كار را تمام كرده مي رود كنار شيري كه در حياط است تا دست هايش را بشويد صداي زنگ تلفن بلند مي شود . دلم مي خواهد مشترك مورد نظر همانطور كه دست هايش را خشك مي كند گوش هايش را تيز كند كه ببيند كيست كه زنگ زده و با خودش فكر كند كه شايد "من " باشم . الارم موبايل را مي شنوم يك اس ام اس جديد رسيده است . موبايل را برمي دارم و به خودم مي گويم كه شايد " او" باشد . چشم هايم را مي بندم و باز مي كنم. اما "او" نيست . بانك اقتصاد نوين است كه يك پيام تبليغاتي در مورد خدمات بانكي فرستاده است
عزيز گوشي را به طرف مشترك مورد نظر من مي گيره و ميگه : بيا پسرم مهين خانوم مي خواد باهات حرف بزنه . ته دلم خالي است اما مي خندم . چيزي شبيه يك شوخي لوس و بي نمك است كه داره زيادي طول مي كشه
مي خندم و مي گم نه ! دايي جون مزاحم نمي شيم اما قبول نمي كند و مي گويد كه حتما بايد بروم و دلش براي شوهرم تنگ شده و خيلي وقت است كه ما را نديده . تا شب چند ساعت مانده ؟ بايد مجدد به دايي زنگ بزنم بايد بگويم كه او نيست و من " تنهايي" نمي توانم كه ....تنهايي ... گوشي موبايل را بر مي دارم . دستگاه مشترك مورد نظر ...... زنك هنوز حرفش را تمام نكرده كه موبايل را پرت مي كنم . ديگه زنگ نمي زنم . زنگ نمي زنم . مسيج نمي فرستم و فراموشش مي كنم
جشن مي گيرم . يك فيلم جديد و مشروب و جعبه هاي شيريني عيد و بشقابي پر از ميوه هاي پوست كنده و خرد شده و ورقه هاي نازك سيب . درست همان طور كه او دوست دارد .
مي توانم تا آخر عمرم همين طور جشن بگيرم و خوش باشم و به سينما و مسافرت هاي دسته جمعي با دوستام برم و سيگار بكشم و اين درست همون چيزيه كه مشترك مورد نظرم روعصبي مي كنه
درست مثل بچه اي كه براي جلب توجه مادرش همه كار مي كنه و حتي سرش رو به ديوار مي كوبه
از كي تا حالا اين قدر احمق و كودن شدم ؟
شماره ويلا رو مي گيرم . آقا جون گوشي رو بر مي داره . سلام و احوال پرسي مي كنم و سال نو رو تبريك مي گم . احوال عزيز رو مي پرسم . تشكر مي كنه و ميگه كه مهران بيرون توي حياط است و داره با شن كش خاك باغچه رو صاف مي كنه و عزيز هم براي همه چاي ريخته و داره مهران رو صدا مي زنه براي چاي و اين كه هوا سرد است و باراني و اين كه جاي من آنجا خالي است و چاي داغ كه در اين هواي سرد مي چسبد . مكث مي كنم و مي گويم كه به مهران سلام برساند و او مي گويد كه حتما و خداحافظي مي كند . مشترك مورد نظر من دست هايش را خشك كرده و ليوان چايش را برداشته و دارد عزيز را نصيحت مي كند كه قند كمتر بخورد و رعايت سلامتي اش را بكند و چايش را بدون قند هورت مي كشد .
وسايلم را برداشته ام . كتاب ها و لباس ها و مسواكم را . چند تا فيلم خوب رو هم بر مي دارم و براي دايي مي برم حواسم هست كه فيلم ها صحنه نداشته باشند .
قبل از رفتن خودم را در آينه نگاه مي كنم . ته دلم خالي است اما مي خندم . در را قفل مي كنم و ميروم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

لحظه مقدس ارگاسم


خنده زياد دل را قسي و عقل را زايل مي كند
مومن دلش نازك است و ايكي ثانيه اشكش سرازير مي شود و اين خود از نشانه هاي ايمان است
هر كس براي راه رضاي خدا يك سي سي اشك بريزد در قيامت و در آن روز كه شعله هاي آتش از هر سو زبانه مي كشد هزار متر مربع آب خنك به سوي او سرازير مي شود
از اين دست احاديث و روايات معتبر كم نداريم . نمي دونم ريشه اين اندوه پرستي از كجا مياد ؟ چرا هر كس مي خواد به خدا نزديك بشه فكر مي كنه بايد دلش بشكنه و زار زار گريه كنه ؟ مساله فقط مذهب نيست . اخيرا اين جمله رو جايي خوندم : دوستي را كه با او بخندي ممكن است فراموش كني اما دوستي را كه با او گريه كني هرگز فراموش نخواهي كرد
همه اين آسمون ريسمون ها رو بافتم كه از ديشب حرف بزنم كه سينما" تمدن" غوغا كرده بود . اول "ساعت بيست و پنجم " بعد " بيست و پنج گرم " بعد كه ني ني رفت و خوابيد چراغ ها رو خاموش كردم و صداي تلويزيون رو بستم و يك فيلم از اينگمار برگمان با زير نويس فارسي زدم توي رگ و درست موقعي كه مخم داشت هنگ مي كرد و شخصيت ها و صحنه هاي مختلف فيلم ها در ذهنم با هم مخلوط مي شد فيلم" مچ پوينت " رو ديدم . كه فيلمنامه تو در توي اون و حس تعليق كشنده اي كه در يك ربع آخر فيلم داشت به كل ديوونه ام كرد . فيلم كه تموم شد ساعت چهار صبح بود ولي خوابم نمي اومد . حس مي كردم سرشار از حس لذت ام .يك جور حس سبك باري خالص . هيچ سرزنشي و هيچ حس بدي در عميق ترين لايه هاي ذهنم هم نبود . چنان همذات پنداري وحشتناكي با شخصيت ها پيدا مي كنم كه شگفت انگيز است
فكر كردم يك فيلم ديگه ببينم اما ترسيدم فيلم خوبي نباشد و عيشم را منقص كند . همينطور جلوي تلويزيون نشسته بودم و بالش مچاله شده را بغل كرده بودم كه در يك لحظه كشف و شهود به نظرم رسيد : اگر مي شد زنگار لعنتي اين احساس گناه هاي احمقانه را از آيينه " لذت" پاك كرد و به يك جور لذت با درجه خلوص بالاتري رسيد شايد آن وقت مي شد لذت را به جاي اندوه تقديس كرد و با آرامش از" بودن" لذت برد .
و خلاصه اين كه : لذت غني شده حق مسلم ماست
و تازگي ها دارم به اين اعتقاد مي رسم كه همه جنايتكار ها و بنياد گراهاي دو آتشه و همه مطلق گرا ها جنگ طلب ها و همه دگماتيسم هاي يك دنده موجودات بيچاره اي هستند كه نمي توانند لذت ببرند . لذت از خوردن و خوابيدن و گشني كردن از دفيكيشن و يرينيشن از قهر و آشتي از ديدن زن و مرد و لباس زيبا از سلانه سلانه قدم زدن در پياده رو به قول سهراب گاز زدن اين سيب با پوست يا به قول كيارستمي از طعم گيلاس
من جدا فكر مي كنم اگر ميشد يك جوري طعم لذت واقعي و ناب رو به بن لادن هم چشوند دست از نسل كشي بر مي داشت

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵

كاري از هادي خرسند به مناسبت چهارده فوريه



- حاجی ‌آقا ناز والنتانتون
هرچی والنتانه به قربانتون
والنتاناتون بی بلا ایشالله
سال دیگه کرب و بلا ایشاللا
چه خوبه اینِ چاردهم ِ فوریه
میگن روز عاشق و عشاقیه
دلم میخواست جمعی‌رو مهمون کنم
والنتانتونو چراغون کنم
خواستم بیان شادی کنن بخندنبه
والنتانتون دخیل ببندن
اما دیدم بهتره با ما باشین
با صیغه‌ها تو خونه تنها باشین
شاید بخواین کلی والنتان کنین
لازم که نیس به همه اعلان کنین
- ممنونم از تبریک تو ضعیفه
حموم میرم لنگ بیار و قدیفه
من که سه تا عیال عقدی دارم
سه چار تا هم صیغه‌ی نقدی دارم
والنتانم طول میکشه سه ساعت
بعدش میرم برای استراحت
- بیوه‌های شهید ولی چی میشه؟
منتظر والنتانن همیشه
- بیوه‌های شهید که دیگه پیرن
اونا باهاس روزه‌ی عشق بگیرن
بگو والنتان بی والنتان بابا
از کمر افتادم به قرآن بابا
والنتان اومد دل مارو شاد کرد
در عوضش این فتق کوفتی باد کرد
نیستم دیگه مثل قدیما راغب
والنتانم داره چقد عواقب
- حاجی آقا بازم ناشکری کردین
ماشالله بازم شوما خیلی مردین
جوونای امروزی‌رو ببینینو
یا پای صحبتشون بشینین
انگار اگه عمل کنن میمیرن
فقط نامه میدن و کارت میگیرن
هپی والنتان میگن از راه دور
انگار دیگه نه بنیه دارن نه زور
یه عده هم خیلی که باشن سمج
بند میکنن به ایمیل و تکث مسج
- من حاج خانوم خیلی انرژی داشتم
چقد والنتان همه جا میکاشتم
وقتی میرفتم مثلاً زیارت
توی حرم دست میزدم به غارت
هرچی در اون گوشه کنارا زن بود
انگار واسه پیشرفت کار من بود
توی حرم برای هر سلیقه
پیدا میشه خانوم برای صیغه
اول سلامی به امام میکردم
بعدش به اون خانوم سلام میکردم
بیخ گوشش: خواهر والنتان میشی؟
وقت ندارم. الساعه ، الان میشی
کجا؟ مسافرخونه پشت صحنه
بدو همینجور بیا پابرهنه
یه مشتی پول توی ضریح میریختم
سوی مسافرخونه میگریختم
والنتانم رو نقشه و اصول بود
زیارتم هم این وسط قبول بود
- حاجی‌آقا قربون شیر پاکت
نگو نگو که شد دلم هلاکت
جون شوما منم والنتان میخوام
دبه نکن همینجا الان میخوام
- آخ ضعیفه رحم بکن به جونم
والنتانم زد به فشار خونم
محرمه ماه عزاست خانوم جون
عزای سید شهداست خانوم جون
سینه زنی خوبه والنتان چیه
مرده‌شور چاردهم فوریه
- باشه حاج‌آقا دستتونو خوندم
خوبه به امید شوما نموندم!

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

"کتاب خواندني و ارزشمند " ازآن سال ها و سال هاي ديگر



حمزه فراحتي نويسنده کتاب، در بخش ها ي پاياني اثر خود، متني از يک زنداني سياسي را آورده است. نويسنده - محسن درزي - واقعيتي راتصوير مي کند که به يک داستان استاد انه پهلو مي زند.

آن شب
تقريباً بيست و پنج سال پيش، من تماشاچي "مرگ خود" در زندان اوين بودم. نمي دانم بند دو يا سه بوديم. در هر حال، اولين اطاق طبقه پايين که نصف اتاق هاي ديگر بند و اگر درست تخمين زده باشم، چهار متر در شش و يا هشت متر است و حدود بيست الي سي نفر در آن زنداني بوديم. از چهاردهم تيرماه که به اوين آورده شدم، اين دومين اطاقي بود که در ان سر مي کردم. ترکيب ساکنين اطاق متفاوت بود ولي مي شد آن ها را در چهار گروه دسته بندي کرد.
1- دو نظامه ها، کساني که در دوره "اعليحضرت" نيز زنداني بودند. مثل خودم. 2- کساني که قبل از "فاز نظامي" به خاطر فروش نشريه و مشابه آن دستگير شده و در شرايط جديد گير کرده بودند. 3- مشکوکين. کساني که به قول خودشان از طريق "قيافه شناسي" در خيابان ها شکار شده بودند. 4- مجاهديني که در خانه هاي تيمي دستگير شده بودند و ساکنين اطاق به آنها به چشم اعدامي هايي که امروز و فردا "مي زنندشان" نگاه مي کردند. آدم هاي آرامي بودند. هميشه در گوشه اي نشسته و نوبت خود را انتظار مي کشيدند.
احساسم به آن ها ترکيبي از احترام، دلسوزي و تاسف بود. حيف اين جان هاي جوان نبود که طعمه مرگ زودرس شوند؟چند نفر از ساکنين اطاق را نيز از قبل مي شناختم. اگر بخواهم تک تک آدم ها را توصيف کنم، حتي اگر بتوانم و صندوق خاطراتم اجازه دهد، باز هم کار بيهوده اي ست. همه تشنه خبر بودند. خبرها را کساني که تازه وارد مي شدند، مي آوردند. من جزو کساني بودم که در همان محدوده کوچک و بسته خيلي قدم مي زدم. تند تند قدم مي زدم. اين طوري برايم بهتر بود. آرامم مي کرد.
"آن شب" يکي از شب هاي شهريور بود و اطاق زندگي روزمره را سپري مي کرد. دقيقاً چه تاريخي؟ نمي دانم. حتي شک دارم که اواخر مرداد يا اوايل مهر بوده باشد. من نه آدم دقيقي هستم و نه توانايي ثبت جزئيات لحظات و روزها را در ذهن دارم. اگر چه تصاوير خاطراتم سياه و سفيد نيستند، اما ذهنم مثل دوربين هاي "پولارويد" است، از همان هايي که در جا تصوير گرفته شده را ظاهر مي کند و تحويل مي دهد. اين گونه عکس ها به مرور زمان رنگ و کيفيت خود را از دست مي دهند، اما با کمي دقت، جزئيات ثبت شده در آن ها را مي توان ديد. انکار اين تصاوير و جزئيات شان ممکن نيست، زيرا که وجود دارند، حتي اگر کيفيت نداشته باشند. اين ها را به اين دليل نوشتم که اگر کسي مدعي شد که فلان روز بود و نه بهمان روز، به دروغ گويي متهم نشده باشم.
ساعت خاموشي 9 شب بود، هر چند که خاموشي واقعي وجود نداشت. هم فشار نگهبان ها و هم خواست ساکنين اطاق بود که نظم شب و روز رعايت شود. شب، فرصتي ست براي زنداني که خودش باشد، به خانواده اش فکر کند، يواشکي گريه کند، آن چه را که در بازجويي ها بايد بگويد مرور و در ذهن خودش سازماندهي کند، با ترس هايش کنار بيايد، خستگي انتظار و بلاتکليفي را از تن و روان به در کند و اگر بخت يار بود، اگر کابوس مجال داد، بخوابد. آن شب نيز براي خواب آماده مي شديم. آماده شدن براي خواب مراسم داشت. مراسم خواب! با چاشني دائم لجبازي ها، کوتاه آمدن ها، شوخي ها و خنده هايي که بي موقع گريبان همه را مي گرفت. خنده وقتي بيايد و جلوي آمدنش را بگيري، خود باعث خنده بيشتر مي شود. خنده هاي نيمه شب، خنده هاي هيستريک هستند. پتوها نيز مي بايستي عادلانه تقسيم مي شدند تا به همه رسد. گاه زياد بودند و گاه کم. کيفيت شان هم متفاوت بود. برخي پرز داشتند و برا جا انداختن شان کار فني لازم بود، و بالاخره اين که کي کجا بخوابد. آن شب هم مثل شب هاي ديگر زندان بود با همين تصاوير رنگ و رو رفته اي که نشان دادم.
داشتيم دراز مي کشيديم، يا دراز کشيده بوديم، يا با بي خوابي و فکر و تنهايي کلنجار مي رفتيم که در باز شد و چند پاسدار در آستانه در ظاهر شدند: - تو، بيا بيرون... تو هم بيا، اوي با توام. - من؟ - نه... اون يکي، تو بگير بخواب!- تو هم بيا... تويي که گفتي من... آره، تو!
گيج خواب و بداري بوديم. گيج اين که چه شده است، چرا؟ براي چه؟ چه مي خواهند؟ گيج شلوار به پا کردن، از روي ديگري رد شدن، دست و پاي بغل دستي را له کردن. آه که گيجي چقدر دردناک است. سه نفر از ما را بيرون کشيدند. انتخاب شان "سليقه اي" بود. يکي را دوباره هل دادند که: - تو نه! و يکي ديگر را به جاي او بيرون کشيدند. هيچ کدام از آن ها "سرپوش" نداشتند، يعني که "کوکلس کلان" نبودند. نگهبان هاي بند خودمان و "زير هشت" بودند. شوخي مي کردند، متلک مي گفتند، مي خنديدند و در فضاي اطاق توهم، ترس، ناباوري به لحظه آتي و بي اطميناني پخش مي کردند. اطاق در خودش "قوز" کرده بود. من جزو سه نفر پاشنه در بودم. به خودم فحش مي دادم که: "خاک بر سرت با اين قيافه تابلو که داري!" راه را باز کردند که وارد راهرو شويم و در با تهديد و تشر که: "اطاق بخوابد!" پشت سرمان بسته شد. گيج بوديم. هزار تا حدس مي زديم که به يکيش هم باور نداشتيم: "حتماً براي باربري يا نظافت مي برند. شايد هم برنامه جابه جايي در بندهاست. ولي نه. اگر موضوع جا به جايي است پس چرا نگفتند وسايل مان را برداريم!" چند تراکت پارچه اي متعلق به گروه هاي سياسي توي راهرو بود. در ميان آن ها تراکتي از مجاهدين با عکس سرخ مهدي رضايي توي چشم مي زد. شروع کردند به نوار نوار کردن پارچه چلواري همان تراکت. پارچه، راحت مثل آب خوردن جر مي خورد. آن روزها هنوز "چشم بند" توليد نشده بود. به هر کدام مان يکي از آن نوارها را دادند: "چشماتونو باهاش ببندين!" نگهبان ها هميشه مي خواهند که چشم بند محکم و چند لايه باشد و زنداني چشم بند نازک، يک لايه و پر ديد را ترجيح مي دهد. همين عمده ترين دليل مشت و لگد خوردن زنداني مي شود. من در اين کار خبره بودم. کنجکاو نگاه کردن و ديدن و از آن مهم تر، زير دستور نرفتن. اين شيطنتي است که زنداني دوست دارد و نگهبان از آن بدش مي آيد. چشم بندها بسته شدند. نوار را روي چشم هايم بستم و از پشت آن که نگاه کردم چشم راستم سفيد و چشم چپم قرمز مي ديد. گويا تکه اي از مهدي رضايي روي چشم چپم بود. پشت سر هم توي راه پله ها ايستانده شديم. درهاي اطاق هاي ديگر باز مي شد و رد ميان سر و صدا، توهين، دري وري، مسخره بازي، متلک، تحقير و تو سري، چند نفر ديگر به جمع ما اضافه مي شدند و در بعدي، درهاي بعدي. نمي توانستم سر و ساماني به افکارم بدهم: ما را کجا مي بردند؟ براي بازجويي نمي تواند باشد. انتخاب ها روي موضع سياسي نيست. اگر براي نظافت مي برند... اگر براي باربري مي برند... پس چرا... اصلاً من... "خاک بر سرت محسن با آن قيافه تابلوت!" و اطاق به اطاق به صف مان اضافه مي شد. دست به شانه شديم. راه افتاديم. دمپايي ها به صدا در آمدند. بعضي ها سکندري مي خوردند. شانه جلويي را مهربانانه و اطمينان بخش فشار مي دادم. با اين کار به خودم دلداري مي دادم.
روز به روز وضع زندان بدتر مي شد و رفتار نگهبان ها بدتر از آن. قديمي ها، آن هايي که قبل از تابستان 60 در زندان بودند، مي گفتند که در اوين از اين خبرها نبود. جمعيت زندان تساعدي بالا مي رفت و گفته مي شد که بساط شکنجه و شلاق برقرار شده است. از بيرون خبرهاي خوبي نمي رسيد. ترور و فاز نظامي مجاهدين جايي براي تحليل نگذاشته بود. نماز جمعه به نماز وحشت تبديل شده بود. اعدام هاي دسته جمعي شروع شده بود. آدم ها وارد اوين مي شدند و پس از اقامتي کوتاه، قبل از سپردن نام شان به خاطر، به سفر مرگ مي رفتند. کساني که حافظه قوي تري داشتند و مي توانستند اسم ها را به خاطر بسپند، در روزنامه ها نشان مي دادند: "اين فلاني ست. همان که اون ته مي خوابيد و اين بهماني ست، هماني که هميشه مي خنديد" همه خود را در نوبت مرگ مي ديدند. يک ميليون بار به خودم گفتم: "اين ها مي کشندم" و يک ميليون و يک بار مي گفتم: "ولي آخه چرا؟ من که کاري نکرده ام!"
اين ها را يادآوري کردم که بگويم آن شب و در آن صف، خود را با سرعتي سرگيجه آور سوار بر قطار مرگ يافتم. بايد اين حس لعنتي را کنار مي زدم. نبايد باور مي کردم، حقيقت نداشت. نمي توانست حقيقت داشته باشد. من حتي دادگاه نرفته بودم، پس چطور ممکن است پاي مرگ کشانده شوم؟ حتماً قرار است چيزهايي را در آشپزخانه جابجا کنيم. شنيده بودم در حال تعمير آشپزخانه هستند. خود لاجوردي اين را در اطاق مان گفت. آمده بود و با قديمي ها "گپ دوستانه" زده بود. زنداني ها از اين که به آنها هر سه وعده فقط نان و پنير و غذاي سرد داده مي شد، شکايت داشتند. لاجوردي جواب داده بود که: "تقصير خودتان است. بايد خبر مي کردين که مي خواهين وارد فاز نظامي بشوين. آمادگي نداشتيم پذيرايي کنيم" شوخ طبع بود، مثل زهرمار! مي خواست بحث سياسي راه بيندازد ولي کسي تمايلي نشان نداد. همه دوست داشتند در مورد سرعت رسيدگي به پرونده شان، امکانات محدود اطاق ها، توالت، غذاي سرد و از اين قبيل حرف بزنند. او هم از جبهه ها مي گفت، مزاح مي کرد، کنايه مي زد ولي آرام بود. همان دم در اطاق نشسته بود. با کساني که در زندان شاه با او هم بند بودند، بيشر صحبت مي کرد و آن ها را با اسم کوچک صدا مي کرد. در آن زمان من هم يک هفته اي بر اساس تبعيد و جابجايي در زندان، هم بندش بودم. مي دانست دو نظامه هستم ولي شناخت بيشتري نداشت. آره! حتماً مي برند که در آشپزخانه کاري کنيم، باري را خالي کنيم، چيزهايي را جابجا کنيم. خود لاجوردي گفت. حتي اگر دروغ هم باشد، باز اميدي در آن هست و اميد هميشه جرات مي دهد. جرات مي دهد که با دستم شانه جلويي را فشار بدهم و جلويي شانه بعدي را. اميد هم واگير دارد. سرايت مي کند.. هر چه نا اميدي و ياس هم به همان اندازه مسري ست. در ان قطاري که به سمت ناکجا آباد در حرکت بود، از صندلي اميد به صندلي نا اميدي نقل مکان مي کردم و بالعکس.
از زير هشت رد شديم. وارد راهرويي ديگر و راهروي بعدتر و سپس راه پله ها، نگهبان ها، نگهبان هاي بيشتر و بعد از آن نورها، مهتابي ها، نور سفيد، نور سرخ، سرخ و سفيد، از پشت چشم بند نازک! نمي دانم صف مان چند نفر بود. فرصتي براي شمارش نبود. فرقي هم نمي کرد. از بندهاي ديگر به قطارمان اضافه تر مي شد. اکنون ديگر راه رفتن سخت شده بود. يکي مي ايستاد، ديگري سکندري مي خورد، دست ها از شانه ها جدا مي شد و نگهبان ها عصبي مي شدند و نعره مي زدند: "هي منافق! کوري؟"، "هي انقلابي!بلد نيستي راه بري؟"، "چشم بندت رو بکش پايين دراز، با توام!" صداي دمپايي ها وقتي هماهنگ بود، مثل رژه و وقتي نا هماهنگ بود مثل بازار مسگرها مي شد. شتلق شوتولوق، ترق و توروق: "برادر چشم بندم خوب بسته نيست... ، نگهبان دمپائيم يک لنگش در اومد... " صف مدام به هم مي خورد، در ترديد حرکت کورمال کورمال، پاها به هم مي پيچيدند، نظم از دست نگهبان ها خارج مي شد، همه را رو به ديوار مي ايستادند، شيلنگ ها، فانوسقه ها، ترکه ها و مشت ها و لگدها به کار مي افتادند، هر کس سهمي مي گرفت و بالاخره دوباره سکوت برقرار مي شد، دوباره کنترل و دستور جريان مي يافت. نظم دوباره برقرار مي شد تا دوباره به هم بخورد.
وارد حياط شديم. چه هوايي! اين هوا را مي بايست دولپي تنفس کرد. چه نعمتي ست اکسيژن. چقدر خوش شانس بايد بود که تابستان، آن هم شب و آن هم در اوين هواي بيرون را تنفس کرد. من اين شانس را داشتم. هنوز هم اگر بخواهم هواي فرحبخش و پر لذت را توصيف کنم، معيارم هواي آن شب است. دلم مي خواهد آن دم و بازدم تا ابد تکرار شود. وقتي آن نسيم پيشاني عرق کرده ام را نوازش کرد، زمان متوقف شد، ماشين سوال هاي بي جواب در کله ام از کار افتاد. همه چيز پايان گرفت، جهان و هستي پس و پيش، گذشته و آينده را از دست داد و در لحظه دم و بازدم خلاصه شد. در لحظه دم و بازدم! قوي ترين پيوندها با زندگي! چقدر دوام آورد؟ نمي دانم. از آن زمان هاي بي زماني بود.
فاصله بين بند، راه پله ها و راهروها تا ساختمان دادستاني را طي کرديم. به دادستاني که رسيديم، باز هم هوا دم کرده و باز هم قطار به ريخته بود. انگار ريل عوض مي کرديم. ترق و توروق، ترق و توروق. توپ و تشرهاي نگهبان ها مثل سوت قطار توي تونل صدا مي کرد. يک گوشه جمع مان کردند. بين نگهبان ها، مسئولين زندان، بازجوها و تصميم گيرندگان بر سر اين که کجا باشيم بحث بود. اين طرف و ان طرف کشاندنمان. در برزخ بلاتکليفي، بي اطلاعي از آن چه در انتظارمان بود، عرق مي ريختيم و اينجا و آنجا چيده مي شديم. از پشت چشم بند نازک همه چيز را، هر چند محو و تار مي ديدم. چشم بندي که روزي در جايي به عنوان تراکت تبليغاتي آويزان بود. راست سفيد، چپ سرخ. بالاخره توانستند به توافق برسند و در گوشه فرو رفته اي از سالن جمع و دقايقي ب حال خود رهايمان کردند. آرامشي موقت برقرار شد. باز پرسش ها به کله هايمان هجوم آوردند. چرا اينجا هستم؟ بايد به ترتيبي، به بهانه اي چيزي از نگهبان بپرسم. اما نه! نبايد بي گدار به آب بزنم، نبايد تابلو بشوم. ميان جمع ماندن و در آن گم شدن، بهترين استتار است. گوسفندي که از گله جدا شود، احتمال رفتنش زير تيغ قصاب بيشتر است. مي توانستم ببينم که توي راهرو، کنار ديوار، تک و توک کساني با چشمان بسته رو به ديوار ايستاده اند. کساني که متعلق به قطار ما نبودند. آدم هاي در هم تا شده، مجسمه هاي رنج، ترديد، حسرت و هراس با دست هاي آويزان بر پهلوها، سرهايي فرو افتاده روي سينه ها و گم شده در عميق ترين افکاري که سطح نداشت. دخترها و زن ها در سياهي چادرهاي شان شق و رق تر به نظر مي رسيدند. رفت و آمدها کم و زياد مي شدند. يکي از ميان ما گفت: "برادر دستشويي دارم" نگهبان از پشت سر شلاقش را به صدا در آورد: "کي بود؟" جوابي نيامد. من گفتم: "دستشويي دارم" با لحني آرام تر گفت: "فعلاً بشين. نميشه!" چه مدت زماني گذشت؟ نمي دانم. از بيرون صداي موتور ماشين آمد. گوش به صداي جلو و عقب کردن، ترمز، گاز و بالاخره باز شدن در سپرده بوديم تا شايد از لابلاي آن ها به معماي آن شب پاسخي بيابيم. سه چهار نفر با سر و صدا وارد شدند و داخل اطاق ته راهرو گم شدند. چند دقيقه بعد هفت هشت نفر از اطاق خارج شدند و دستورات شروع شد: "بلند شيد، دست رو شونه... از اين طرف... نه! از اين طرف نه... از اون طرف" ريختگي و واريختگي دوباره شروع شد. گيجي بار ديگر هجوم آورد. طول سالن را که طي کرديم، ديدم که به طرف محوطه اي باز مي رويم. خوشحال شدم که باز هم هواي بيرون، هواي تابستان، هواي شميران را در ريه هايم خواهم کشيد. اما اشتباه کرده بودم. پشت دو دستگاه ميني بوس را تا پاشنه در چسبانده بودند. با چشم بسته سوار شدن کار راحتي نبود. روي هم مي افتاديم. پاي همديگر را لگد مي کرديم. در تاريکي با نوک پنجه دنبال دم پايي هاي در امده از پا مي گشتيم، هل مي داديم و هل داده مي شديم تا اين که بالاخره سوارمان کردند. هر دو ميني بوس تقريباً همزمان پر شدند. من جزو آخرين نفرات بودم. "کجا مي برندمان؟" اين را ديگر نخوانده بوديم. داخل ميني بوس نگهبان و پاسداري نبود. بعضي ها چشم بندها را بالا زدند. يکي پرسيد: "کجا مي برند؟" حدس زدن ها شروع شد: "بند ديگه... " يکي ديگر گفت: "آزادمون مي کنند" ديگري گفت: "اطاق گاز" کسي حدس زد"قزل حصار" بيشتر سوال ها و شوخي ها را جوان تر ها داشتند. من مي خواستم حواسم متمرکز باشد. چرتکه ام جواب نمي داد. فکر کردم: "شايد همه اين کارها براي فيلم کردن ماست... اما نه! بازجويي در کار نيست." هيچ حدسي با واقعيت جور در نمي آمد. اين يعني سرگيجه. يعني دلشوره: "نکند اعدام مان کنند؟" ولي نه. من که هنوز دادگاه نرفته ام، هنوز وصيت ننوشته ام.
در ميني بوس دوباره باز شد و پاسداري شيلنگ به دست خودش را کنارمان چپاند. دو نفر ديگرشان کنار راننده نشستند. ماشين ها استارت زدند و پشت سر هم راه افتادند. چشم بندها پايين آمده بود. تيرهاي مهتابي از کنار پنجره هاي ميني بوس فرار مي کردند. نورشان نزديک و سپس به سرعت دور مي شد. از هيچ دروازه اي خارج نشديم. در چشم بر هم زدني مسير طي شد. مي ترسيدم بفهمند چشم بندم نازک است و همه چيز را مي بينم. ولي ترسم بيهوده بود. کسي به فکر چشم بندها نبود. قلبم به شدت مي زد. خدا را شکر که اسهال نشدم. در شرايط دلهره و اضطراب، آدم ها يا اسهال مي شوند يا يبوست مي گيرند. من جزو رشته اسهالي ها هستم. ولي خوشبختانه اين بار گويا شانس آوردم. ميني بوس وارد خاکي شد و ترس ودلهره فزوني گرفت. خاکي يعني بيابان. يعني آن ته. يعني دور از بندها. يعني تيرباران. ولي آخر من که کاري نکرده ام. هنوز دادگاه نرفته ام. هنوز وصيت ننوشته ام. حداقل چند خط براي همسرم شهناز که بعد از من شوهر کند و هر از گاهي هم ياد من باشد. براي پسرم سياوش، که کمتر از دو سال دارد. کاش بتوانم برايش بنويسم که هم خودش را دوست دارم و هم اسمش را. اسمش را از شاهنامه برداشته ام. شاهنامه يعني سعيد سلطانپور. يعني مظلوميت سياوش. يعني تصميمي که پيش از ازدواج گرفتم که اسم پسرم را سياوش بگذارم. لب هايم خشک شده بودند. سعي مي کردم با نوک زبانم خيس شان کنم ولي زبانم خشک تر بود. کپ کرده ام، ترسيده ام؟ قاطي کرده ام؟ شوکه شده ام؟ قطعاً شوکه هستم. ميني بوس ها ايستادند و درها باز شدند. دستوري کوتاه اعلام کرد: "پايين نياين!" درها باز بود و سرها پايين. همه در خودشان فرو رفته بودند. من هم مثل همه. همه جا خاکي و هوا پر از گرد و غبار بود. نور مهتابي ها خاکي بود. آدم ها خاکي بودند. سرم را بالا آوردم. کسي اعتراض نکرد. کمي بيشتر و باز هم بيشتر و ناگهان نگاهم منجمد شد. همه چيز را همان گونه به خاطر دارم که بود. مثل فيلمي که دائم تکرار مي شود: چشم هايم باور نمي کنند. تراکت روي چشم هايم باور نمي کنند. رنگ سفيد راست باور نمي کند. رنگ قرمز چپ باور نمي کند. بيست سي نفر به فاصله چند متر کنار هم رديف ايستاده اند. همه شان چشم بند دارند. دست هاي شان از پشت بسته است؟ نمي دانم. فقط مي بينم که رديف ايستاده اند و مقابل شان فوجي از آدم هاي مسلح منتظرند. قطار داخل ميني بوس هنوز بي خبر است. در هم فرو رفته و در هم پيچيده، در انتظار سرنوشت نا معلوم خود است. بي خبر از همه چيز. خوشا بي خبري. اولين بار است که از داشتن چنين چشم بندي پشيمانم. سرم را روي پاهايم خم مي کنم. چشم هايم را مي بندم. در سياه چالي بي انتها سقوط مي کنم. صداها محو مي شوند. با فشار بيشتر پلک هايم جهان تاريک تر و تاريک تر مي شود. بيهوش نشده ام. اين را مي فهمم. اما مرده ام. اين را هم مي فهمم. پوک و خالي شدنم، فرو ريختن خودم را در خودم و توقف جريان گردش خون در رگهايم را احساس مي کنم. صداي شليک را مي شنوم. چند نفري از داخل ميني بوس مثل آوار روي من فرو مي ريزند. سرم را بالا مي آورم و چشم هايم را کامل باز مي کنم. بيرون، در آن صف محتضر، چند نفر بر زمين افتاده اند و چند نفر در حال افتادن هستند، گويي که عجله اي در افتادن ندارند. صداها در هم قاطي مي شوند. صداي گلنگدن، صداي تيراندازي، صداي ناله يا شعار يا فغان، نمي دانم. اما صدايي رسا بر همه آنها غلبه مي کند، در تمام جهان مي پيچد، همه صداهاي دنيا را تحت الشعاع قرار مي دهد، سر و صداي شليک ها را، اه و ناله و شايد شعارها را: مادر! سرودي تک کلمه اي که بار سنگين همه مفاهيم دنيا را در خود حمل مي کند. اما اين که کلمه نبود، ندا نبود، پس چه بود؟ فشرده اي از همه آرزوهاي از دست رفته؟ عاطفه تيرباران شده؟ حسرت؟ اشتياق؟ شوقي عظيم براي جا گرفتن در امن ترين پناهگاه جهان؟ و چرا چنين رسا؟ نکند همه، از قطار داخل ميني بوس که مثل ماهي گرفته شده از آب در تشنج بود تا آن رديف فرو ريخته که با پنجه هايش خاک را و زمين را مي خراشيد، يک صدا آن سرود تک کلمه اي را فرياد زدند؟ سرودي که هنوز در سر من طنين دارد. مثل پژواک فريادي در کوه، مي رود و برمي گردد و در هر رفت و برگشت مثل خراش روي خراش دردناک تر مي شود. دو نفر پاسدار پرديدند جلوي ميني بوس. تير مي زدند. تير خلاص. با طپانچه، با تفنگ. کسي ناله کرد: "آي پام!" و صداي ديگري داد زدد: "اين که هنوز زنده است!" همه مي دويدند، تير مي زدند. داد و بي داد مي کردند. مراسم تيرباران مثل فيلم ها نبود. مثل "خرمگس" نبود. خيلي ها زنده بودند. يک تير اينجا، يک تک تير آنجا. فقط ما نبوديم که وحشت کرده بوديم. پاسدارها، حاجي ها و نگهبان ها نيز هراسان بودند. در دويدن هاي بي هدف و سرگردان شان وحشت پخش مي کردند. زدن تير خلاص خيل طول کشيد. مثل اين که کسي نمي خواست بميرد. مثل اين بود که کسي تيراندازي بلد نبود. به احتمال زياد خيلي هاشان اولين باري بود که آدم مي کشتند و هنوز بلد نبودند. بدون نشانه گيري تيراندازي مي کردند. زجرکش مي کردند. ماجرا چقدر طول کشيد؟ نمي دانم. لعنت بر زمان! لعنت بر اين دهشتناک ترين پديده. ولي خيل طول کشيد. خيلي که اندازه ندارد. خيلي که ثانيه و دقيقه ندارد. ميدان تيرباران نبود. ميدان جنگ بود. همه جا پر از گرد و غبار شده بود. گرد و غبار سفيد رد چشم راست، گرد و غبار سرخ در چشم چپ. دو پاسدار مسلح هنوز در ميني بوس بودند. همه مي لرزيديم. کسي حرف نمي زدو ولي سکوت نيز نبود. الفاظي، صدا گونه هايي از ميان لب ها، از درون دندان ها، از گرد و غبار پر شده در گلوها و از بغض وحشت هاي مان بيرون مي زد. صدايم انساني نبود. اين را کاملاً به خاطر دارم. در گلويم صدايي حيواني، شبيه به خرخر موج مي زد. بيرون از ميني بوس تدريچاً آرام شد. صداي الله اکبر، صلوات، شعارهاي نماز جمعه اي، اصوات فتح جايگزين صداي گلوله و ناله شد. معني اش اين بود که دوباره بر همه چيز و همه جا مسلط هستند. آن دستپاچگي، آن سراسيمگي بعد زا آن آخرين تک تيرها، به جشن فتح المبين منتهي شده بود. لاي خرخر هاي گلويم شنيدم که گفتم: نوبت ماست. ديگر نمي ترسيدم. نه آن که نترس بودم. ترس را گم کرده بودم. همه حس هايم را گم کرده بودم. فاصله هاي ميان ترس، خشم، زبوني و بي پروايي را گم کرده بودم. شوکه شده بودم. وقتي حاجي ها آمدند و گفتند: بياييد پايين. من مرده بودم. مرده اي که از ماشين پايين مي آمد. مي رفت تا در صف قرار بگيرد و براي قرار گرفتن در صف تيرباران شدگان، بايد راه برود. من مرده اي بودم که مي توانست راه برود. اگر کسي آنجا بود و مي خواست مرا براي ديگران غايب توضيح دهد، شايد مي گفت: استوار در صف ايستاد، گلوله خورد و جان باخت. چه تقلبي! چه دروغي! من پيش از گلوله خوردن مرده بودم.
از ميني بوس پياده شديم. حاجي گفت: چشم بندها را برداريد. برداشتيم. آنهايي که از ميني بوس هاي ديگر پياده شده بودند نيز به ما پيوستند. پاسدارها، نگهبان ها، سلاح به دست ها احاطه مان کرده بودند. يکي از آن ميان گفت: "حالا نوبت شماست" يکي ديگر گفت: "نوبت شما هم ميشه" دست مي انداختند. متلک مي گفتند، خوشمزگي مي کردند و با کلماتي مثل منافق، نجس و ضد انقلاب تفريح مي کردند. انگار نه انگار که چند لحظه قبل مرتکب قتل و جنايت شده اند. انگار نه انگار که ميليون ها ارزوي بزرگ و کوچک، عاطفه هاي دور و نزديک، شوق و حسرت را ناشيانه هدف گرفته و زجرکش کرده اند. با وجود اين عجيب است که سر و صداي شان آرامش مي داد. اگر حرف مي زدند، هر حرفي، بهتر از آن بود که ساکت باشند. سکوت، دهشت آن فضا را چندين برابر مي کرد.
چهار دستگاه نيسان باري آمدند. بزرگ بودند و چادر داشتند. درهاي آهني کوتاه شان باز شد. حاجي گفت: "برويد جسدها رو بيارين بچينين توي اينا!" و به نيسان هاي باري اشاره کرد. دلم هوري ريخت. نمي خواستم به آنها نزديک شوم. شايد نمي خواستم تصاوير مبهم و سرخ و سفيد آن دقايق را به تصاوير واضح سال هاي بعدي زندگي ام بدل کنم. شايد نمي خواستم مرگ را تا آن حد نزديک لمس کنم. شايد نمي خواستم شبح هاي تيره اي را که افتاده و در حال افتادن ديده بودم، به چهره هاي مشخص ذهنم بدل کنم.. ولي مگر راه ديگري وجود داشت؟ هل مان دادند. يکي از هم اطاقي هايم را ديدم. چشم در چشم شديم، نگاه مان از هم دور شد، از کنار هم ليز خورد و رد شد. سر هاي مان را پايين انداختيم. فهميديم بدتر از مرگي هم وجود دارد. به ناگزير رفتيم طرف افتاده ها، در هم گره خورده ها، جان سپرده ها: "بلند کنين بذارين توي ماشين. يکي از اين ور بگيره يکي از اونور" بالاي سر اولي بودم. کاش طرف پا قرار مي گرفتم. به صورتش نگاه نکردم. سرش پيچيده بود. دست هايم را بردم زير بغلش. داغ و خيس بود. آن کس که طرف پا قرار گرفته بود، ابا داشت که دست بزند. بدن را که بلند کردم، پاها هنوز روي زمين بود. با التماس، تشر و لحني گرفتار در کوچه بن بست لاعلاجي گفتم: "بلند کن" خم شد و پاها را گرفت و بلند کرد. مي لرزيد. من نمي لرزيدم. ده متر با وانت فاصله داشتيم. اولي را داخل ماشين گذاشتيم. به طرز حيرت آوري سنگين بود. آرام و با احتياط بالا رفتم و او را تا ته ماشين کشاندم و جايش را راحت کردم. نبايد زير مي ماند. چه فکر احمقانه اي! بعد به سرعت پايين پريدم. آن کس که به من کمک کرده بود، نبود. رفته بود. يکي ديگر را پيدا کردم. دستش را کشيدم و رفتيم آن وسط ها. جسدها حمل مي شد. به سختي، به کندي. همه تنبل بودند. همه بي رمق بودند. صورت ها و دست ها را نگاه نمي کردم. پيراهن هاي سياه، ابي، چهار خانه، راه راه، قهوه اي، شلوارهاي پارچه اي، جين، مخملي، کردي و دمپايي هايي که همه جا ولو بودند. دو سه جفت دمپايي جمع کردمو پاسداري گفت: "بندازشون پايين!" انداختم. يک جسد ديگر. مثل پر سبک بود. بدنش هنوز گرم بود. دست هايم خيش خون شده بود. ماليدم به آستينش. مي ترسيدم از انگشت هايم چکه کند. عرق کرده بودم. داشتم کار مي کردم. کار دشمن ترس است. کار کردن را دوست دارم. شايد پنج جسد را از طرف سر گرفتم. به ديگران اعتماد نداشتم. مي ترسيدم سرهاي شان به زمين ماليده شود. يکي را ديدم که استفراغ مي کرد. يکي ديگر را ديدم که گريه مي کرد. گريه اي بي صدا و معصومانه. سه دستگاه نيسان باري پر شده بود. پر دست ها، پاها، سرها، بدن ها و زخم هاي خون چکاني که در هم گره خورده بودند و ديگر معلوم نبود، کدام متعلق به کيست. کاش مي شد بالا بروم و آن ها را مرتب کنار هم بچينم، همان طور که در اطاق بند، کنار هم چيده مي شديم و مي خوابيديم. ولي چه نتيجه اي داشت؟ که چي؟ انها ديگر نبودند. رفته بودند. از دست رفته بودند. جاي احساسات نبود. آخرين جسد که حمل شد، برايمان قطعي شده بود که آن شب ما را اعدام نخواهند کرد. اعتراف مي کنم حس خوبي بود. بي شرفي ست نه؟ ولي اين حس را داشتم. وانت ها پر شده بودند. شش دستگاه وانت پر از جسد. حتي يک چهره از آن همه چهره هاي خاموش را نگاه نکرده بودم. نمي خواستم ببينم. سال ها به اين موضوع فکر کردم که چرا؟ آيا نمي خواستم کنجکاوي کنم؟ خجالت مي کشيدم؟ يا شايد مي ترسيدم. مگر نه اين که صورت ها، چشم ها، لب ها، گونه ها و چانه ها يعني احمد، کريم، محمود، داريوش، سهراب؟ نه! نمي خواستم بدانم چه کساني هستند.
در حالي که روي وانت ها چادر کشيده مي شد، دوباره ما را جمع کردند و داخل همان ميني بوس هايي که درشان از پشت باز مي ش، تلنبارمان کردند و گفتند: "چشم بندها را ببنديد!" بستيم. کار و تلاش کمک کرده بود از شوک در آئيم. درها که بسته شد، دوباره وارد شوک شديم. اما اين شوک با اولي تفاوت داشت. بي حس، بي روح، بي معنا، بي آينده و خاموش چون مرگ، به جايي در پشت چشم بندها خيره شده بوديم. اين بار جلوي بند پياده مان کردند. همه را، نگهبان ها بودند و جسدهاي ايستاده ما. بندها را صدا کردند: "بند 2 بالا اونور... بند 3 پايين... بند 1... بالا... " پاهاي خسته و بي رمق مان جسدهاي مان را مي کشيد. مستقيم به طرف دستشويي نگهبان هدايت مان کردند. نمي دانم برگشتني با ما مهربان بودند يا غر لندها و داد و بيداد ها ي معمول را ديگر نمي شنيديم. غرق در فکر بوديم. گفتند: "سه دقيقه وقت داريد" وارد دستشويي شديم. دست هايم را براي اولين بار در نور کم رمق دستشويي نگاه کردم. آغشته به خون بودند. خون خشک که قهوه اي شده بود. واقعاً اين ها دست هاي من بودند؟ دست هايم را خيس کردم، ماليدم، شستم، روي زمين نشستم و به کف زبر و سيماني ماليدم. يکي از ما صابون دستش بود. منتظر شدم کارش تمام شود و گرفتم. به حالتي هيستريک ماليدم، شستم، آب، صابون، دوباره روي زمين ماليدم. تشر نگهبان دوباره ما را به خودمان برگرداند: "وقت تموم شده، چيکار مي کنين؟ غسل مي کنين؟" خون دست ها پاک شده بودند. آستينم هنوز خوني بود و از همه بدتر زير ناخن ها. ما سه نفر را دوباره به اطاق مان برگردادند. در راه دزدکي همديگر را نگاه کرديم و توانستيم خود را در آينه همديگر ببينيم. رنگ پريده، بي رمق، با چشم هايي خاموش و خالي از زندگي. ساعت حدود دوازده بود که در اطاق را باز کردند و ما را به داخل اطاق هل دادند. ساکنين اطاق نيم خيز شده بودند. آن شب کسي نخوابيده بود. زنداني طالع خود را رد ان چه بر ديگري گذشته است مي خواند و همه آن شب منتظر بودند ببينند سرنوشت شان چه رقم تازه اي خورده است. در بسته شد و نگهبان از سوراخ در آهسته گفت: "بخوابيد!" ما سه نفر، هر يک در گوشه اي دور از هم خزيدم. نگاه هاي پرسش گر ساکنين اطاق هنوز روي ما دوخته شده بود. اول از همه من شروع کردم. نه با زبان و کلمه، فقط دست هايم را رو به جلو گرفتم تا همه ببينند ولي نتوانستم چيزي بگويم. بغض امان نمي داد. اطاق نيمه تاريک بود و کسي نتوانست طالع خود را در دست هاي من ببيند. يکي از دوستانم پرسيد: "کجا بودين؟" گفتم: "دست هايم را نگاه کن! خوني هستند. نمي بيني؟" و ناخن هايم را نشان دادم. يکي از ما سه نفر، سرش را روي شانه برادرش که از زندانيان سياسي خوشنام زمان شاه بود گذاشته و هاي هاي گريه مي کرد. دانه هاي درشت اشک بر شانه هاي برادرش مي ريخت. نفر سوم به نجوا ماجرا را براي چند نفري که دورش بودند تعريف مي کرد. شوک ما واگير داشت، يکي از باتجربه تر ها از آن ميان گفت: "بخوابيم فردا حرف مي زنيم" زير پتوها خزيديم. آمدم چيزي بگويم، بغل دستي به سکوت دعوتم کرد. احتياج داشتم که حرف بزنم، کابوس را رد کلمات وارد کنم و از خود دور کنم. ولي او در را نشان داد و ساکتم کرد. سرم را زير پتو بردم و سعي کردم بخوابم. آن شب نه گريه اي، نه فکري و نه حسي. خواب و فقط خواب.