جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶

همدان! ديگر خداحافظ


خيلي وحشتناك بود . خيلي . ديروز سرم را كه به پشتي صندلي اتوبوس تكيه دادم مدام از خودم مي پرسيدم الان چه حسي بايد داشته باشم ؟ در به در دنبال يك راه فرار مي گشتم از" نفرت "ي كه ناگهان بر سرم هوار شده بود و من زير آوار ش دست و پا مي زدم . از خودم مي پرسيدم كه چه حسي مي تواند مرا نجات دهد ؟ چه طور است خشمگين باشم ؟ تقصير را بر گردن اين و آن بياندازم و به زمين و زمان فحش بدهم ؟ چه طور است همه سرزنش ها را بپذيرم به خودم قول بدهم كه جبران مي كنم ؟ چه طور است همه سرزنش ها را بپذيرم و بعد هم بپذيرم كه هرگز نخواهم توانست كه جبران كنم . قبول كنم كه موجود نفرت انگيزي هستم و به اين ترتيب ترحم والد بي رحم ذهنم را جلب كنم شايد كه دست از آزارم بر دارد ؟ كاش خوابي بيايد و مرا بربايد ! كاش يك مستي و فراموشي ناگهاني از غيب برسد و مرا در آغوشش پنهان كند
گوشه رينگ خونين و نيمه جان افتاده بودم و داشتم فكر مي كردم چه مكانيسم دفاعي را انتخاب كنم تا بتوانم خودم را از دم تير واقعيت موجود نجات دهم و ذهنم چنان هشيار بود كه تك تك نورونهايش را حس مي كردم و دستم همراه گيرنده هاي سيناپس ها در تاريكي به دنبال سروتونين مي گشت و نبود . با چشم هاي خودم مي ديدم كه چطور سروتونين مغزم به يكباره نيست شد و من در به در دنبال يك تصوير روشن مي گشتم . يك كور سوي اميد كه همه تنم را و قباي ژنده ام را بكشم به سويش و نبود . نبود . هيچ نقطه اي ؟ در تمام اين دو روز لعنتي كه تبعيد شده بودم به گذشته . آيا در گذشته ام هيچ ؟ هيچ ؟ هيچ نقطه اميدي پيدا نمي شد؟
چرا فقط يك لحظه ! يك لحظه كه از وقتي آمده ام هزار بارآن را براي ني ني تعريف كرده ام . دم در ورودي بيمارستان سينا منتظر استادي بودم كه به عنوان داور پايان نامه ام تعيين شده بود
هر بار كه در باز مي شد چهره آشنايي شبيه يك تصوير هزار ساله كه گرد و غبار فراموشي را از تنش پاك مي كرده باشد ¸ از اعماق ذهنم بالا مي آمد و در را پشت سرش مي بست و بعد از جلوي چشم هاي شگفت زده ام رد مي شد و مي رفت. رئيس سابق بيمارستان ¸ پرستار پيري كه در اولين روز هاي استيجري رگ گرفتن را يادم داده بود ¸ مسوول حضور و غياب ¸ رزيدنت سابق پوست كه بايد تا الان فارغ التحصيل شده باشد ¸ ...
و ناگهان از ميان تاريكي يك هيبت آشناي ديگر ظاهر شد . چاق و با سري طاس . جلوتر كه آمد در روشنايي كت و شلوار كرم رنگ اش هم پيدا شد . بلند گفتم سلام . مثل هميشه دسته كيفش را بر شانه اش انداخته بود . روبرو را نگاه مي كرد و تند قدم بر مي داشت
بلند گفته بودم سلام . بي اين كه سرش را بگرداند نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت سلام . ني ني مي پرسد و بعد چي ؟ و من مي گويم هيچي ديگه چي مي خواستي بشه . گفت سلام و رد شد همين و اين صحنه را هزار بار با خودم مرور كرده ام . سلام را و برق كله طاس آقاي روانپزشك را
و به ني ني مي گويم از همين " سلام" معلوم مي شود كه من بايد حتما روانپزشك شوم . ني ني به اين استدلال من مي خندد
و من به خنده هايش احتياج دارم . من به همه خنده هاي عالم احتياج دارم
مدت ها بود اين حس را تجربه نكرده بودم . سفر به همدان براي من وحشتناك است . آزارم مي دهد با چنان قدرتي پرتم مي كند به سياه چاله هاي گذشته كه تمام استخوانهايم انگار در هم مي شكند
اتوبوس از چراغ قرمز ورودي شهر كه رد مي شود والد ذهنم جان مي گيرد . بزرگ مي شود و مي شود غول چراغ جادو . اما از آرزو هايم نمي پرسد . دستم را مي گيرد و به دنبال خودش مي كشد در كوچه پس كوچه هاي تاريك و همين طور مدام حرف مي زند . محاكمه ام مي كند . از همه چيزم ايراد مي گيرد و نا توانم مي كند و دست بر نمي دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر