پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۶

!! خدا كند همين طوري باشد



وقتي نمي تونم بنويسم يعني يك جاي كار اشكال دارد حالا سه روز ميشه كه از حاجي آباد برگشته ام اما هنوز چيزي ننوشته ام . اين دفعه دو شيفت را پشت سر هم بودم . 14 روز كه جز 5 روز مجبور شدم بقيه اش رو 24 ساعته كشيك بدم . صبح تا ظهر كه اصلا نمي فهميدم چه جور مي گذشت بس كه شلوغ بود . مريض ها از سرو كول هم بالا مي روند و هر از چند گاهي با همديگر و يا با منشي دعوايشان مي شود و سر و صدايشان بالا مي گيرد . بعد از ظهر مثلا قرار است كه فقط مريض هاي اورژانس ببينيم اما جوك قضيه اين جاست كه هر بار بايد خودت لباس بپوشي وبروي ببيني مريض اورژانس هست يا نه؟
عصر ها هم از ساعت 4 و 5 كه گرماي هوا قابل تحمل تر مي شود باز درمانگاه پيك ميزند تا ساعت 9 و 10 شب . شب ها هم همان قصه مريض هاي اورژانس است كه در بهتزرين حالت تا صبح دو سه بار و گاهي هم كه بد شانس باشي 10¸ 12 باربيدارت مي كنند
دفعه اول كه حاجي آباد رفته بودم براي ساعت مبادا دو تا كتاب خريده بودم كه اگر خيلي بهم بد گذشت بتونم خودم رو با "همه نام ها" و "دودنيا" آروم كنم . هر دوتا كتاب ها رو خوندم اما حاجي اباد هم چندان شرايط جهنمي نداشت
دو دنيا براي گلي ترقي معني زماني مي دهد . يعني دنياي گذشته و دنياي حال . دودنيا اما براي من معني جغرافيايي مي دهد . يك دنيا در جنوبي ترين نقطه استان فارس . در شهري به اسم حاجي آباد در دل كوير . يك دنيا هم در همين خانه اي كه هستم با آشپزخانه و مبلمان آشنايش و كتابخانه و كامپوترم
واقعا كه دو دنياي كاملا متفاوت هستند . اينجا تنها هستم و تا هر وقت هم كه بخواهم مي توانم تنها باشم . وقتم دست خودم است . كاري نيست كه مجبور باشم انجام بدهم . مي تونم هر قدر دلم مي خواد فيلم ببينم يا كتاب جديدي بخرم
اما حاجي آباد كه هستم حتي براي دوش گرفتن هم وقت ندارم . يك اتاق بزرگ كه با كولر گازي خنك خنك مي شود دارم اما اين اتاق يك آيفون دارد كه هر لحظه ممكن است به صدا د ر بيايد . صبح و شب و نصفه شب هم ندارد مريض ها هم تا دلت بخواهد متنوع . مسموميت ¸ عفوني ¸ قلب ¸ پوست ¸ اطفال ¸ ترومايي و
اين تنوع مريض ها را دوست دارم و تنوع موقعيت هايي كه در آن قرار مي گيرم . از صبح تا شب به قدري برخورد با آدم هاي جور واجور پيش مياد كه ذهن خسته ام كمتر فرصت تحليل و بررسي شان را پيدا مي كند . برخورد با مردمي با فرهنگي متفاوت و وارد عميق ترين لايه هاي زندگي شان شدن . زنان و مردان حاجي آبادي براي خريد يا تعارف تكه پاره كردن و مهماني به درمانگاه شهيد باروني نمي آيند
گاهي مادري است كه نوزاد تب دارش را در حال تشنج روي دست گرفته و از ترس نزديك است كه قبض روح شود . گاهي چند پسر كه پدر پير و مچاله شان را آورده اند تا من صداي ناله اش را ببرم كه آنها راحت بخوابند . ناله هاي پدر پيري كه تنش خيس از عرق سرد است و فرياد مي زند : سوزن خلاصي ¸ سوزن خلاصي
در نوار قلبش اس تي هاي الويت را كه مي بينم شروع مي كنم به اردر دادن هاي شفاهي بلند بلند به پرستار ها و اين كه هر چه سريعتر آمبولانس آماده اعزام شود . پسر بزرگتر در مقابل چشمهاي حيرت زده من انگشت مي زند و رضايت مي دهد كه پيرمرد را با خودشان به خانه برگردانند . حوصله رفتن تا داراب را حتي با آمبولانس آماده ما ندارند . صداي پيرمرد هنوز در گوشم هست : سوزن خلاص
در حاجي آباد سكوت كمتر پيش مي آيد . در اين شهر سينما يا باشگاه ورزشي نيست . وقتي يك تصادفي مي آورند همه مردم فاميل مريض در محوطه اورژانس جمع مي شوند . همه هم با هم شروع مي كنند به اظهار نظر و تعبير و تفسير . اوايل مريض ديدن با اين همه تماشاچي علاف برايم سخت بود اما خيلي زودتر از آنچه فكر مي كردم عادت كردم
عادت كردم به دعواهاي مادر شوهر و عروس بر سر سقوط از ارتفاع نوزاد ¸ برسر آسپيره كردن جسم خارجي بچه نوپا
عادت كردم به جيغ ها و فرياد هاي مريض هاي هيستريك و فيلم و سريالهاي تكراري شان . وقتي كه خود را از تخت پرت مي كنند پايين و خر خر كردن هايشان و چنگ زدن اطرافيان و وحشت همراهان كه از آرامش من عصبي مي شدند
ديدن دختر هاي نوجوان در اولين منس هايشان كه با هيچ شوخي نمي شود قيافه ماتم زده شان را خنداند و پسر هايي كه براي معاينه و امضاي فرم نظام وظيفه آمده اند و گيج اند و مدام دور و برشان را با حيرت نگاه مي كنند و دفترچه نظام وظيفه را ورق مي زنند
تازه عروس ها و تازه داماد ها ¸ مادر ها و پدر هاي جوان
خلاصه اين كه اين قدر حرف براي گفتن دارم كه نمي دونم از كجا شروع كنم . يه موقع از قول يه نويسنده شنيدم كه هيچ شغلي به اندازه پزشكي نمي تواند به يك نويسنده براي يافتن سوژه هايش كمك كند . گوش شيطون كر! خدا كند همين طوري باشد

۴ نظر:

  1. بهاره جان، بنویس. بونیس از ایران، از حاجی آباد. از وقایعی که آنجا می بینی. بنویس دختر ایرانی. بنویس

    پاسخحذف
  2. سلام همکار عزیز ، از کشف اتفاقی وبلاگت خوشحالم

    پاسخحذف
  3. دکتر جان. خاطرات باحالی بود. بازم بنویس.
    راستی، اگه این کارا رو بکنی تیتر پست هات میره سمت راست
    ئelect "Customize" from the top right of your blog (after sign in).
    Then on "Template" tab, select "Edit HTML".
    Browse down in the box till you get to /* Posts-------*/
    Under ".post" add these

    text-align:right;
    direction: rtl;

    to make it like below:

    .post {
    [.... هر چی از قبل بود....]
    text-align:right;
    direction: rtl;
    }

    If .post already had defined "text-align" let's say as "left", remove that line to make the new definition to "right" as the only definition under ".post".

    پاسخحذف
  4. از حضورتان در همبستگی وبلاگ نویس ها با دانشجویان ممنونیم.

    برای آن که این روز در خاطره ها بماند و اثری ماندگار خلق شود، ایده ای داریم که با همکاری وبلاگ نویسان بارور می شود. از همه ی شرکت کنندگان که شما را نیز شامل می شود می خواهیم که روز 14 مرداد به جز تغییر دادن عنوان وبلاگ خود به "14 مرداد روز همبستگی وبلاگ نویسان با دانشجویان دربند"، متن کوتاهی نیز که حداکثر 101 کلمه داشته باشد در مورد هم بستگی وبلاگ نویسان با دانشجویان یا هر موضوع دیگری که به ذهنتان می رسد و به دانشجویان مربوط است بنویسید.

    101 کلمه به پاسداشت صد و یکمین سالگرد انقلاب مشروطه انتخاب شده است.

    بهترین متن های نوشته شده را به صورت جزوه ی کوچکی در می آوریم و پس از آزادی دانشجویان از طرف همه ی وبلاگ نویس ها به آن ها هدیه خواهیم کرد.

    منتظر نوشته ی خلاقانه ی شما در روز 14 مرداد هستیم.
    قربانتان

    پاسخحذف