شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

سلام اينجانب رزيدنت هستم

  • بالاخره از بيمارستان امام سر در اوردم هزار تا چيزهست كه بخوام راجع به اين بيمارستان بگم مثلا اين كه من تاحالا با سيستم رزيدنتي كار نكرده بودم ومي خوام بگم كه اين روش اگه درست اعمال بشه خيلي هم مي تونه خوب باشه.و همين الان هم من با يه رزيدنت كار مي كنم كه شيرازي است و سال اول داخلي تهران مي خونه
  • و من تموم امروز با خودم راه مي رفتم و به خودم مي گفتم كه من دق كردن بلدم و اين فرق بزرگ بهاره امروز با بهاره ديروز است
  • ديگه اين كه هنوز ماشين نخريدم اما احتمالا مهران به فكرش هست يعني اميدوارم كه اين طور باشه
  • امروز يه مريض رو تونستم بدون استرس و بدون اين كه صدام بلرزه معرفي كنم و تازه اين كه خودم براي اين مريض يه نظريه دارم كه به نظر خودم خيلي خيلي جالبه اما اين اقاي رزيدنت اونقدر ها هم با من موافق نيست توي راند دوشنبه اميدوارم كه تشخيصم درست از اب در بياد
  • چند روز پيش مهران سر سيگار كشيدن من حسابي قاطي كرد و تا 2 روز تحويلم نمي گرفت دست اخر ماجرا با يك عدد قول شرف كه من بايد مي دادم كه ديگه لب نمي زنم تموم شد هر چند خودم هم نمي دونم كه تا چند وقت ديگه شرفم بتونه جلوي هوسم رو بگيره ياد بچگي ها افتادم كه مامان مچم رو مي گرفت مچ خسته ام رو و راست توي چشمام نگاه مي كرد و دعوا مي كرد حسابي هم دعوا مي كردبا تموم بچگي ام فكر مي كردم توي اون لحظات ازم متنفر شده و در تنفر از خودم با اون شريك مي شدم .عميقا وحشت مي كرداز بر باد رفتن اينده ام و من هم با اون وحشت مي كردم و احساس بيچارگي و بدبختي مي كردم اما وقتي ازم قول مي گرفت كه ديگه دختر خوبي باشم و خودم مي دونستم كه طولي نمي كشه كه زير قولم مي زنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر