سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

نيمه مدفون 23 آبان 85

ت 1 - نوشتن . نوشتن مثل نفس كشيدن. ارام و راحت . مثل خوابيدن . مثل راه رفتن . سرت را روي پاهايم بگذار تا دستهايم ميان موهايت دنبال چيزي بگردد و كلمه ها خود به خود به هم زنجير شوند و من قصه ام را نرم نرمك در گوشت زمزمه كنم .
اينجا در من چيزي شكل مي گيرد . جوانه مي زند . رشد مي كند و قد مي كشد. بايد اسمي برايش انتخاب كرد . به زودي به دنيا مي آيد . صبر كن و بببين . درد كشيدنم را و عشقم را ببين

براي بار هزارم " نيمه غايب" را بستم و نفسي را كه در سينه حبس كرده بودم بيرون دادم . آرزو كردم روزي بتوانم يك "نيمه غايب" براي خودم بنويسم . هر چند در يكي از اين كتاب هاي آموزش داستان نويسي خونده ام كه نويسنده نبايد حد ي براي خودش مقرر كند و دست كم آرزو هايش از قد بلند ترين هاي ادبيات يك هوا بلند تر باشد اما من به نوشتن يك نيمه غايب هم راضي ام
اين رمان شبيه يك مجسمه صيقل خورده است يك شالوده را مي گذاري جلوي خودت و مدام با آن بازي مي كني و طرح مي زني و نقش مي كشي و از زيبا و پر چين و شكنج شدنش لذت مي بري
روابط انساني خيلي خوب تشريح مي شه و شخصيت ها شكل خودشون رو پيدا مي كنند . يادمه مدت ها روي داستاني به اسم "نيمه مدفون" كار مي كردم و آرزوي نوشتنش در خواب و بيداري راحتم نمي گذاشت

د 2 - د يروز نوشته هاي ايوب رو مي خوندم . بايد قبول كنم شانس من و ايوب در قوانين احتمالات ژنتيك بسيار به هم نزديك بوده و از نظر روحيات در بين خانواده شبيه ترين به هم هستيم . مي نويسم "بايد قبول كنم" چون ميل به منحصر به فرد بودنم رو خدشه دار مي كنه اما كارهاش جدا ساختار داستاني داره گاهي هم به شعر نزديك مي شه . اميدارم خيلي زودتر از خواهرش راهش رو در زندگي پيدا كنه. جالب اين جاست كه يك كلمه در نوشته هاي ايوب مدام تكرار مي شه و اون هم " نيمه گمشده " است. خيلي جالبه . انگار همه مون دنبال چيزي مي گرديم چيزي كه خودمون هم دقيقا نمي دونيم كه چي هست . يعني پسر كوچولوي من هم در زندگي دنبال كسي مي گردد؟ من چقدر به نيمه گمشده خيالي اش نزديكم؟




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر