یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

حسي كه آشناست پنج شنبه 11 آبان


جو جو زنگ زده بود كه آخر هفته بيا بريم استخر و اصرار اصرار . اما من از سه روز پيش قرارم را با يك ناشناس تلفني گذاشته بودم و گفتم كه نمي تونم . گفتم كه بايد برم از يك آدرسي حقوق بشر زنان رو بگيرم و براي هميشه خيال خودم و جامعه سنت زده مان را راحت كنم اما از تو چه پنهون يه كم مي ترسم و اگه كسي پيدا مي شد كه باهام باشه خيالم راحت تر بود . از طرفي فكر اين رو مي كردم كه شايد حقوق زنان خيلي سنگين باشه و نتونم تنهايي بيارمش . اما هر چي سعي كردم جو جو رو قانع كنم كه به تعهدات اجتماعي اش پايبند باشه و نسبت به وضعيت نسل بعد مسوولانه تر برخورد كنه و براي اعتقاداتش قدمي برداره و ......... جو جو گول نخورد كه نخور د و پاش رو توي يه كفش كرد كه يه هفته بعد ميان ترم هاش شروع مي شه و بايد براي كسب روحيه بره آب بازي . در عوض هر چي هم كه جو جو سعي كرد من رو با وعده سونا و جكوزي رايگان از قدم برداشتن در راه هدف مقدسم باز بداره نشد كه نشد و من با خوش ركاب همان يار هميشگي و با وفا كه تازگي ها به روغن سوزي افتاده قدم در اين راه بي برگشت گذاشتم
راجع به اين Work shope مي خواهم بنويسم كه "كمپين جمع آوري يك ميليون امضا " در خانه يكي از اعضايش برگزار كرده بود .
ميزبان خانم ميان سالي بود با بلوز و شلوار و موهايي نيمه خيس كه محكم از پشت بسته بود . همين جا مي خواهم از رنج سني آدم ها بنويسم كه دو دسته بودند
يك دسته بيست سال و اندي ها كه لابد كله همشان بوي قورمه سبزي مي داد و گروه دوم زناني كه ميان سال و ميان سال به بالا بودند كه زندگيشان بالا و پايين هايش را كرده بود و حالا فرصت ميدان دادن به ماجرا جويي هايشان را داشتند . با خودم فكر كردم جاي آن گروه سني زنان كه در حال نسل پروري است خالي است . فكر كردم زناني كه مادر چند بچه قد و نيم قد شده اند چنان گرفتارند كه زندگي برايشان فرصت اين نفس كشيدن هاي گه گاه را نگذاشته است. فكر مي كنم در كل به بيست نفر مي رسيديم . البته سيستم كار اين طور بود كه در اين كار گاه ها فقط تازه وارد ها آموزش داده مي شدند .
حدود 4 تا 5 ساعت جلسه طول كشيد و سه نفر صحبت كردند اولي كه يك دانشجو و از فعالان كمپين بود راجع به كمپين و اهدافش توضيح داد و با سيستم پرسش و پاسخ و مشاركت همه حاضران . دومي كه استاد دانشگاه بود راجع به آموزش چهره به چهره صحبت كرد كه با وجود عرض ارادت به خانم دكتر جامعه شناسي كه قد بلند بود و صداي محكم و قشنگي داشت اما حرفهايش طولاني و خسته كننده بود. يك بار ديگر خدا را شكر كردم كه آخرين روز هاي دانشجوويي ام مي روند و پشت سرشان را نگاه نمي كنند كه مجبور نباشم بنشينم و همراه عده اي ديگر منتظر موبايل جواب دادن اساتيد بمانم .
سومي اما وكيل جواني بود كه خيلي با احساس حرف مي زد و همين طور كه قوانين را توضيح مي داد و جلو مي رفت كم كم خودش هم جوش مي آورد و صدايش مي لرزيد . وقتي مي خواست شروع بكند بخصوص كه از توضيح مبسوط واضحات خانم دكتر خسته بودم با خودم گفتم واي! خداي من!! چه چيز جديدي دارد كه بگويد ؟ اما كم كم كه شروع كرد با خودم گفتم : ووواااي ي ي ي!!!!!!!! خدا اااااا ي ي ي ي من !!!!! توي چه دركستوني داريم نفس مي كشيم !!!! و حسودي ام شد به همه اونهايي كه تابعيت " جايي ديگر" را دارند . ريز جزئيات قوانين به قدري وحشيانه و غير انساني پايه ريزي شده كه سيبيلو ترين و داش مشتي ترين مرد هاي ايران هم فكرش رو نمي كنند كه قانون اين طور اختيارات و امتيازات لجام گسيخته اي بهشون داده باشه . با اين حساب خطرناك ترين موجودات دنيا بعد از گودزيلا و خون آشام ها " آقايون وكلاي ايراني" هستند كه از عمق اين فاجعه و از گستره وسيعي كه قانون براي ارضا خشونت و سكس و استبداد در كانون گرم خانواده بهشون مي ده خبر دارند .
تنها كاري كه ميشه كرد اينه كه تاكي كارد بشي تا سر حد مرگ و حس كني كه چيزي از جنس خشم و بغض و نفرت گلويت را مي فشارد و راه نفست را مي بندد و چقدر كه اين حس براي من آشناست
آره اين حس براي من آشناست
شايد در يك پست ديگه راجع به اين توضيح دادم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر