سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

بايد تصميمم رو بگيرم



و اينك ما با يك سوال بسيار بسيار اساسي و فلسفي رو در رو هستيم ." اينك" يعني روزي كه شبش به جايي دعوت شده ايم. " ما" يعني من و پسر كوچولو. و اون سوال شگفت انگيز و هميشگي هم اينه : " اون بايد چي بپوشه؟" . ضمير سوم شخص هم من هستم كه جلوي آينه ايستاده ام و روي تخت اتاق خواب هم پر است از لباس هاي جور واجور . كت و شلواري كه پسر كوچولو از ايتاليا آورده . لباس هايي كه حول و حوش عروسي خريده ام يا كادو گرفته ام . بلوز هايي كه پارسال با جوجو خريدم يا اون پيراهن كاموا كه ماماني انتخاب كرده . واقعا كدومشون رو بايد پوشيد؟ با چه شلواري؟ اگه شلوار سفيد رو بپوشم ميشه با اون گردنبند مرواريد ست كرد . اما با چه بلوزي؟ چه رنگي بايد باشد؟ بايد رنگ لاك ناخن ها با رنگ پيراهنم يكي باشد . مانتو بپوشم يا پالتو ؟ شال يا روسري؟ رنگ روسري بايد به رنگ مانتو بيايد يا به رنگ بلوز ؟ اگه اون پيرهن قرمزه رو بپوشم ميتونم گوشواره و گردنبندي كه نگين قرمز داره رو هم با اون ست كنم . عيد سال پيش اين تيپ رو زده بودم . لاك و سايه چشم و رژ لبش رو هم دارم . اما نه . پسر كوچولو موافق نيست . پسر كوچولو از كت و شلوار خوشش مياد با كراوات و موهاي بور و كوتاه كوتاه . اما من موهام كوتاه نيست و تازه فر كرده ام . آآخ ! راستي براي امشب سشوار بكشم و موهام رو صاف كنم يا موهاي فر فري و ژل زده بهتره؟
خودم از شلوار جين و تاپ و موهاي فر فري خوشم مياد با يه مانتوي كوتاه و جمع و جور و آرايش سبك اما پسر كوچولو پيشنهاد مي ده كه ماكسي تنك و آبي رنگي رو كه براي " پايتخت" دوخته ام بپوشم و روي اون هم پالتو گشاد و بلندي رو كه از ايتاليا آورده تن كنم . . "پايتخت" يعني روز بعد از عروسي . ني ني نمي دونه من توي اون مهموني لعنتي چقدر عصباني بودم و زير لبي و از ته دل به هر كس كه كادو مي داد فحش مي دادم . فحش هاي آب نكشيده اي كه مو به تن فرزانه كه كنارم نشسته بود راست مي كرد و هر از چند گاهي به من مي گفت يواش تر . و من عروس خانمي بودم كه بايد نقش يك روز بعد از شب عروسي رو بازي مي كردم . مثلا بايد سرم رو مي انداختم پايين و مدام از خودم شرمندگي و خجالت در مي كردم و هي از اين و اون به خاطر كادوهاي مرحمتي تشكر مي كردم آدم هايي كه خيلي هاشون رو نمي شناختم و اون هايي رو هم كه مي شناختم آرزو مي كردم آخرين باري باشه كه در عمرم مي بينمشون
و تموم حرص دلم رو با فحش هاي آب نكشيده و اسيدي كه در گوش جوجو پچ پچ مي كردم مي نشوندم . گاهي هم كه از دستم در مي رفت و صدام بلند تر مي شد فرزانه با چشم و ابرو خط و نشان مي كشيد كه آبرو داري كنم . و حالا ني ني داشت من رو دعوا مي كرد كه چرا لباس به اون گروني رو نمي دم خشك شويي كه براي يك همچين روز هايي آماده باشد . ماكسي آبي با لاك آبي با سايه چشم آبي با گوشواره ها و گردنبند و دستبند نقره و طلاي سفيد . چطوره ؟ نه ! اين هم نه !! كت صورتي هم نه . هر چند كه گيره موي صورتي هم دارم اما كت به اين بلندي رو با شلوار جين كه نمي شه پوشيد . باشد باشد يك چيز ديگر ...... اما چه چيزي؟
دلم مي خواد يك ليوان چاي داغ براي خودم بريزم تا با كاكائو بخورم و اين كتاب الن رب گريه رو بخونم . اين جوري تموم اون لباس هاي لعنتي رو كه روي تخت ريخته فراموش مي كنم .
اما وقت آرايشگاه دارم و بايد برم ابرو هام رو مرتب كنم . امروز بيمارستان را دو در كرده ام كه ابرو هايم را مرتب كنم .
سرم رو تكيه ميدهم به پشتي صندلي ومي گم : تا جايي كه ميشه هشتي اش كنين اما نازك اش نكنين و كوتاهش هم نكنين . مو چين دهانش را باز كرده و از لابلاي انگشت هاي زنك آرايشگر به من نگاه مي كند . چشم هايم را مي بندم . من آرزوي پيدا كردن آرايشگري را كه موقع كار كردن دهانش بسته باشد را به گور مي برم . باز اين يكي بهتر از قبلي هاست . دست كم فقط راجع به اين كه بهتره موهام رو چه مدلي سشوار بكشم و چه رنگي كنم حرف مي زند و كاري به خودم و شغل شوهرم واخلاق مادر شوهرم و سن خواهر شوهرم نداره
چشم هايم را كه باز مي كنم آيينه را دستم داده است و من به خودم خيره شده ام با ابرو هايي كه نازك و كوتاه شده و هشتي هم نشده و جوش هايي كه اين جا و آن جاي صورتم زده است پسر كوچولو گفته بود كه كاكائو كمتر بخورم اما من به حرفش گوش نداده بودم
يك صداي اساطيري از جايي نزديك جايي دور در گوشم زمزمه مي كند كه پوست زن بايد سفيد و صاف باشه . موهاش پر باشه و حالت دار و خودش هم لاغر و قد بلند . صدا صداي مامان است ؟ يا امين كه از دوست دخترش حرف ميزنه ؟ يا بابا ؟ يا شايد هم پسر كوچولو كه داره راجع به سليقه اش حرف مي زنه
زن بايد خانم باشه سنگين باشه اما مهربون هم باشه . خوش برخورد باشه اما ديگه نه اون قدر خوش برخورد كه جلف و سبك بشه . يه جور اظهار نظر كنه كه به كسي بر نخوره . حرف هاي مسخره و احمقانه اي هم نزنه كه آبروي شوهرش رو پيش دوست هاش ببره .
زن بايد خوشگل باشه تميز و مرتب باشه . درسخونده باشه كه بشه بهش افتخار كرد. دستپخت و آشپزي اش عالي باشه . خونه داري اش حرف نداشته باشه . دكور خونه رو خوب بچينه . جوري كه آدم حظ كنه
چشم هايم را باز مي بندم . اعتراض كردن فايده اي نداره موچين كار خودش را كرده است . بايد فكرم را جمع كنم و بالاخره تصميمم را بگيرم كه چي بپوشم ؟ مهموني ساعت 6 شروع مي شه و فرصت چنداني ندارم . شايد هم چيز جديدي خريدم اما نه ! تصور ديدن ويترين هاي لباس حالم را بد مي كند.
بايد تصميمم را بگيرم كه تا آخر عمر مي خواهم با اين سوالها دست و پنجه نرم كنم يا سووالهاي ديگري هم در اين دنيا پيدا مي شود؟ كاش مي شد طبق سليقه خودم لباس بپوشم همونطور كه دوست دارم زندگي كنم و حرف بزنم و راه برم . در مهموني هاي فاميلي به اندازه كافي محدوديت و ملاحظات سياسي و حفظ احترام هايي كه واجب است دست و پاي آدم رو مي بنده . در جمع هاي دوستانه ديگه آدم براي كي و براي چي مجبوره ادا در بياره ؟
بايد تصميمم رو بگيرم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر