دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

دوشنبه 8 خرداد 85 و داستان نويسي اختراع شد

هر سه تاشون باهم دست به دست هم دادن ودست اخرهم به هدفشون رسيدن .
يكيشون از همون اول شمشير رو از رو بست و مي دونست بس كه دوستش دارم براي اين كه باهام اشتي كنه حاضرم هر استدلالي رو قبول كنم و هر چيزي كه گفت من گفتم چشم ولي اون لحظه كه باز داشتم قول شرف مي دادم فقط و فقط به خنديدنش احتياج داشتم و حالا خنده اون رو دارم اما هوا را نه
اون يكي كه ديگه مدت هاست كه نمي بينمش بعد هزار سال كه با هم گپ نزده بوديم يك نظريه استثنايي داد و در پنجره كوچك چت اب پاكي رو روي دستم ريخت و گفت در يك كلام تو عوض بشو نيستي و هميشه همين قدر خل و چل مي موني و مي دونست كه مي دونم حرفش را صادقانه و بي رودر بايستي مي زنه
سومي اما سيستمش تشويق و احترام و دموكراسي با حفظ فواصل قابل اطمينان است و به همين خاطر شروع كرد ازدوستش تعريف كردن كه به خاطر مطالبي كه در وب اش مي نوشته تحت پيگرد قانوني قرار گرفته و اين كه هر كاري بايد به يك دردي بخورد و بازده اي داشته باشد و انگيزه ادم رو براي زندگي و كار كردن بالا ببرد و در مورد موسيقي هم كه يك موقعي اساسي مورد علاقه اش بود يك عدد جمله قصار صادر كرد كه فقط موزيكي به درد مي خوره كه راندمان ادم رو بالا ببره
انگار همه قلب و مغزش رو گذاشته بود داخل يك ماشين حساب و هر چيزي كه به نظرش مي رسيد سريع دو دو تا چهار تايش رو در مي اورد
و من از اين به بعد بايد هزار تا اسم مستعار از خودم در كنم و تمام پست هاي قبلي رو هم اديت كنم از اين به بعد هم از اين سه نفر ديگه هيچ نظري نمي پرسم
(ياد زرتشت افتادم( تنهايي اي خانه من تنهايي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر