سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

و قلم مونس من است سه شنبه 9 خرداد 85


( حمیدرضا زندی -از سايت قاصدك)
قلم توتم* من نیست‌، من توتم ندارم‌‌، توگویی نسل من توتم ندارد‌ و ازین نداشتن، هیچ رنجی مارا بر دل نیست‌ .
ما توتم‌هامان را با لبخندی عوض کرده‌ایم‌، حتی اگر آن لبخند از آن‌ ِ دشمن‌مان باشد‌، ما توتم‌هامان را با عزیزان‌مان که شاید به‌پاسداشت توتمی تن به خاک تیره سپردند‌، در همان خاک فرو هشته‌ایم. قلم دردست من انگار که هیچ رسالتی بردوش ندارد‌، وام‌دار هیچ نام و مرامی نیست‌، آزاد است‌، می‌چرخد‌، می‌رقصد‌، مشاطه‌گری می‌کند: گیسوی حرف‌های دلم را تاب می‌دهد‌، باغچه‌ی دلم را آب می‌دهد. گاهی در دست‌هایم سخت و نافرمان می‌شود‌، همان وقت‌ها که فرمانده‌ی او دل نیست‌، بلکه ذهن شوریده‌ای‌ست که می‌خواهد خیال باطلی را بر سپیدی کاغذ حک کند ؛ و گاهی در دستم مانند موم می‌شود‌، رام می‌شود‌، چون اسبی سپید و راه‌وار‌، چون معشوقه‌ای که سر بر زانویم نهاده باشد و گیسویش در دستانم به سویی که بخواهم تاب بخورد . قلم توتم من نیست که اندیشه‌ی بیماری را بر سرم بکوبد‌؛ قلم مونس من است‌، مونس غم‌ها و شادی‌ها‌، مونس روزهای سپید و شام‌های سیاه‌، گویی خود من است : گاهی شاد‌، گاهی غم‌بار‌، گاهی رام‌، گاهی سرکش‌؛ عاشق است و دل نمی‌بندد‌، مسافر است و راهی نمی‌پوید‌، غریب است و دیاری نمی‌جوید‌. آزاد است چون خیال من: به هرجا بخواهد پر می‌کشد‌، به پای او هیچ بندی تاب نمی‌آورد‌، هیچ دیواری‌، هرچه بلند‌، خورشید را و آسمان آبی را و شب‌های مهتابی را از او نمی‌تواند ستاند‌. راه او بسته نمی‌شود‌، پای او خسته نمی‌شود‌، به ریش هرچه هست می‌خندد‌، خنده‌اش خوش است‌؛ برای آنچه نیست می‌گرید‌، گریه‌اش خوش‌تر.
پسر كوچولوي من كه هنوز براش اسمي نذاشتم از پيشم رفته و من حسابي امشب دلم براش تنگ شده هر چند مي دونم كه از رفتنش خوشحال بود و از اين لجم مي گيره و دلم مي خواد كه اين قدر زود دلتنگش نشم و لي
عوضش مي نويسم كه رانندگي كردن خيلي بهم حال مي ده و انگار كه زندگي من حالا فقط يك چيز كم دارد و ان هم درس است
و

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر