پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

اي كاش ادمي مي شد وطنش را با خود ببرد هر كجا كه خواست پنج شنبه 14 ارديبهشت ماه جلالي

سلووووووم
اين يه جور سلام دادن است كه من اختراع كردم براي اين كه ما چهار تا بچه هاي خونه يادمون نره كه كه بچه هاي يه خونه ايم
ديشب دايي حميد و فرزانه همسرش و سياوش پسر 7 ساله شون اخرين شب رو در ايران گذروندن و صبح پرواز كردن رفتن تورنتو. ديدن قيافه دايي جالب بود كه روي صندلي چنان بي حال دراز كشيده بود و چنان لبخند هاي قلابي مي زد كه دل سنگ كباب مي شد و فرزانه كه هميشه ارامش خودش رو دست كم در ظاهر حفظ مي كرد ديشب از شدت استرس نمي توانست يك جا بنشيند و مدام قدم مي زد و راه مي رفت
دلم مي خواد بدونم دقيقا اون ها براي چي رفتن؟ دايي سكولار بود اما براي من سخته كه بپذيرم اونها دارن مي رن كه از شر روسري و تو سري و مملكت اقا امام زمان راحت بشن
وضع مالي و كاري شون هم خوب بود . پزشكي كه نخونده بودن كه بعد هشت سال درس خوندن و كشيك دادن بخوان با ماهي 150 تومان سر كنند
به نظرم ادم اين جور موقع ها داره زخم هاي رواني هزار ساله اش رو مرحم مي گذارد مثل روسري نپوشيدن من مثل اصرار من براي پوشيدن لباس هاي راحت و تنگ و كوتاه انگار كه ادم از بچگي به خودش گفته باشه كه ميرم و حالا هم به همين خاطر داره مي ره
نمي دونم تورنتو قراره براشون چي باشه ؟ نمي دونم اخر و عاقبتشون چي مي شه؟ اما از صميم قلب براشون ارزوي موفقيت مي كنم
و محجوب كه به من زنگ زده بود و مي گفت كه من نمي تونم تصور كنم كه از تو يه دفعه اين همه دور بشم و از اين اعترافش لذت بردم و گفتم ((خدو فض)) و اين يك جور خداحافظي است كه من اختراع كرده ام تا ما چهار تا يادمون نره كه بچه هاي يه خونه ايم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر