یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

من كاكائوي خالص رو دوست دارم شنبه 22 مهر 85

منظورم كاكائوي خالصه نه اين كه فندق يا بادوم يا آشغال ديگه اي اون وسط چپونده باشن

اين لحظه رو مي خوام تصور كني. يه ليوان بزرگ پر از چاي داغ جوشيده كه دستم گرفته ام و از وسط راهروي پاوويون همين جور قدم هايم را مي شمارم و جلو مي آم تا برسم به اين اتاق مطالعه و بنشينم كنار پنجره اش و از بالاي طبقه 4 همه مركز طبي زير پايم باشد و صداي عبور گه گاه موتوري يا ماشيني را در خيابان بشنوم بوي چاي جوشيده ام را فرو بدهم در عمق ريه هايم و حس كنم كه خوشبختم حتي اگر مدت ها باشد كه عادت كرده باشم به اين كه صبح ها با صورت نشسته به بيمارستان بيايم و زشت تر از هميشه باشم و دلم پر شده باشد از آكنه مقاوم به درمان و جمعه كشيك باشم و سر راند هيچ سووالي را جواب نداده باشم و به فتح خيبر اميدي نداشته باشم و

و ذره ذره اين خيال خوشبختي ام را مديون يك تپه ام با جاده اي زيگ زاگ كه در قله اش مي رسد به درختي سبز و ستبر و بزرگ و پسري كه مي دود و دفتر مشق محمد رضا نعمت زاده را در دست هاي عرق كرده اش دارد و در آن جاده مي دود و مي دود و مي دود

ديشب مهمان كيارستمي بودم

من چاي رو با كاكائو دوست دارم منظورم كاكائوي خالصه كه بنشيني كنار پنجره اي كه به خيابان مشرف است و شب را مزه مزه كني چشم هايت را ببندي و فكر كني كه بالاي تپه ايستاده اي و قلبت چنان بزند كه باور كني تمام اين راه را تو بوده اي كه دويده اي و اگر چشمهاي محمد رضا نعمت زاده ديگر اشك آلوده نيست همه اش به خاطر توست زير سايه آن درخت بنشيني و گريه ساز كني

تازگي ها چقدر شاعر شده ام حرف حسابي نمي زنم فقط توري از كلمات مي بافم . نكته اش اين جاست كه مي توانم براي گريه محمد رضا نعمت زاده روي صفحه تلويزيون نصف صفحه مطلب بنويسم اما وقتي برادر همين محمد رضا نعمت زاده را روي تخت مي خوابانند براي بيوپسي مغز استخوان و به هزار زبان التماس مي كند و ضجه مي زند و خون گريه مي كند من ورودي گوش هايم را بروي صدايش مي بندم و سايلنت اش مي كنم

و اگر موقع گرفتن فشارش بخواهد زيادي تخس بازي در بياورد بازوي كوچكش را چنان محكم فشار مي دهم كه جاي انگشتانم روي پوست آفتابخورده اش قرمز شود

وقتي كه خواهر قد كوتاهش لوپوس مي گيرد و با كورتون وزنش مي رسد به صد كيلو و مدام حالت تهوع دارد دلم آشوب مي شود از عق زدن هايش و اگر موقع معاينه بالا بياورد حواسم بيشتر پيش بوي وحشتناكي است كه محتويات استفراغش مي دهد و دلم مي خواهد بگذارم و بروم تا اين كه مراقب باشم به پهلو بگردانمش كه آسپيره نكند

شعار دادن و شعر بافتن خيلي راحت تر است از اينترن بخش خون اطفال بودن و همزمان آدم بودن و همزمان حفظ كردن همه اين احساسات مثلا شاعرانه

آدم ياد توصيف هاي چخوف مي افتد و پرسوناژ هايي كه از" هنرمند" بيكاره اي مي سازد كه فقط شعار مي دهد در مقابل آدم هايي كه" كار مي كنند " و حرف هم نمي زنند . اما اين وسط تكليف كيارستمي چه مي شود؟

ببين من همه اش دارم در اين محاكمه توضيح مي دهم كه چرا دو رويي مي كنم و همان احساسي را كه مقابل محمد رضا نعمت زاده دارم در برابر مريض هاي بخش ندارم ؟ اما مي شود راحت تر نتيجه گيري كرد

فكرش را بكن كه من يه آدم خشن و بي رحم هستم كه به خاطر شرايط كاري مجبورم آستانه احساسم را بالا بكشم و در اين جا يك هنرمند پيدا مي شود و با ساخت يك فيلم و گوشزد كردن يك سري نصيحت هاي كهنه رسالت تاريخي اش را نسبت به من و محمد رضا نعمت زاده به انجام مي رساند و در پايان هم من و هم كيارستمي و هم محمد رضانعمت زاده به تعالي بشري مي رسيم به طوري كه استثنا ئا اين بار كلاغه هم به خونه اش مي رسد

با همه اين اراجيف مسخره كه بافتم اما كاكائوي خالص يه چيز ديگه است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر