یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

همسايه ي كمد من 16 مهر 85

در كوچه يك نوازنده داره آهنگ "اي الهه ناز" رو با آكاردئون مي زنه . و صداش دور و دور تر مي شه. من همين الان كتاب "روياي تبت" رو براي بار سوم يا چهارم تموم كردم و دارم به مفهوم نوستالژيك " محمد علي" فكر مي كنم و اين كه چقدر شباهت هست و چقدر تكرار مكرر هم ديگريم مثل همين الهه ناز كه براي ريحانه مفهوم محمد علي رو داره و
قضيه از سر كمد شروع شد و اين كه من از وقتي اومدم مركز طبي كمد درست و حسابي نداشتم و مجبور بودم كه كيفم رو يه گوشه پاويون پرت كنم. مدتي بعد كه قفل كمد هاي قديمي رو شكستند و من كمد دار شدم. اونم يه كمد از رديف بالا كه مجبور نيستم براي برداشتن وسايلم خم بشم. اما اين كمد يه خاصيت خوب ديگه هم داره و اون هم همسايه با حاليه كه داره وقتي مي گم با حال يعني
يعني اين كه يه روز داخل پاويون داري تند تند لباس مي پوشي كه جيم بزني بعد يه دفعه چشمت مي افته به يه كتاب كه آرم نيم رخ عباس ميلاني رو داره. از همون دوري دقت مي كني و مي بيني كه واقعا كتاب ميلاني است. مقادير هنگفتي تعجب مي كني وقتي كه مي بيني اين كتاب دست يه اينترن دختره كه روي تخت دراز كشيده و بي توجه به سر و صداهاي بچه ها غرق صفحات كتاب شده
اگه چند سال پيش بود يه جيغ بنفش مي كشيدم و همچين روي تختش مي پريدم كه شوك وازو واگال بكنه. بعدش هم وادارش مي كردم كه با من سه بار عهد و پيمان زناشويي ببنده. اون هم براي تا آخر عمر و فردا هم سه تا ساك و چمدون براش پر مي كردم از كتاب و فيلم هاي جور وا جور و بالاي سرش مي ايستادم تا همه اون ها رو بخونه تا ازش بپرسم كه نظرش چي بوده ؟؟؟
اما خوشبختانه چون چند سال پيش نيست و من واقعا براي خودم يك پارچه خانم محترم و بي آزاري شده ام خيلي مودبانه جلو رفتم تا با كتابي كه نخونده بودمش و همكاري كه نمي شناختم آشنا بشم
و آشنا شدم اسم كتاب دريا روندگان جزيره آبي تر بود و اسم اون همكار محترم سيما
اولين كتاب از ميلاني رو ريحانه بهم معرفي كرد با اين جمله : بهاره يه كتابي هست به اسم "سمفوني مردگان" كه از اون سبك هاي قر و قاطي است كه تو خوشت مي آد بايد اين نكته رو همين جا تذكر بدم كه هر وقت اين دوست 15ساله من اين جمله رو بكار ببره يعني اون فيلم يا اون كتاب به طرز جنون آميزي محشره و من معمولا بعد خوندن اون كار تا يه هفته تب چهل درجه مي كنم همون طور كه سمفوني مردگان واقعا يه شاهكار است
اما آخرين كاري كه از ميلاني خوندم پيكر فرهاد بود كه راستش حس كردم اون قدر ها ايده جديدي نداشت كه بخواد حتي زير سايه بوف كور به چشم بياد چه برسه به اين كه بخواد نقش بوف كور 2 رو بازي كنه
اما اين دريا روندگان هم كتاب خوبي بود همون طور كه سيما ( البته واضحه كه سيما نمي تونه كتاب خوبي باشه و به تبع دختر خوبي است )
بعدا فهميدم كه كمد سيما با كمد من همسايه است و اين مساله تاثير شگرفي بر روابط ما گذاشت و باعث شد ما به صورت بي. آي. دي صبح ها موقع پوشيدن روپوش ها يمان و ظهر ها موقع جيم زدن به زيارت همديگر نائل بشيم و با خونسردي تمام به مبادلات كتابانه خودمون ادامه بديم
و حالا دوره اطفال سيما تموم شده و كمد خالي اش هر روز بد جوري توي چشم مي زنه شرط مي بندم سر هفته يه اينترن خر خون مياد وسايلش رو مي ريزه توي اون كمد و هر روز هم زود تر از من مياد تا مريض هاش رو ببينه و ظهر ها هم جيم نميزنه و براي خود شيريني ميره در كنفرانس ها تا نت برداره
اما قضيه فقط كتاب هايي كه رد و بدل مي شد نبود نكته اين جا بود كه مثلا من جلوي كتابخونه ام مي ايستم و به رديف كتاب ها نگاه مي كنم و به خودم مي گم براي سيما چه كتابي ببرم خوب است و براي اين كه جواب اين سوال رو بتونم بهتر بدم مجبور مي شم چند تا از اون كتاب هايي رو كه حد اقل سه چهار باري خوندم يه بار ديگه بخونم و باز سر شوق بيام و هوس نوشتن بكنم و پست به اين بلندي رو اين جا تايپ كنم
همين الان پسر كوچولو يه تذكر قانون اساسي داد راجع به اين كه بنا به ظواهر امر من كه همسر ايشان باشم مقاديرهنگفتي درس نخونده دارم و بهتره به اين مساله توجه لازم رو داشته باشم . چي مي شد اگه يه كي بورد اختراع مي شد كه سايلنت بود و صداي تايپ كردن آدم تا اون اتاق نمي رفت؟

شايد از اين به بعد خيلي بيشتر بنويسم
و هر روز هم كه حوصله نوشتن مطلب جديد نداشتم مطالب قبلي رو مي ذارم روي وب يعني باز هم دارم از اون تصمي هاي كبري مي گيرم

۱ نظر: