سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

بيا فرض كنيم اين زندگي يك" داستان" است يكشنبه 23 مهر85



فرض كن اين يه داستانه . يه داستان واقعي . بازآفريني واقعيته . داستان ناب اصيل . فرض كن قلم دستته و بايد بنويسي . اين داستان" شروع" خواهد بود و شروع خواهد شد در همين لحظه . ميدوني. خودت خوب مي دوني كه يه شروع اگه در اوج باشه چقدر تعيين كننده است چقدر سرنوشت سازه . پس بنويس. كلمات را در دستت رام كن
قلم را وادار كه تابع بي چون و چراي پالس هايي باشد كه گاه و ناگاه در ذهنت جرقه مي زندو لحظه. لحظه را از دست نده
كلمه. كلمه هاي مقدس. واژه هاي پر طنين
هر روز يك صفحه . يك پاراگراف . به نظرات كسي اهميت نده . خداي قادر متعال اين داستان تنها تويي تو
از همه دنيا ديگر چه مي خواهم ؟
يك بعد از ظهر پاييزي با آسماني گرفته و خاكي نمناك از باراني كه تا چند لحظه پيش مي باريد . يك كي بورد براي تايپ كردن اين داستان و يك وب براي اين كه گاهي با خودم گپي بزنم . يك ليوان بزرگ چاي داغ و قلبي كه مي تپد و نفسي كه مي رود و مي آيد و ممد حيات است . ديگر چه مي خواهم ؟
پسر كوچولو الان داره در مركز كنفرانس ميده يه جلسه يك ساعته كه دست كم بيست ساعت براش وقت گذاشته

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر