دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

امروز ..... امشب ...... دوشنبه 22 خرداد

امروز عصري بايد بايد بايد برم و مي رم تازه پسر كوجولو هم گفته برو گفته برو اما كار تحريك اميز نكن
دوشنبه 22 خرداد 85 ساعت 5 تا6 عصر ميدان هفت تير با سري افراشته با سينه اي سپر شده با فرياد هايي در حنجره و دل هايي كه مي تپند دل هايي كه مرده نيستند و قرار است به هم گره بخورند
دارم با خشم به اين فكر مي كنم كه نسل قبلي با ان همه ادعاهايش چه لذتي مي برده از "ايمان" از" اعتقاد راسخ داشتن" به چيزي كه بداني مو لاي درزش نمي رود و ان قدر به ان مطمئن باشي كه برايش مبارزه كني هر چند ايمان هايشان ان قدر پوك بود و اعتقاداتشان اانقدر سطحي و راهشان چنان بي راهه بود كه حالا همه با هم و در كنار هم عمق اشتباهاتشان را با گوشت و پوست و استخوامان لمس مي كنيم و چنين شد انچه نبايد مي شد
و حالا دكتر قديمي به خودش اجازه مي دهد در مورنينگ هاي امير اعلم هر جه دل تنگش مي خواهد به نسل جديد ببند بگويد كه شما ها نه درس مي خونيد و نه كار اجتماعي مي كنيد و نه به چيزي تعهد داريد
همين تعهد كور كورانه نسل قبل براي اصلاح دنيا و صدور انقلاب به كهكشان هاي ديگرتا چندين و چند نسل بسمان است اگر يك روز قرار شود ما پا به راهي بگذاريم بايد بدانيم مقصد كجاست اگر مي خواهيم شعاري را فرياد كنيم اول بايد بدانيم معني حرفي كه مي زنيم چيست
روشنفكر نسل من شريعتي نيست كه بيست تا لغت هم معني را در هر جمله كنار هم قطار كند و احساسات بچه دبيرستاني ها و ترم اولي هاي دانشگاه را به جوش بياورد تا به خيابان بريزند و حرف هاي كسي را تكرار كنند كه خوب نمي شناسند
امروز بايد بايد بايد بروم و مي روم فقط به خاطر خواب هايم در بچگي . وقتي كه نه ساله بودم و كابوسم اين بود كه مرا به زور مجبور به ازدواج كنند
امروز بايد بايد بايد بروم و مي روم فقط به خاطر اشك هاي درشتي كه خواهرم بار اولي كه منس شده بود ريخت از ترس بزرگ بلايي به اسم زن شدن و ترس بزرگ زن بودن و ترس بزرگ زن ماندن
امروز بايد بروم و مي روم به خاطر دختر بچه هايي كه هنوز انقدر بزرگ نشده اند كه بفهمند كه قيمت جانشان نيم قيمت جان يك پسر بچه هم قدشان است به خاطر انها مي روم تا شايد وقتي بزرگ شدند قوانين غير انساني اعتماد به نفس هايشان را در هم نشكند
و از اين رفتن و از اين فرياد زدن و از اين تلاش كردن لذت مي برم انگار يك جور حركت است و رهايي انرژي و باري است كه هر روز در خواب و بيداري به دوش مي كشم
و تازه حالا مي فهمم كه نسل قبل چه لذتي مي برده از چيزي به اسم " ايمان" ودر اين لحظه با تك تك سلولهاي بدنم ايمان دارم كه بايد رفت
تنها دل نگراني ام اين است كه امشب پسر كوچولو بعد از هزار سال مي خواد بر گرده و من بايد ساعت 1 صبح فرودگاه باشم اميدوارم كه مشكلي پيش نياد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر