ساعتي يك بار حد اقل . و گاهي هم بيشتر . و به دلايل كاملا متفاوت . مثلا ديشب كه بغل پسر كوچولو دراز كشيده بودم يك دفعه ياد اون چند تا داستاني افتادم كه هزار سال پيش نوشته بودم و الان هيچ كدامشان را ندارم . ياد اون شب لعنتي افتادم كه خوابم نمي برد و دلم هزار پاره شده بود . و دنبال كسي مي گشتم كه حسابي كتكم بزند . كسي پيدا نشد و خودم بلند شدم كلاسورهايم را از زير تختم بيرون اوردم و همه ان ورق ها يي كه خلاصه زندگي ام نبودند بلكه خود زندگي ام بودند . همه شان را خودم جلوي چشم هاي خودم ريز ريز كردم و انگار همه روز هاي 19 سالگي 20 سالگي 21 سالگي 22 سالگي و 23 سالگي همه روز هاي 5 سال از عمرم را پاره كردم و چقدر زياد بود هر چه پاره مي كردم تمام نمي شد يك كيسه سياه زباله بزرگ خداي من
پنج سال از عمرم را ريز ريز كردم و ريختم سطل زباله
امين اينجا نيست يا ريحانه كه بگويند كه حالا چه گهي بودند : قصه" قاتل خدا" كه 2 هفته تمام سر هيچ كلاسي نرفتم تا پاك نويسش كنم و ايده اوليه اش وسط امتحانات ترم 2 به ذهنم رسيد . ديگر چه چيز هايي بودند ؟ "اون شب كه بارون اومد" كه خلاصه تمام تناقضات ذهني ام راجع به عشق بود
و همه يادداشت هاي مجله بيست و داستان "او و او" و ديگه يك داستان كه اسمش يادم نمي اد اما راجع به يك نسل از دختر هايي بود كه به محض ازدواج كور مي شدند
جنون اني بود . بريف سايكوز بود
و امروز كه يكي از مريض ها مرده بود و همراهها جنان گريه و زاري راه انداخته بودند كه بد جوري دلم مي خواست محكم توي گوش همه شان بزنم. عزاداريشان را نمي برند يك جايي كه جلوي چشم من بيچاره نباشد . نمي دانند كه چقدر انرژي بايد صرف كنم تا صدايشان را نشنوم
و دلم براي روز هايي تنگ شده كه به جاي اعتقاد به روانپزشكي فلسفه را مي پرستيدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر