شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

شنبه 17 تير ماه پنج كشيك در عرض دو هفته

دديروز جمعه بود و من كشيك بخش خون بودم . صبح دير رفتم و وقتي كه زنگ زدم بخش سميه روي تخت 19 نشسته بود و تب داشت و تاكيكارد بود و ديسترس تنفسي داشت
از وقتي تصميم گرفته ام كه ديگه قوز نكنم و سينه سپر كنم و راست بايستم ديگه حس ميكنم كه گرفتن علايم حياتي در شان من نيست همراه تخت كناري دختر ذبلي بود كه وادارش كردم علايم حياتي سميه رو بگيره .
و مي ديدم كه همه وجودش با هر نفس رتركشن پيدا مي كند به گودال مخوفي كه من به عمد مي خواستم نا ديده اش بگيرم و بنويسم كه بيمار ويزيت شد بنويسم كه علايم حياتي در محدوده نرمال است و صداي دخترك را نشنوم كه مي گويد در يك دقيقه 60 تا نفس كشيد و سميه تب داشت كافي بود نبضش را بگيري تا بداني كه تنش در چه كوره داغي مي سوزد
يادم اومد كه موقع شرح حال گرفتن مي گفت كه يك هفته است كه مرخص شده و باز دوباره تب كرده و درد پا گرفته و از اراك خودش آورده اش تهران كه كاري برايش بكنند.
فردا صبح خوندم كه واسكوليت در اين بيماران درد اندامها مي دهد
ديشب به شانه سميه زدم و گفتم كه بهتر شدي مگه نه ؟ گفت پاهام درد مي كنه و من به صورتش نگاه كردم كه كه گونه هاي برجسته داشت و بر عكس اندام چاقش دلنشين بود . روي ران هايش پيودرما گانگرونوزوما داشت . موهايش با كمو تراپي ريخته بود . و يك واژينال بليدينگ مختصر داشت اون موقع برايم مهم نبود كلروما كه در خلاصه پروندهاش نوشته چه معني مي دهد . فردا صبح تازه فهميدم كه ترانسلوكاسيون 8 و 21 پروگنوز خوبي دارد كه مستعد كلروما است و سنين پايين را درگير مي كند
و مادرش انگار از يك ساعت قبل ساك ها را بسته بود . ماموريتش به پايان رسيده بود و مي توانست تنها و سبك بار به اراك برگردد.
در اخرين ويزيتش تب نداشت هر چند خودم هم مي دونستم به خاطر حمامي است كه گرفته باز به شانه اش زدم و گفتم سميه بهتر شدي ها؟ داشت غذا مي خورئ يك قاشق مي خورد و بلافاصله بالا مي اورد و من بالاي سرش بودم و نگاه مي كردم و در پرونده اش مي نوشتم كه حال عمومي مريض خوب است و استفراغ خوني ندارد
صبح جلوي اينه بودم كه تلفن زنگ خورد . و سارا گوشي را برداشت و به من داد :
- مريض داره كد مي خوره
- كدوم ؟
- تخت 19
- و تا من بدوم و خودم را به خوش ركاب برسونم صداي كد از بلند گوهاي بيمارستان پهن شد روي اسفالت حياط بيمارستان و روي ساعت كه از هفت صبح گذشته بود و روي من كه پيشاپيش مي دانستم دويدن ام بيهوده است و صدا صدا به گوش سميه نرسيد . ديگرهيچ صدايي به گوش سميه نمي رسيد و دويدن مسخره بود تا از ميان نگاه مريض هاي اتاق هاي ديگر بگذرم و خودم را برسانم به مردمك هاي دوبل ميدرياز .
ديگر حتي به عمليات احيا هم نيازي نبود و مادرش همه ساك ها را بسته بود و زيپ اخرين ساك را هم كشيد . ديگر مجبور نبود هيكل چاق دختر لوسميكش را از اين جا به ان جا به دوش بكشد .با همه اينها من به چشم هيچكدام از مريض ها نگاه نكردم به چشم هاي مادرش هم و يك خلاصه پرونده سر هم كردم واز بخش زدم بيرون و حالا هر چه مي كنم تصوير چشمهاي خمار با مردمك هايي كه انگار از يك وحشت عميق گشاد شده از ذهنم پاك نمي شود
-

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر