گاز را روشن كرد. قابلمه را بالا آورد تا مقابل چشمانش و بعد گذاشت روي گاز. به من نگاه كرد و گفت : "به نظرت كوچيك نيست؟" لبخند بلاتكليفي زدم و سرم را تكان دادم . منتظر شد تا قابلمه گرم شود . براي اين كه سكوت را بشكنم گفتم : " من تا حالا از اين ها درست نكرده ام " و باز از همان لبخند هاي شرمگين و مستاصل زدم كه خودم از آنها متنفر بودم . راجع به اين لبخند قبلا خيلي فكر كرده بودم . انگار يك جور واكنش " درماندگي خود اموخته" بود. اين لبخند را وقتي مي زنم كه مي خواهم به آدم روبرويي ام بگويم كاملا خلع سلاح هستم . يك جور التماس نوازش و توجه است . اين لبخند مال وقت هايي است كه اعتمادم را به خودم و كارهايي كه مي كنم از دست داده ام . مال وقت هايي كه بد جوري در تناقض گير كرده ام و در سرم هزار نفر با هم دارند حرف مي زنند . به همديگر طعنه مي زنند و وسط حرف هاي همديگر مي پرند. يقه همديگر را مي گيرند و از خشم ديوانه مي شوند . خشم . خشم كلاسيك زنانه . بازگشت همه نيروهاي منفي و سرزنشها به سمت خود . خودي كه زانو زده و اعتراف مي كند يك موجود حقير و بي دست و پا بيشتر نيست . همه اين حس ها قرار است با يك لبخند كج و معوج به آدم روبرويي منتقل شود . آدم روبرويي بايد نقش يك پناهگاه را بازي كند . نقش يك تكيه گاه ابدي و ازلي را . سرم را ميان بازو هايش بگيرد و مرا از دست اين هزار والد سرزنشگر درون ذهنم خلاص كند . موهايم را نوازش كند و بگويد كه مي داند خودش يك موجود قوي است و مي داند من يك كودك درمانده بيشتر نيستم كه او بايد از" من" در مقابل " من" دفاع كند . بازي پيچيده اي است . گاهي با" ني ني" اين بازي را ميكنم و او مدام نوازشم مي كند و مي گويد كه دختر خوبي هستم و من باورم نمي شود اما باز هم مي خواهم بشنوم. دلم مي خواهد هزار بار به من بگويد كه خنگ نيستم، كه چاق نيستم ، كه زشت نيستم، كه يك احمق با افكار بچگانه نيستم و او مي گويد و مي گويد و مي گويد و من باورنمي كنم . آن قدر اين بازي ادامه دارد تا او خسته شود و رهايم كند
حالا هم به اين بازي احتياج دارم . كسي به من نگفت برو . چند روزي بود كه مردد بودم ميان رفتن و نرفتن . تاريخ جلسه را كه در تقويم يادداشت كردم تصميم قاطع داشتم كه بروم اما " ني ني" وقتي كه فهميد وتو كرد و براي اين كارش هزار دليل داشت كه هر كدامشان به تنهايي براي راضي كردن من كه دو دل بودم كفايت مي كرد و مثل هميشه " درس هايي كه نمي خوانم " مثل يك جور" معلوليت مادرزادي" يا يك " تاوان ابدي براي گناه نكرده" به دست و پايم پيچيد و اين طور شد كه مطمئن شدم كه هرگز به اين جلسه نخواهم رفت ، درست همان طور كه پيش از اين اطمينان داشتم كه حتما مي روم.
صبح كه از خواب بيدار شدم هم، مي دانستم كه نمي روم اما ناگهان در يك لحظه ، تصوير خودم را ديدم در آن هنگام كه " وقت گذشته است" و با حسرت از خودم مي پرسم كه چرا هيچوقت نرفتم ؟ " چرا هيچ وقت نگاه نكردم؟" چند دقيقه بعد دم در ايستاده بودم . با لباسهايي كه نفهميدم كي پوشيدم و كي آماده شدم براي رفتن . در را بستم و قفل كردم اما طولي نكشيد كه چند قدم راه رفته را برگشتم. قفل در را با عجله باز كردم و هر چه كارت شناسايي همراهم داشتم ازلاي در پرت كردم ميان هال . حتي گواهي نامه و مدارك ماشين را و بعد راه افتادم . درست همانطور كه بودم وهستم . يك زن جهان سومي بي هويت
آن قدر گيج بودم و مردد ميان رفتن و نرفتن كه فراموش كردم ساعت شروع جلسه را مجدد از روي تقويم چك كنم . آدرس را به زحمت پيدا كردم . خوش ركاب را چند كوچه آن طرف تر پارك كردم . زنگ در را كه زدم خودم را معرفي نكردم . لازم نبود. فقط كافي بود بگويي : ببخشيد جلسه كمپين اينجا تشكيل مي شود؟
بالاي پله ها دختر جوان و بلند قامتي منتظر ايستاده بود با لباس خواب و موهاي آشفته . سلام كردم و دست داديم . تازه اين موقع بود كه به صرافت افتادم ساعت شروع جلسه را بپرسم . جز من كس ديگري در پذيرايي نبود . همان طور كه پيدا بود دو ساعت زود تر از شروع جلسه رسيده بودم . شانه هايم را بالا انداختم و شرمگين و بلاتكليف لبخندي زدم . دختربلند قد هم هم لبخند زد و يك مبل را براي نشستن تعارف كرد .
از اتاق كناري دونفر ديگر هم بيرون آمدند . احوالپرسي كرديم و بعد هر سه نفرشان در آشپزخانه مشغول شدند . از جايم بلند شدم و پشت سنگ اپن آشپزخانه ايستادم. " لطفا اگه كاري هست بگين ، من هم كمك كنم " و باز يك لبخند شرمگين و بلاتكليف . دختري كه پشت ميز نشسته بود تشكر كرد و گفت كه كار خاصي ندارند فقط مي خواهند يك چيز مختصر درست كنند براي بچه ها كه آمدند . و من باز لبخند زدم . دختر قد بلند موهاي لختش را پشت سر جمع كرد و با يك گيره بست و در همان حال به دختر سومي كه در حال سر و كله زدن با قهوه جوش بود گفت : "جلوه از خير اون قهوه جوش بگذر من و شوهرم تا حالا نتونستيم باهاش يه قهوه درست كنيم . روي گاز آب جوش گذاشتم" صورت دختري كه جلوه صدايش مي كردند ، را نمي ديدم . او هم جوابي نداد اما همچنان انگشت هاي لاغرش روي دكمه هاي قهوه جوش بازي مي كرد . دختر قد بلند سبد كاهو هاي شسته شده را روي ميز گذاشت و خطاب به دوستش گفت لطفا سالاد .
جلو تر رفتم و كارد بزرگي را كه روي سبد بود برداشتم. دختر قد بلند تعارف كرد كه شما زحمت نكشيد و من در جوابش باز هم از همان لبخند هاي شرمنده زدم و دست به كار شدم.
ظرف سالاد تا نيمه پر نشده بود هنوز كه يك ليوان شير قهوه داغ جلويم گذاشت . روي فنجان حسابي كف كرده بود و بخار مطبوعي با عطر قهوه از آن بلند مي شد . سرم را بالا آوردم و براي اولين بار صورت جلوه را از نزديك ديدم. پوست سبزه با گونه هاي برجسته و يك بيني قلمي فرانسوي . بدون هيچ آرايشي . موهاي پر پشت و سياهش را كوتاه كوتاه كرده بود و به عقب شانه زده بود .
هميشه وقتي به صورت آدم ها نگاه مي كنم اول چشم هايشان را مي بينم . انگار چشمهايشان مي توانند يك جوري كمكم كنند تا بفهمم با چه جور موجودي سر و كار دارم . اما چشم هاي جلوه اين كمك را به من يكي كه نكرد. چشم هايش سياه است . نه خيلي كوچك و نه خيلي درشت . نه خمار و پر از عشوه . نه بدبين و شكاك و نه حتي مهربان و صميمي . گفت : بفرماييد. در جوابش همان لبخند هميشگي را زدم اما جواب لبخندم را نداد .
دختر قد بلند با شگفتي پرسيد :" جلوه چطوري راهش انداختي ؟" جلوه فنجان ديگري را روي ميز گذاشت و گفت : " شانسي" .
دختر قد بلند و دختري كه پشت ميز نشسته بودند بلند بلند خنديدند و يك كدامشان برايم توضيح داد كه "شانسي" از كلمه هاي معروف جلوه است و او همه كار هايش را همين طور شانسي انجام مي دهد . شانسي كليپ مي سازد . شانسي لوگو طراحي مي كند . سايت راه مي اندازد . صدا و تصوير ميكس مي كند. كارشناسي ارشد رتبه مي آورد و ...
و من همه اين مدت ماتم برده بود به صورت اين دختر و از خودم مي پرسيدم، چه چيز عجيبي در او هست ؟ شايد علت اين احساس عجيب اين بود كه صورتش هيچ آرايشي نداشت . يك جور سادگي تاكيد شده . سادگي با تشديد . چند وقت است كه يك صورت كاملا بدون آرايش نديده ام ؟ شايد هم علت اين حس عجيبم اين بود كه جواب لبخندم را نداده بود .
صداي خنده و بوي خوش قهوه يك نفر ديگر را هم از اتاق و از پاي كامپيوتربلند كرد و به آشپز خانه كشاند. يك لاغر و قد بلند ديگر اما خيلي شلوغ تر . بلند بلند آخرين خبر هاي كمپين را تعريف مي كرد و به غذا ها ناخنك مي زد . دست آخر هم خبراحتمال استعفاي وزير صنايع را داد و لب ورچيد : براي من قهوه نگذاشته ايد ؟
خرد كردن كاهو ها تمام شد و دور تا دور ظرف را پر از گوجه هاي خرد شده كردم.
جلوه همانطور كه در كابينت ها دنبال چيزي مي گشت پرسيد : يه قابلمه بزرگ ندارين ؟ كسي جوابش را نداد . هنوزنمي دانستم كدامشان صاحبخانه است . درست كردن سالاد تمام شده بود . جلوه گاز را روشن كرد . از پشت ميز بلند شدم و كنار گاز ايستادم . جلوه قابلمه اي را كه پيدا كرده بود بر انداز كرد و بالا آورد تا مقابل چشمانش و پرسيد : " به نظرت كوچيك نيست؟ " و ادامه داد :" مي خوام ذرت درست كنم" تا حالا ذرت درست نكرده بودم و طبعا نظر خاصي نداشتم . به جاي جواب همان لبخند شرمگين و فروتنانه قلابي را تحويل دادم . همين طور براي اين كه چيزي گفته باشم ، گفتم : من تا حالا توي خونه ذرت درست نكردم . چيزي نگفت . سكوت طولاني شد . گفتم :" جالبه !" جلوه داشت روغن و نمك را در قابلمه داغ شده مي ريخت . صدايم را بالاتر بردم و جمله ام را كامل كردم : " خيلي جالبه كه آدم با فعالان حقوق زنان در آشپزخونه آشنا بشه و ازشون آشپزي ياد بگيره " جلوه بسته ذرت ها را داخل قابلمه سرازير كرد . در قابلمه را گذاشت و جواب داد :" اتفاقا بچه هاي ما غذا هاي عجيب و غريب زياد بلدن ، درست كنن و هر بار كه دور هم جمع بشيم چند جور غذاي تازه هست كه تا به حال نخورده اي" . دستش را گذاشته بود روي در قابلمه . سرش را بالا آورد و راست توي چشم هام نگاه كرد . گفت :" از خودت بگو" انگار كه يك روانكاو، يك استاد ، يك دوست قديمي اين جمله را گفته باشد ، لبخند شرمنده ام را فراموش كردم . صدا هاي سرزنشگر و طعنه زن ، همه شان خفه شدند . فقط يك صدا بود كه حرف مي زد . صداي خودم . بي اين كه بلرزد . بي اين كه التماس نوازش را كند . تبديل شده بودم به يك آدم بالغ كه در زمان حال ايستاده است . حرف مي زند و تحليل مي كند. هيچ نفهميدم اين جلوه چطور بازي دردناك لبخند هاي شرمگينم را متوقف كرده بود . چشمها راست گفته بودند . صاحبشان آدمي نبود كه به اين زودي بتواني ادعا كني كه شناخته اي و او را در يكي از دسته بندي هاي ادمهايي كه مي شناسي بگذاري . نه! طبقه بندي اين دختر به اين راحتي ها نيست . و صدايم براي جلوه مي گفت و مي گفت . از آرزوهاي دور و محال . از زن هاي دور و برم . از زن بودنم . از جرقه هاي اميد . اميد به تغيير . تغيير براي برابري. از ياس ها . از فكر فرار . گذاشتن آنچه از تغيير آن ناتواني و گريختن . گريختن به جايي خارج از اين مرز پر گهر . صدايم اما خجالت كشيد كه از ترس هايش مستقيما حرفي بزند .
براي همين آن را به گردن دوستان خيالي ام انداختم و گفتم :" بعضي از دوست هام با اين كه دلشون مي خواد امضا كنند اما مي ترسن بعدا براي ادامه تحصيلشون مشكلي پيش بياد و مي ترسن كه ...." حرفم را قطع كرد و تكرار كرد : " مي ترسن!!! مي ترسن!!"
بعد ها خيلي فكر كردم كه چه حسي در صدايش بود . از ترس من و امثال من عصباني بود ؟ متاسف بود؟ ترس را تا به حال تجربه نكرده بود؟ نمي شناخت و از ترسيدن ما تعجب مي كرد؟
بعد ها خيلي سعي كردم بفهمم كه روي لب هايش چه بود وقتي كه مي گفت " مي ترسن " پوز خند بود ؟ زهر خند بود؟ لبخند تحقير آميزي بود يا شايد هم يك لبخند ساده بود و ترس ما او را به ياد اين جوك انداخته بود كه من بعد ها جايي خواندم و مضمونش اين بود :
آنها آمده بودند كه دانشجويان كمونيست ها را ببرند . من اعتراضي نكردم چون هيچ وقت طرفدار عقايد كمونيست ها نبودم . بعد آمدند كارگر هاي عيال واري را ببرند كه دخل و خرجشان با هم نمي خواند . من اعتراضي نكردم چون نه كارگر بودم و نه عيال وار. بعد آمدند زناني را ببرند كه مخالف قانون هوو داري بودند و حق طلاق مي خواستند من اعتراضي نكردم چون شوهرم مرد خوبي است و اهل اين حرف ها نيست از طرفي فهميده بودم كه آنها رحم ندارند . منطق ندارند و نمي شود با آنها در افتاد . بعد آمدند كه معتاد ها و خرده مواد فروش ها را تا سر حد مرگ كتك بزنند و ببرند . حسابي ترسيدم اما حتي وقتي هم كه شنيدم بعضي ها را اعدام كرده اند باز هم به چيزي اعتراض نكردم چون قضيه اي نبود كه به من مربوط باشد . بعد آمدند دختر هاي جواني را ببرند كه حجاب سفت و سختي نداشتند . با اين كه خودم هم همان لباس ها را مي پوشيدم اما اعتراضي نكردم ترسيده بودم مرا هم ببرند . سعي كردم بيشتر در خانه بمانم و لباس هاي زشت و نفرت انگيزي را كه آنها مي خواهند بپوشم تا دردسري پيش نيايد . تورم شد. بيكار و بي پول شدم . اجاره خانه ام سه برابر شد اما اعتراضي نكردم و سعي كردم صبور باشم چون هيچ چيزي ارزش اين را ندارد كه آدم خودش را با آنها در گير كند . يك روز آمدند در خانه مان تا مرا با خودشان ببرند. گفتند چون كه از ريخت من خوششان نيامده مي خواهند مرا ببرند . تعجب نكردم از اين كه كسي اعتراضي نكرد . همه ترسيده بودند .
وبلاگ جالبي داريد
پاسخحذفيك پزشك كوچ كرده
ادرس بلوگ من
پاسخحذفhttp://darius1.blogfa.com
داريوش يك پزشك ايراني