پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

زیر باران


امروز رفتم کنار دریا. بارون می اومد. اول نم نم و بعد شرشر . یک ساعت و نیم کنار دریا قدم زدم.
یادته تابستون های همدان زیر آفتاب داغ ظهر قدم می زدی. سلانه سلانه. آهسته آهسته . سایه ام را که زیر نور عمود خورشید کوچک و جمع و جور می شد می انداختم جلوی پاهایم .طوری که انگار همه دار و ندارم از دنیا همین یک دانه سایه باشد و بس . انگار؟
و زیر آفتاب داغ قدم بزن آهسته آهسته . بگذار تا تیغ آفتاب مستقیم به مغز سرت بتابد و یکراست همه نگرانی ها یت را ذوب کند و فکر هایی را که دوست نداری بسوزاند . طوری که هیچ اثری از آنها باقی نماند
این روز ها اما سایه ام را نمی بینم. آسمان ترییست این موقع سال ابری است اما باران تا دلت بخواهد یست. باران که ببارد روی سر و شانه هایت و گونه هایت را خیس کند تا تو آهسته آهسته زیر باران قدم بزنی و چشم بدوزی به قدن های خیست و باران دلتنگی هایم را بشوید و با خود ببرد
آهسته برو . سلانه سلانه . کار ساده ای نیست این همه زنگبار را زدودن . نیم بند انگشت هم بیشتر خاک نشسته است روی قشر خاکستری ات . گرد چرب و سیاه به این آسانی ها هم پاک نمی شود . این همه پلیدی و پلشتی از کجا آورده ای ؟ این مدت چه می خوانده ای ؟ چه می نوشته ای ؟ با چه کسی حرف می زده ای ؟ چه حرف هایی؟ چه فکر هایی که ذهنت این همه چاق و خرفت و ناتوان شده است؟
آرزوهایت کجاست که هیچ نشانی از آنها همراه نداری؟ کدام چراغ رابطه را روشن کردی؟ از کدام آینه نام نجات دهنده را پرسیدی؟ پس آخر تو دست هایت را کجا کاشته ای؟ این همه سال کجا بوده ای؟ چه می کرده ای؟ زیر باران آهسته قدم بردار . بگذار تا همه تنت را بشوید و غسل دهد . شاید از نو به دنیا آمدی . تولدی دیگر زیر باران . شاید ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر