پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

زن سی ساله

18 ساله بودم که سوار اتوبوس حاجی آباد شدم. فقط 18 سال. سن کمی است که آدم پای آرزوهایش بایستد؟ نه؟
ده سال بیشتر است که این اتوبوس به سوی حاجی آباد می راند و من مسافر لال و بی دست و پای آن هستم. روی صندلی زهوار در رفته آن نشسته ام به انتظار یک معجزه . به انتظار یک نجات دهنده . یک نفر که بیاید و دیتم را بگیرد و ببرد با خودش به همان جا که باید . همان جا که سرزمین من است. یک نفر. یک نفر که همه حرف ها یم را بدون این که گفته باشم شنیده باشد. راز هایم را بدون این که اعتراف کرده باشم بداند. غصه هایم را بی هیچ نگاهی از چشم هایم بخواند . یک نفر. یک خدا . یک راهزن که مرا بدزدد و با خودش ببرد به خانه اش. به خانه ام . به سرزمین مادری .
ده سال بیشتر است که مسافر لال و بی دست و پای این نعش کش ام . خودم سوار شدم. با پاهای خودم . ترمینال کثیف و شلوغ بود. منتظر نماندم . اولین اتوبوسی را که به سمت حاجی آباد می رفت سوار شدم. پر بود از حاج آقا ها و حاج خانم هایی که بوی چربی جامد را می دادند. بوی روغن حیوانی . جوان تر ها بوی تند ادرار مانده و سیگار های ارزان قیمت می دادند و بوی شور عرق . خودم را چسبانده بودم به پنجره و زل زده ام به منظره بیابان . به سنگلاخ های بی پایان . پیرزنی که کنارم نشسته حلوا می خورد . هر از چند گاهی انگشتانش را در دهان پسرک نو پایی می گذارد که روی پاهایش نشانده . مو های بور و سیخ سیخ که به هم چسبیده اند. گونه های آفتاب سوخته . دست های کبره یسته و ترک خورده . چشم های درشت قهوه ای قی کرده و آب دماغ سبز رنگی که پشت لب ها خشک شده . حریصانه انگشت های پیرزن را مک می زند و حلوا را می بلعد . اتو بوس می ایستد . راننده دستمال یزدی را روی شانه اش می اندازد و پیاده می شود و پشت سرش همه مردان سیگار به دست . پیرزن رو به من و بی این که چیزی پرسیده با شم می گوید. خدا ذلیل کند کسی را که گازوئیل را کوپنی کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر