يكي از آن عصر هاي شلوغ حاجي آباد بود. هر چه مريض مي ديدم از ازدحام مريض ها در اتاق انتظار كم نمي شد . هر از چند گاهي هم مريض اورژانس مي آوردند كه بايد بساطم را جمع مي كردم و با قدم هاي تند از بين مريض هايي كه معطل مي شدند و غر غر مي كردند رد مي شدم و خودم را به اتاق كوچك اورژانس مي رساندم كه بچه هاي استان فارس به آن اتفاقات مي گويند.
مريض پشت مريض . پيرزن ها با قند و چربي و فشار بالا كه مي گويند بدنشان حس ندارد و همه شان شاكي اند از درد دست و پا و بي خوابي و بي جوني و... خلاصه اگر بخواهي به حرف هايشان گوش كني شكايت هايشان تمامي ندارد! از اين گذشته و حوصله خوردن يك مشت قرص و كپسول را هم ندارند و تو بايد بتواني با يك سوزن كيلويي ( سرم ) همه اين درد ها را درمان كني
صف طولاني زن هاي جواني كه بچه تب دار خود را بغل كرده اند و رديف شيشه هاي شربتي را كه ديروز يرايشان تجويز كرده اي جلويت مي چينند با يك توضيح كوتاه : " خوب نشد" . به هيچ وجه هم زير بار پاشويه و استامينوفن نميروند و تو بايد قبول كني كه در جنايت سومين آمپول پني سيلين 6.3.3 در سه روز متوالي!!!! شريك جرم مادر و پدر جواني باشند كه خسته اند و شب مي خواهند بي دردسر بخوابند.
با خودم قرار گذاشته ام كه بحث نكنم . يك بار برايشان توضيح مي دهم اگر باز اصرار كردند هر زهر ماري را كه بخواهند برايشان تجويز مي كنم و لبخند مي زنم . مريض ها هم راضي مي روند . گاهي هم پيرزن ها سرم را بغل مي كنند و مي بوسند با هزار دعا و صلوات