سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

يواشكي بيست و هفت سالم تمام شد سه شنبه 27 تير ماه

امسال سه بار سورپرايز شدم . اول يه گلدون سفيد بزرگ با دو جلد " دون كيشوت" كادو شده كه هديه پسر كوچولو بود ( كتابي كه حد اقل بيست و هفت هزار بار از پشت ويترين نگاهش كرده ام و دلم خواسته كه بخرم') .م
بعدش جشن تولد كوچولويي كه ماماني برام گرفته بود و كيك تولدي كه خواهر" خر خون" عزيزم آخر مرام رو گذاشته بود و سرش رو از ميون كتاب هاش بيروون آورده بود و پخته بود
و هديه هاي جور وا جور كه گرفتم از كيف پول و روسري و عروسك براي خوش ركاب بگير تا سكه و
بلوز صورتي خوشگلي رو كه سارا و ندا گرفته بودند هم كلي سور پرايز بود
و پنج شنبه آخرين كشيك بيمارستان امام رو مي دم
و بعدش بايد برگردم همدان . خداي من خيلي خنده داره نمي دونم در زندگي كي از شر "برگشتن" اون هم به صورت اجباري خلاص مي شم اين عادت منه كه از هر مرحله اي كه مي گذرم و به جاي جديدي مي رم ارتباط خودم رو به كلي با گذشته قطع مي كنم و به كلي فراموشش مي كنم حالا اصلا هيچ جور حس تعلقي نسبت به دانشگاه همدان ندارم و بايد بر گردم اونجا
شايد تا مدت ها نتونم ديگه يادداشت جديدي در اين وب بذارم
امروز دكتر تسليمي داشت راجع به يكي از فيلم هاي مخملباف حرف مي زد. راستي!!! عمو مخملباف كجاست؟ چه مدتيه كه فيلمي نديدم كه تموم تنم رو بلرزونه و احتياج پيدا كنم كه برم بيرون و در تنهايي قدم بزنم و قدم بزنم و به كفشهايم خيره شوم و سنگهاي پياده رو
اووووووووه ه ه ه !!!! هزار سال است كه زن در پياده رو راه نرفته است هزار سال تموم
اما عوضش مي تونم دوباره دون كيشوت عزيزم رو بخونم و كمي انرژي بگيرم

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

يك هاپوي سفيد از ديدگاه پست مدرن يكشنبه 25 تير 85

ببين قضيه خيلي ساده است من هستم و بچه گربه كه اون بچه منه . پس من چي مي شم ؟ معلومه ديگه مي شم مامان بچه گربه .خب تا اين جا كه سخت نبود ؟ بود؟ ما يه بچه داريم كه بع بعي!! است و تموم موهاي بدنش فر فري است و پسر است
يك دختر هم داريم كه خرس است و پوست بدنش قهوه اي است و پاپيون آبي زده پسرمون هم يه دستمال گردن قرمز بسته تا اين جا هم ميشه با تساهل و تسامح با قضايا كنار اومد اما از وقتي كه خدا به پسرمون يه بچه داده به چه گندگي كه يك هاپوي سفيد و پشمالو است من كه خودم مامان بچه گربه باشم ديگه قاط زدم
البته اونها كه مدت هاست نوه دارند و تجربه شون از من و بچه گربه بيشتر است اعتقاد دارند اوايل كه آدم!! نوه دار مي شه اين بحران هويت ها پيش مياد و طبيعي است
اين جور كه من بو بردم قراره دخترمون هم صاحب بچه بشه و بچه اش هم لاك پشته كه سبزه و من مي خوام بذارمش داخل خوش ركاب چون با هم ست هستند و جدا از مساله ست بودن به هر حال من مادر بزرگم و وظايف خاصي در قبال نوه ام دارم
ووووووووووووووووووااي ي ي چه شلوغ بازاري شد حسابي افتادم تو خط عروسك خريدن
فكرس رو بكن كه من ديروز يه يادداشت پر شور در حمايت از اعتصاب غذاي گنجي نوشته بودم و از يه طرف كلي هم راجع به اين هاپوي پشمالو كه تازه خريديم با مهران ابراز احساسات كرده بودم
اين دو تا مساله رو اگه كنار هم بذاري با هم تناقض دارند؟
به نظر من در ديدگاه پست مدرن كه شخصيت آدم محور تفسير جهان ميشه هيچ چيزي كه بر خواسته از اين "من" باشه رد نمي شه اما اگه بخواي راجع به احساسات و افكارت دروغ بنويسي اون موقع است كه از خودت يه احمق درست و حسابي درست كردي

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

همه كچلهاي دنيا سه شنبه 20 تير ماه 85

نمي دونم بين نداشتن مو و شخصيت هاي مورد علاقه من چه ارتباطي هست ؟ اما مطمئن هستم كه بالاخره يك ارتباطي بايد وجود داشته باشه .
مي خوام راجع به بخش اورژانس بيمارستان امام بنويسم و هر چند بنا بر تذكرات قانون اساسي كه پسر كوچولو داده از گفتن اسم اين استاد محبوب معذورم اما مي دونم كه هر دانشجوي پزشكي كه از در بيمارستان امام رد شده باشه مي دونه كه منظور از " استاد يكي يكدونه اورژانس" كي هست
يك پيشاني برامده دارد كه ادم را ياد كلاسيفيكاسيون افلاطوني ادم ها مي اندازد كه اعتقاد داشت اونهايي كه پيشاني برجسته دارند ادم هايي هستند كه زياد فكر مي كنند
پزشكي رو بد جوري فهميدني ياد گرفته و خيلي خيلي به آخر و عاقبت مريض هاش علاقه مند است . قبل از اين كه توي بخش ببينمش از معرفي مريض هايي كه سر مورنينگ مي كرد مي شناختمش معرفي مريض هايي كه داره معمولا اين قدر جالب است كه خوابالوده ترين ادم ها رو هم بيدار و وادار به اظهار نظر مي كنه
همه اين حرف ها رو زدم كه بگم امروز سر كلاس داشت راجع به فراورده هاي خوني در ايران صحبت مي كرد و وسط حرفاش گفت كه خب ما هيچ كدوم از اين اسكرين ها رو نمي كنيم اما چون اينجا كشور آقا امام زمان است مريض ها اسيب نمي بينند
ولازم نيست توضيح بدم كه با شنيدن اين حرف اينجانب از همه بلند تر خنديدم و با باز كردن نيش هاي خود تا بنا گوش مواضع جناب استاد رو مواكدااا تاييد كردم
بين خودمون بمونه ارادت اينجانب به استاد گرامي به هيج وجه ارتباطي به تشويق هاي استاد سرجلسه كتو اسيدوز ديابتي نداشت
فقط خدا مي دونه كه چقدر به اين جور محرك هاي مثبت احتياج دارم
چند تا چيز مهم ديگه هم هست كه بايد بگم و اونم اينه كه بالاخره من يه خداي جديد كشف كرده ام . كتاب" سالها" و" اورلاندو" رو قبلا ازش خونده بودم اما اين يادداشت هاي روزانه اش به طرز بسيار دلانگيزي معركه بود
هم معركه بود و هم اين كه جواب خيلي از سوالهام رو داده
فكرش رو بكن ويرجينيا وولف 20 دفتر از يادداشت هاي روزانه اش پر كرده و كلا اين كار رو تمرين خوبي براي نويسندگي مي دونه
تا اطلاع ثانوي هر كس مرا بيازارد ويرجينيا را ازرده و هر كس ويرجينيا را بيازارد مرا ازرده است
جالبه ديروز دو نفر از دوست هاي خيلي قديمي به من زنگ زدند يكي رفيق ده ساله بود و ديگري كسي كه بي تعارف حاضر بودم . كه به جاي ديدن اش داوطلبانه به احوالپرسي عزراييل بروم
ارزو مي كنم اخرين باري باشه كه اسمش رو مي شنوم

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

يكشنبه 18 تير 85 دلم يك دل سي ي ي ي ي ر گريه مي خواهد

ساعتي يك بار حد اقل . و گاهي هم بيشتر . و به دلايل كاملا متفاوت . مثلا ديشب كه بغل پسر كوچولو دراز كشيده بودم يك دفعه ياد اون چند تا داستاني افتادم كه هزار سال پيش نوشته بودم و الان هيچ كدامشان را ندارم . ياد اون شب لعنتي افتادم كه خوابم نمي برد و دلم هزار پاره شده بود . و دنبال كسي مي گشتم كه حسابي كتكم بزند . كسي پيدا نشد و خودم بلند شدم كلاسورهايم را از زير تختم بيرون اوردم و همه ان ورق ها يي كه خلاصه زندگي ام نبودند بلكه خود زندگي ام بودند . همه شان را خودم جلوي چشم هاي خودم ريز ريز كردم و انگار همه روز هاي 19 سالگي 20 سالگي 21 سالگي 22 سالگي و 23 سالگي همه روز هاي 5 سال از عمرم را پاره كردم و چقدر زياد بود هر چه پاره مي كردم تمام نمي شد يك كيسه سياه زباله بزرگ خداي من
پنج سال از عمرم را ريز ريز كردم و ريختم سطل زباله
امين اينجا نيست يا ريحانه كه بگويند كه حالا چه گهي بودند : قصه" قاتل خدا" كه 2 هفته تمام سر هيچ كلاسي نرفتم تا پاك نويسش كنم و ايده اوليه اش وسط امتحانات ترم 2 به ذهنم رسيد . ديگر چه چيز هايي بودند ؟ "اون شب كه بارون اومد" كه خلاصه تمام تناقضات ذهني ام راجع به عشق بود
و همه يادداشت هاي مجله بيست و داستان "او و او" و ديگه يك داستان كه اسمش يادم نمي اد اما راجع به يك نسل از دختر هايي بود كه به محض ازدواج كور مي شدند
جنون اني بود . بريف سايكوز بود
و امروز كه يكي از مريض ها مرده بود و همراهها جنان گريه و زاري راه انداخته بودند كه بد جوري دلم مي خواست محكم توي گوش همه شان بزنم. عزاداريشان را نمي برند يك جايي كه جلوي چشم من بيچاره نباشد . نمي دانند كه چقدر انرژي بايد صرف كنم تا صدايشان را نشنوم
و دلم براي روز هايي تنگ شده كه به جاي اعتقاد به روانپزشكي فلسفه را مي پرستيدم

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

شنبه 17 تير ماه پنج كشيك در عرض دو هفته

دديروز جمعه بود و من كشيك بخش خون بودم . صبح دير رفتم و وقتي كه زنگ زدم بخش سميه روي تخت 19 نشسته بود و تب داشت و تاكيكارد بود و ديسترس تنفسي داشت
از وقتي تصميم گرفته ام كه ديگه قوز نكنم و سينه سپر كنم و راست بايستم ديگه حس ميكنم كه گرفتن علايم حياتي در شان من نيست همراه تخت كناري دختر ذبلي بود كه وادارش كردم علايم حياتي سميه رو بگيره .
و مي ديدم كه همه وجودش با هر نفس رتركشن پيدا مي كند به گودال مخوفي كه من به عمد مي خواستم نا ديده اش بگيرم و بنويسم كه بيمار ويزيت شد بنويسم كه علايم حياتي در محدوده نرمال است و صداي دخترك را نشنوم كه مي گويد در يك دقيقه 60 تا نفس كشيد و سميه تب داشت كافي بود نبضش را بگيري تا بداني كه تنش در چه كوره داغي مي سوزد
يادم اومد كه موقع شرح حال گرفتن مي گفت كه يك هفته است كه مرخص شده و باز دوباره تب كرده و درد پا گرفته و از اراك خودش آورده اش تهران كه كاري برايش بكنند.
فردا صبح خوندم كه واسكوليت در اين بيماران درد اندامها مي دهد
ديشب به شانه سميه زدم و گفتم كه بهتر شدي مگه نه ؟ گفت پاهام درد مي كنه و من به صورتش نگاه كردم كه كه گونه هاي برجسته داشت و بر عكس اندام چاقش دلنشين بود . روي ران هايش پيودرما گانگرونوزوما داشت . موهايش با كمو تراپي ريخته بود . و يك واژينال بليدينگ مختصر داشت اون موقع برايم مهم نبود كلروما كه در خلاصه پروندهاش نوشته چه معني مي دهد . فردا صبح تازه فهميدم كه ترانسلوكاسيون 8 و 21 پروگنوز خوبي دارد كه مستعد كلروما است و سنين پايين را درگير مي كند
و مادرش انگار از يك ساعت قبل ساك ها را بسته بود . ماموريتش به پايان رسيده بود و مي توانست تنها و سبك بار به اراك برگردد.
در اخرين ويزيتش تب نداشت هر چند خودم هم مي دونستم به خاطر حمامي است كه گرفته باز به شانه اش زدم و گفتم سميه بهتر شدي ها؟ داشت غذا مي خورئ يك قاشق مي خورد و بلافاصله بالا مي اورد و من بالاي سرش بودم و نگاه مي كردم و در پرونده اش مي نوشتم كه حال عمومي مريض خوب است و استفراغ خوني ندارد
صبح جلوي اينه بودم كه تلفن زنگ خورد . و سارا گوشي را برداشت و به من داد :
- مريض داره كد مي خوره
- كدوم ؟
- تخت 19
- و تا من بدوم و خودم را به خوش ركاب برسونم صداي كد از بلند گوهاي بيمارستان پهن شد روي اسفالت حياط بيمارستان و روي ساعت كه از هفت صبح گذشته بود و روي من كه پيشاپيش مي دانستم دويدن ام بيهوده است و صدا صدا به گوش سميه نرسيد . ديگرهيچ صدايي به گوش سميه نمي رسيد و دويدن مسخره بود تا از ميان نگاه مريض هاي اتاق هاي ديگر بگذرم و خودم را برسانم به مردمك هاي دوبل ميدرياز .
ديگر حتي به عمليات احيا هم نيازي نبود و مادرش همه ساك ها را بسته بود و زيپ اخرين ساك را هم كشيد . ديگر مجبور نبود هيكل چاق دختر لوسميكش را از اين جا به ان جا به دوش بكشد .با همه اينها من به چشم هيچكدام از مريض ها نگاه نكردم به چشم هاي مادرش هم و يك خلاصه پرونده سر هم كردم واز بخش زدم بيرون و حالا هر چه مي كنم تصوير چشمهاي خمار با مردمك هايي كه انگار از يك وحشت عميق گشاد شده از ذهنم پاك نمي شود
-