امسال سه بار سورپرايز شدم . اول يه گلدون سفيد بزرگ با دو جلد " دون كيشوت" كادو شده كه هديه پسر كوچولو بود ( كتابي كه حد اقل بيست و هفت هزار بار از پشت ويترين نگاهش كرده ام و دلم خواسته كه بخرم') .م
بعدش جشن تولد كوچولويي كه ماماني برام گرفته بود و كيك تولدي كه خواهر" خر خون" عزيزم آخر مرام رو گذاشته بود و سرش رو از ميون كتاب هاش بيروون آورده بود و پخته بود
و هديه هاي جور وا جور كه گرفتم از كيف پول و روسري و عروسك براي خوش ركاب بگير تا سكه و
بلوز صورتي خوشگلي رو كه سارا و ندا گرفته بودند هم كلي سور پرايز بود
و پنج شنبه آخرين كشيك بيمارستان امام رو مي دم
و بعدش بايد برگردم همدان . خداي من خيلي خنده داره نمي دونم در زندگي كي از شر "برگشتن" اون هم به صورت اجباري خلاص مي شم اين عادت منه كه از هر مرحله اي كه مي گذرم و به جاي جديدي مي رم ارتباط خودم رو به كلي با گذشته قطع مي كنم و به كلي فراموشش مي كنم حالا اصلا هيچ جور حس تعلقي نسبت به دانشگاه همدان ندارم و بايد بر گردم اونجا
شايد تا مدت ها نتونم ديگه يادداشت جديدي در اين وب بذارم
امروز دكتر تسليمي داشت راجع به يكي از فيلم هاي مخملباف حرف مي زد. راستي!!! عمو مخملباف كجاست؟ چه مدتيه كه فيلمي نديدم كه تموم تنم رو بلرزونه و احتياج پيدا كنم كه برم بيرون و در تنهايي قدم بزنم و قدم بزنم و به كفشهايم خيره شوم و سنگهاي پياده رو
اووووووووه ه ه ه !!!! هزار سال است كه زن در پياده رو راه نرفته است هزار سال تموم
اما عوضش مي تونم دوباره دون كيشوت عزيزم رو بخونم و كمي انرژي بگيرم