چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

چهارشنبه 10 خرداد 85 لحظه هاي ناب بي تاب شدن

در پيچ تند كردستان و پشت فرمون خوش ركاب به اين نتيجه رسيدم كه كه آرزو هام رو جدي بگيرم و اين كه ارزوهاي بزرگ ادم به هيچ وجه معني كشك رو نمي دهد معني دوغ رو هم نمي ده واين نتيجه براي من كه هزار سال است كه با تموم سلول هاي خاكستري و غير خاكستري ام تلاش كرده ام تا قوانين دنيا رو بجاي ارزو هاي عجيب و غريبم جا بزنم خيلي ارامش داره
چقدر جمله بدي شد اما منظورم اينه كه يه موقع شايد 6 سال پيش برام ارزو بود كه يه شب در حال رانندگي نوار خيابون خيسه شهره رو گوش بدم و چند روز پيش خيلي اتفاقي اون اهنگ رو لابلاي نواري كه مال پسر كوچولو بود و من در ظبط خوش ركاب گذاشته بودم شنيدم . خيلي حال داد يعني يك دفعه بردم يكسره به 6 سال پيش و همون لحظه كه به نظرم اين ارزو خيلي دست نيافتني بود البته اون موقع راهم رو گم كرده بودم و با بنزين كم در ترافيك گير كرده بودم
اما به هر حال شايد يك روز اين همه قصه هاي نگفته روي كاغذ بياد شايد يك روز انتقام روز هاي سرد و خالي وحشتناك استيجري بخش داخلي رو با يك قبولي رزيدنتي بگيرم و شايد شايد و شايد و اين سه بار تكرار كردن شگرد فروغ است
اين روز ها خيلي به اين فكر مي كنم كه اخرش رزيدنتي ايران رو مي دم يا بي خيال وطني مي شم كه شباهتي به بنفشه ها ندارد و نمي شود ان را با خود برد به هر كجا كه عشق ادم مي كشد و اين همه حرف براي اين بود كه يادم بيايد نوشتن يك داستان كه شاهكار باشد را هزار بار بيشتر در خواب و خيال ارزو كرده ام و ارزو هاي ادم معني كشك را نمي دهد همين طور كه معني دوغ را نمي دهد هر چند كه دست نيافتني تر باشد از شنيدن يك اهنگ موقع رتنندگي در شب
و با همه اين كه سعي خودم رو براي هماهنگ شدن با دنيا . و فهم قوانين اون مي كنم اما لحظه هاي بي تاب شدنم يك چيز هاي ديگري هستند .
بفرما اين هم يك نوشته كه بعد از خوندن يك كتاب داشتم: م
هيچ چيز قشنگ تر از فيلم پري نمي تونه اين حس من رو برسونه اون جا كه خسرو شكيبايي داره راجع به نوشتن
حرف مي زنه و فقط ميگه : نوشتن نوشتن نوشتن
اين سه بار تكرار كردن شگرد فروغ است و من به اين فكر مي كنم كه چطور چند لحظه پيش نمي تونستم روي صندلي بند بشم و به ناچار اومدم اينجا تا سرم رو بذارم روي صفحات وب خداي من! خداي من !خداي من!
و اين سه بار تكرار كردن شگرد فروغ است
قضيه اين كتاب جديد سپيده شاملو است به اسم ( سرخي تو از من ) توي اين كتاب بد جوري روانكاوي رو برده در دل ادبيات و معجون مست كننده اي براي من درست كرده چه چيزي در اين كتاب هست كه خوندنش براي من اين همه جذابه ؟ امروز فقط دارم درمان ها رو مي خونم درمان آسم
و دلم براي پسر كوچولو تنگ شده خيلي خيلي زياد ولي اون كارش تا 12 روز ديگه طول مي كشه و نمي تونه پيش مامانش برگرده و حالا مي خوام برم سراغ آسم

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

و قلم مونس من است سه شنبه 9 خرداد 85


( حمیدرضا زندی -از سايت قاصدك)
قلم توتم* من نیست‌، من توتم ندارم‌‌، توگویی نسل من توتم ندارد‌ و ازین نداشتن، هیچ رنجی مارا بر دل نیست‌ .
ما توتم‌هامان را با لبخندی عوض کرده‌ایم‌، حتی اگر آن لبخند از آن‌ ِ دشمن‌مان باشد‌، ما توتم‌هامان را با عزیزان‌مان که شاید به‌پاسداشت توتمی تن به خاک تیره سپردند‌، در همان خاک فرو هشته‌ایم. قلم دردست من انگار که هیچ رسالتی بردوش ندارد‌، وام‌دار هیچ نام و مرامی نیست‌، آزاد است‌، می‌چرخد‌، می‌رقصد‌، مشاطه‌گری می‌کند: گیسوی حرف‌های دلم را تاب می‌دهد‌، باغچه‌ی دلم را آب می‌دهد. گاهی در دست‌هایم سخت و نافرمان می‌شود‌، همان وقت‌ها که فرمانده‌ی او دل نیست‌، بلکه ذهن شوریده‌ای‌ست که می‌خواهد خیال باطلی را بر سپیدی کاغذ حک کند ؛ و گاهی در دستم مانند موم می‌شود‌، رام می‌شود‌، چون اسبی سپید و راه‌وار‌، چون معشوقه‌ای که سر بر زانویم نهاده باشد و گیسویش در دستانم به سویی که بخواهم تاب بخورد . قلم توتم من نیست که اندیشه‌ی بیماری را بر سرم بکوبد‌؛ قلم مونس من است‌، مونس غم‌ها و شادی‌ها‌، مونس روزهای سپید و شام‌های سیاه‌، گویی خود من است : گاهی شاد‌، گاهی غم‌بار‌، گاهی رام‌، گاهی سرکش‌؛ عاشق است و دل نمی‌بندد‌، مسافر است و راهی نمی‌پوید‌، غریب است و دیاری نمی‌جوید‌. آزاد است چون خیال من: به هرجا بخواهد پر می‌کشد‌، به پای او هیچ بندی تاب نمی‌آورد‌، هیچ دیواری‌، هرچه بلند‌، خورشید را و آسمان آبی را و شب‌های مهتابی را از او نمی‌تواند ستاند‌. راه او بسته نمی‌شود‌، پای او خسته نمی‌شود‌، به ریش هرچه هست می‌خندد‌، خنده‌اش خوش است‌؛ برای آنچه نیست می‌گرید‌، گریه‌اش خوش‌تر.
پسر كوچولوي من كه هنوز براش اسمي نذاشتم از پيشم رفته و من حسابي امشب دلم براش تنگ شده هر چند مي دونم كه از رفتنش خوشحال بود و از اين لجم مي گيره و دلم مي خواد كه اين قدر زود دلتنگش نشم و لي
عوضش مي نويسم كه رانندگي كردن خيلي بهم حال مي ده و انگار كه زندگي من حالا فقط يك چيز كم دارد و ان هم درس است
و

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

دوشنبه 8 خرداد 85 و داستان نويسي اختراع شد

هر سه تاشون باهم دست به دست هم دادن ودست اخرهم به هدفشون رسيدن .
يكيشون از همون اول شمشير رو از رو بست و مي دونست بس كه دوستش دارم براي اين كه باهام اشتي كنه حاضرم هر استدلالي رو قبول كنم و هر چيزي كه گفت من گفتم چشم ولي اون لحظه كه باز داشتم قول شرف مي دادم فقط و فقط به خنديدنش احتياج داشتم و حالا خنده اون رو دارم اما هوا را نه
اون يكي كه ديگه مدت هاست كه نمي بينمش بعد هزار سال كه با هم گپ نزده بوديم يك نظريه استثنايي داد و در پنجره كوچك چت اب پاكي رو روي دستم ريخت و گفت در يك كلام تو عوض بشو نيستي و هميشه همين قدر خل و چل مي موني و مي دونست كه مي دونم حرفش را صادقانه و بي رودر بايستي مي زنه
سومي اما سيستمش تشويق و احترام و دموكراسي با حفظ فواصل قابل اطمينان است و به همين خاطر شروع كرد ازدوستش تعريف كردن كه به خاطر مطالبي كه در وب اش مي نوشته تحت پيگرد قانوني قرار گرفته و اين كه هر كاري بايد به يك دردي بخورد و بازده اي داشته باشد و انگيزه ادم رو براي زندگي و كار كردن بالا ببرد و در مورد موسيقي هم كه يك موقعي اساسي مورد علاقه اش بود يك عدد جمله قصار صادر كرد كه فقط موزيكي به درد مي خوره كه راندمان ادم رو بالا ببره
انگار همه قلب و مغزش رو گذاشته بود داخل يك ماشين حساب و هر چيزي كه به نظرش مي رسيد سريع دو دو تا چهار تايش رو در مي اورد
و من از اين به بعد بايد هزار تا اسم مستعار از خودم در كنم و تمام پست هاي قبلي رو هم اديت كنم از اين به بعد هم از اين سه نفر ديگه هيچ نظري نمي پرسم
(ياد زرتشت افتادم( تنهايي اي خانه من تنهايي

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

جمعه 29 ارديبهشت آآآآآآآآآخ جووووووووون پرايد يشمي

خدايي خيلي حال مي ده مهراني اگه داري اين مطلب رو مي خوني باز هم مي خوام برات بنويسم مرسي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

اولين كامنت پنجشنبه 28 ارديبهشت

درست يك هفته پيش بود كه شمال رفته بوديم با مهران و من قاطي كرده بودم اساسي. اين قدر كه زنگ زده بودم به محجوب و گريه اجازه نمي داد كه برايش حرف بزنم.
باز هم به پشت بام رفتم و به پوست كشيده شب دست كشيدم. ولي نه من اين جور موقع ها سقوط مي كنم به يك جور جايي شبيه ته يك چاه ويل و با نوك انگشتانم ته چاه دپرشن رو لمس مي كنم و هر بار به خودم مي گويم كه ديگه هيچوقت نخواهم توانست كه حتي اداي خنديدن رو در بيارم و مثل هميشه سر يك بهانه كه دم دست تر باشد با مهران دعوا كردم و تموم راه برگشت رو يك كلمه با هم حرف نزديم ولي (باز هم بايد بنويسم مثل هميشه ) تونستم خودم رو از ته پي ام اس بيرون بكشم و چشم هام رو بشورم و يه جور ديگه به دنيا نگاه كنم و عاشق تر ازهميشه دست بكشم به شانه هاي مهران و ريه هايم را پر كنم از بوي تنش
:البته اين بار بايد قبل از اشتي كردن كامنت شفاهي اش را راجع به اين وب لاگ مي شنيدم
اول اين كه اسم اشخاص رو حق ندارم ببرم
دوم اين كه دوست نداره من زيادي لارج بازي در بيارم و راجع به هر چي كه دلم خواست اين جا مطلب بنويسم
خصوصا اراجيف و بجاي اون مي تونم مطالب اجتماعي بنويسم
و اين كه وب يه جاي خصوصي نيست و شباهتي به دفتر هايم ندارد
بهتره وقتم رو بذارم براي درس خوندن
.... ديگه اين كه
ان كلاغي كه پريد از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه اشفته ابري ولگرد
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
بايد دوش بگيرم تا تميز تر فكر كنم بايد فكر هام رو با وايتكس بشورم بايد احساس هام رو در اب كر اب بكشم ولي نه بيشتر احساس هاي من عين نجاست است و اين قدر ساده و با يك اب كشيدن پاك نمي شود
مهران حق داره مهران مي پرسه كه اگه اين حرف ها رو قبول دارم چرا ادرس وب رو به هيچ كس نمي دم و من فكر مي كنم شايد دارم اداي صادق چوبك رو در مي ارم و فكر مي كنم كه چرا همه داستان هاي من تم سكسي دارند و دارم فكر مي كنم به اين كه هيچ وقت نتونستم يه داستانم رو با صداي بلند براي يه جمع بخونم و هر بار سوژه اي به ذهنم رسيده از همان اول يك سره نه مي شده براي كسي خواند و نه مي شده جايي چاپ كرد و نه مي شده از شر فكرش خلاص شد و چقدر در ميان اين گپ دست و پا زده باشم خوب است شايد بشه اين جور نتيجه گرفت كه نوشتن براي من پيش از اين كه راهي باشه براي حرف زدن با ديگران راهي است براي حرف زدن با خودم و نوعي روان درماني است
اين كه وب لاگم لو رفته يه خاصيت داره كه ديگه لابلاي اين سطر ها كه بعضي وقت ها شبيه ميله هاي زندان مي شوند تنها نيستم

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

من وب لاگم رو دوست دارم چهار شنبه 20 ارد بهشت

]
.


امروز چند بار پيش اومده كه به اين فكر كنم كه يه وب لاگ دارم و اين فكر ارومم مي كنه و تشويقم مي كنه كه يه جور منظم تر فكر كنم و به بعضي نتيجه هاي جالب برسم.
وقتي داشتم پله هاي پاويون امير اعلم رو دو تا يكي مي كردم خسته از كشيك ديشب به اين فكر كردم كه وقتي كامپيوتر رو روشن كردم چه حرف جديدي براي زدن دارم . و بلافاصله تصوير يك پنجره با قاب چوبي مشرف به حياط بزرگي كه پر از چنار ها و كاج هاي قديمي بود جلوي چشمم اومد.
و رديف هاي كتاب و طاقچه هاي گنبد شكل و ان بوي شگفت انگيز ...
وقتي من راجع به بوي چيزي حرف مي زنم يعني دارم از عميق ترين احساساتم حرف ميزنم . و مي خوام بگم بوي اتاق ها ديوانه كننده بود . مست كننده و بردم يكسره به سالهايي كه يك خدا داشتم با موههايي كه تميز و مرتب روغن خورده و به عقب شانه شده . كت شلوار اتو كشيده و سبيل هاي بال مگسي و....
خداي من هدايت توي همين خونه بعثته الاسلاميه رو از خودش صادر كرده و نتونستم خودم رو كنترل كنم . همش دلم مي خواست با كسي راجع به اين كشف جديد حرف بزنم.
ياد پسر جوان و لاغري افتادم كه تازه دانشگاه قبول شده بود و در كيف سامسونتش هميشه عكسي از هدايت داشت . براي امين اس. ام . اس زدم كه: هيچ مي دونستي كه كتابخونه بيمارستان امير اعلم (( خونه صادق هدايت)) بوده؟!!!

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

د روغبافي هاي .... من شنبه16 ارديبهشت85

, سهم من اين است
سهم من اين است
سهم من اسماني است كه اويختن يك پرده ان را از من مي گيرد
ديروز كشيك بودم . فردا امتحان گوارش دارم . امروز بايد خوب درس بخونم . 99% زندگي من فعلا در همين سه جمله خلاصه مي شود
و من به جفت گيري گل ها مي انديشم
و همان %1 باقيمانده از زندگي ام كه سهم خودم است كه بروم ان جا دراز بكشم و بار سنگين سرزنش پاراگراف هايي از هاريسون را كه هرگز نخوانده ام زمين بگذارم و خشم فراموش كردن مطالبي كه خوانده ام را فراموش كنم و سرم را بذارم روي سينه هاي نا مريي معشوق هاي عجيب و غريبم و اجازه دهم كه دست هايشان لاي مو هايم بچرخد و نوازشم كننند
د يروز وقتي ساعت 12 شب خسته و خرد از در اورژانس 1 بيمارستان امام بيرون مي امدم و صداي مريضي را كه روي ويلچر نشسته بود شنيدم به وب لاگم فكر كردم
مريض مردي ميان سال بود كه سرش بانداژشده بود با اين كه قدم هايم براي رسيدنم به تخت پاويون از هميشه تند تر بود لحن مودب و خواهش الوده صدايش نظرم را جلب كرد كه به دو نفر رزيدنت سال 2 كه شبيه من در حال عبور از سالن بودند مي گفت اقاي دكتر يه لحظه گوش بدين من تصادف كردم گردنم خيلي درد مي كنه هر چي ميگم كسي گوش نمي ده اقاي دكتر يه لحظه باقي حرفهاش رو واضح نشنيدم اما حتي سرم رو هم بر نگر دوندم فقط لحن التماس اميز و موادبانه اش نظرم رو جلب كرد و از اونجا كه من ادم پالساتيوي هستم و وقتي خوابم مياد فقط مي تونم به تخت خواب فكر كنم و نه چيز ديگه حتي سرعت قدم هام رو كم نكردم ولي همچنان صداي مرد را مي شنيدم كه مي خواست هر طور شده جلوي اقاي دكتر ها رو بگيره و كم كم لحن صداش هم عوض مي شد كه ميگفت نه همراه ندارم اقاي دكتر يه لحظه صبر كنيد پس كي دكتره منه و يك باره صداش اوج گرفت مگه اين جا صاحب نداره اااااااي ي ي ي همه ادم هاي دور و برم برگشته بودن و به انتهاي راهرو جايي كه مرد با صدايي كه از خشم مي لرزيد و داد مي كشيد نگاه مي كردن و من همچنان با قدم هايي تند از معركه دور مي شدم
ازدر كه خودم را بيرون انداختم صداي دكتر همايون فر استاد قلب بيمارستان اكباتان همدان در گوشهايم پيچيد كه مي گفت
the patient is not patient the doctor shoud be patient
اما حتي ياداوري اين نصيحت استاد هم ارامم نكرد حالا كه دارم اين سطر ها را تايپ مي كنم به ياد دكتر احمد تاجفر هستم كه در همان بيمارستاني كه دكتر همايون فر اين افاظات لوكس را صادر مي كرد از همراهان يك بيمار خر پول خر حزب الهي سيلي خورده بود و موبايلش را با خودشان برده بودند فقط به جرم اين كه مي خواسته تخت را به مريض بد حال تر بسپارد و كسي بايد در بخش قلب اكباتان كشيك داده باشد تا معني كلمات نبود تخت و مريض بد حال را بفهمد كسي بايد دكتر تاجفر را بشناسد و در شهر بسته و خفه همدان زندگي كرده باشد تا معني گروههاي فشار و انصار و حزب الله را بفهمد
و من حتي سرم را بر نگرداندم در دل تاريكي و سكوت به سمت تخت زهوار در رفته پاويون مي رفتم و به اين فكر كردم مي شود براي راحت شدن از شر اين افكار مزاحم و متناقض جيزي نوشت و صداي مرد را فرياد هاي مستاصل مرد را روي صفحات وب به صليب كشيد و ان وقت با خيال راحت خوابيد اگر چند سال پيش بود دلم مي خواست از اين ماجرا يك داستان بنويسم اما از ان روز ها چند سالي گذشته است و من چيزي نمي نويسم در عوض چيز ديگري به ذهنم رسيد . دلم خواست سر شام اين ماجرا را براي مهران تعريف كنم و در خيالم براي مهران اين
طور شروع كردم
مهراني بگو ديشب با كي داشتم كشيك مي دادم . با يه خانوم دكتره كه سال اخر رزيدنتي بود و اخرين كشيكش رو مي داد و قرار بود چند روز ديگه براي هميشه از ايران بره با هم داشتيم از اورژانس بيرون مي رفتيم كه يه مريض جلوي خانوم دكتر رو گرفت و خواهش كرد كه معاينه اش كند ولي خانوم دكتر بهش گفت كه پزشك اون نيست و رد شد و مرد عصباني شد و فرياد زد كه مگه اين جا صاحب نداره و برايش هر قدر كه دوست دارم بگويم كه در صدايش چيزي بود كه مثل اسيد ذهن ادم را سوراخ مي كرد و مي دانم كه مهران حق را به مريض خواهد داد و من در جوابش خواهم گفت كه اخه عزيزم تو نمي دوني كه اين خانوم دكتر يه برادر داشته كه كه مدت ها زنداني و مبارز سياسي بوده و همه چيزش رو براي مردم فدا كرده دست اخر به جرم فساد اخلاقي محاكمه اش مي كنند
روزي كه اعدامش مي كردند مردم همه جمع شده بودند و سوت مي زده اند و دست مي زده اند و صداي خنده مردي همان نزديكي مثل اسيد ذهن اين خانم دكتره رو سوراخ مي كرده و همون موقع تصميم گرفته كه هر طور شده از ايران بره
و خودم از تصور به هم بافتن اين همه خالي براي مهران خنده ام گرفت و خوابم برد
به هر حال اون اقاي مريض در سرويس جراحي حتما ويزيت شده و دردش كه كمتر شده اروم گرفته
و من فردا امتحان دارم امتحان

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

اي كاش ادمي مي شد وطنش را با خود ببرد هر كجا كه خواست پنج شنبه 14 ارديبهشت ماه جلالي

سلووووووم
اين يه جور سلام دادن است كه من اختراع كردم براي اين كه ما چهار تا بچه هاي خونه يادمون نره كه كه بچه هاي يه خونه ايم
ديشب دايي حميد و فرزانه همسرش و سياوش پسر 7 ساله شون اخرين شب رو در ايران گذروندن و صبح پرواز كردن رفتن تورنتو. ديدن قيافه دايي جالب بود كه روي صندلي چنان بي حال دراز كشيده بود و چنان لبخند هاي قلابي مي زد كه دل سنگ كباب مي شد و فرزانه كه هميشه ارامش خودش رو دست كم در ظاهر حفظ مي كرد ديشب از شدت استرس نمي توانست يك جا بنشيند و مدام قدم مي زد و راه مي رفت
دلم مي خواد بدونم دقيقا اون ها براي چي رفتن؟ دايي سكولار بود اما براي من سخته كه بپذيرم اونها دارن مي رن كه از شر روسري و تو سري و مملكت اقا امام زمان راحت بشن
وضع مالي و كاري شون هم خوب بود . پزشكي كه نخونده بودن كه بعد هشت سال درس خوندن و كشيك دادن بخوان با ماهي 150 تومان سر كنند
به نظرم ادم اين جور موقع ها داره زخم هاي رواني هزار ساله اش رو مرحم مي گذارد مثل روسري نپوشيدن من مثل اصرار من براي پوشيدن لباس هاي راحت و تنگ و كوتاه انگار كه ادم از بچگي به خودش گفته باشه كه ميرم و حالا هم به همين خاطر داره مي ره
نمي دونم تورنتو قراره براشون چي باشه ؟ نمي دونم اخر و عاقبتشون چي مي شه؟ اما از صميم قلب براشون ارزوي موفقيت مي كنم
و محجوب كه به من زنگ زده بود و مي گفت كه من نمي تونم تصور كنم كه از تو يه دفعه اين همه دور بشم و از اين اعترافش لذت بردم و گفتم ((خدو فض)) و اين يك جور خداحافظي است كه من اختراع كرده ام تا ما چهار تا يادمون نره كه بچه هاي يه خونه ايم

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

سه شنبه 12 ارديبهشت85 زن بها الدين پشت پنجره مي خنديد

ديروز كشيك بودم هزار تا مصيبت كوچيك كوچيك پيش مي يومد تا از همون لحظه هاي اول كشيك بخوام احساس بدبختي كنم سر تخت با يه دختره عوضي دعوام شد اما به زحمت تونستم جو رو براي خودم عوض كنم و حالا اول مي خوام بگم چه چيز هايي ياد گرفتم
مهم ترين چيزي كه شنيدم از دكتر نصيري بود كه به يه استيجره مي گفت: شما هنوز با سيستم دانش اموزي درس مي خونين و بعدش درس خوندن دانشجويي رو اين جوري توصيف كرد دانشجو يه سوال براي خودش مطرح مي كنه و بعد دنبال جواب اون سوال مي گرده .(( كتاب براي اين نيست كه مثل بچه محصل ها از ب بسم الله شروع كنيد به خوندن تا اخرش براي اين است كه شما جواب هاي سوال هايتان را در ان پيدا كنيد)) واي كه چقدر اين جمله ها با ارزش هستن مخصوصا براي يه شخصييت ايده ال گراي مزخرف مثل خودم
و ديگه اين كه در معاينه شكم مي خوندم كه قبل از معاينه بايد دست گرم باشد و يك راه ان گرفتن دست مريض است و من تازه فهميده ام اين چند كلمه ساده يعني چه
حالا بها الدين اويسي برايم فقط يك كيس كوليت اولسراتيو نيست. از اين كه امروز خواهرش به ديدنش امده بود و از اين كه ديگه تب نداره واقعا خوشحاتم همراه مرتضي محرم خاني از ابهت و پيجيدگي كلمه همانژيوم ميترسم و خدا خدا مي كنم كولونوسكوپي
مرد 70 ساله ترك زبانم نرمال باشn
دستهايم را در باغچه مي كارم سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم مي دانم مي دانم .... دارم به شعر هاي فروغ گوش مي
كنم
ديگه چه حرف هايي براي زدن دارم؟ بذار به اين چند روزه فكر كنم
اها مي خوام نمايشگاه كتاب برم يك سيسيل اسنشيال درجه يك زبان اصلي بخرم
يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه چاهي باز مي شود به وسعت اين مهرباني مكرر ابي رنگ